کیوان روان بخش

چنین هوای خوبی مرا بر باد داد

چنین هوای خوبی مرا بر باد داد
در چنین هوایی از شغلم در اداره اوقاف
استعفا دادم
درچنین هوایی به توتون خو کردم
در چنین هوایی عاشق شدم
خرید نان و نمک برای خانه را
در چنین هوایی فراموش کردم
بیماری شعر سرودنم
در چنین هوایی عود کرد
چنین هوای خوبی مرا بر باد داد…

من هیچگاه تیر و کمان نداشتم مادر

من هیچگاه تیر و کمان نداشتم مادر
نه پرنده‌ای را زده‌ام
نه شیشه‌ی کسی را شکسته‌ام
اما،بچه‌ی چندان خوبی هم نبودم
هیچگاه دلت را نشکستم،همیشه گردن خود را شکستم
من در طول زندگی،همیشه خود را آزردم

هرچند ساکت به نظر آیم
مغرور و طوفانی‌ام مادر
مانند یک نیزه
همیشه در مقابل آینه
صاف ایستاده ام مادر
من هیچگاه کاری نکردم که به تو بد بگویند
یا آبرویت لکه‌دار شود
اما مشت‌های زیادی به سینه‌ام کوبیده‌ام
قلبم را بسیار خسته کرده‌ام
من در طول عمرم،بیش از همه خود را مواخذه کرده‌ام

من هیچگاه معشوقه‌ای نداشتم مادر
نه آشیانه‌ای ساختم
نه هیچگاه بخت با من یار بود
عمرم حراج شد
بدون آنکه، حتی گلوی کودک‌ام را ببوسم
هرکه را از صمیم قلب دوست داشتم
دلش را به دیگری داد
یک مرغ عشق داشتم،که آن هم از تنهایی دق کرد

مگر تو همیشه مرا با تلخی‌ها شیر دادی مادر؟
یا به اسم فرزند سنگی بزرگ زائیدی مادر؟
اذیت نیستم،زحمت نیستم،به هیچ وجه مصیبت نیستم
تنها روی عسل تو مگس نشست؟بگو؟
خب مرا به دنیا آوردی،
اما با چه سرشتی؟

من هیچ رویایی نداشته‌ام مادر
نه برای تو آسایش به ارمغان آوردم
نه خود روی آسایش دیدم
این زندگی حتی یک عکس شاد هم از ما نگرفت

مانند کلیدی گمشده بی‌صاحبم مادر
نه دست دوستی بر شانه‌ام
نه دست شفقتی بر موهایم
مانند گل و لای بی‌فایده‌ی روان روی جاده‌هایم مادر
مانند خیس شدنم
لرزیدنم
مانند بارانم مادر
سالیان سال اشک‌هایت را در کدامین دریا ریختی مادر
آه بمیرم من
تو مرا به چه امید زائیدی مادر؟

زندگی مگر چیست مادر؟
یک قصه!یک بازی نیست مگر؟
ببین،اسباب بازی‌هایم شکست
عمرم گذشت
عشقم هدر شد
باور کن من هیچگاه بزرگ نشدم.

پاییز را در گوشم زمزمه کن 

پاییز را در گوشم زمزمه کن
جز تو معصومیتی ندارم
کودکی‌ام به انزوا گذشت
خسته‌ام از شمارش معکوس
به تعداد معشوقه‌هایم
خودکشی کرده‌ام
طبیعتم،به سوی تو پر کشیدن است
این معما
سیم لختی‌ست که در دستانم گرفته ام

روز اول که نامم را بر زبان راندی

روز اول که نامم را بر زبان راندی
آن شب
از گوشهایم خون جاری شد
با عجله از خانه بیرون زدم
و ساعتها در پی تو گشتم
اگر پیدایت می کردم
به تو شلیک می کردم
و پس از مرگت لبهایت را می بوسیدم
و برای اینکه میکروب به تو سرایت نکند
تنتروید به دهانم میمالیدم
و تمام داروخانه های شهر به من میخندیدند
خدا لعنتم کند

چه کنم که هنوز دوستت دارم
وصال دوباره احتمال ضعیفیست
دلتنگی الهامی پرحرارت و رویایی مرده است

 

اما آن صدای ظالم و شکنجه گر آبی ات
هنوز میگوید :
زجر خواهی کشید
نابود خواهی شد

و عصیان میکنم بر خدا
و فریاد میزنم که باید باشی…
بله…بله…آنجاهستی
حتی یک پالتو
پالتو هم یقه ای خزدار دارد
و من بعد از مردنت آن یقه ها را خواهم گرفت
و فریاد خواهم زد :
جواب بده

چراچراچرا چرا چرا چرا
و تمام شیاطین مرا تشویق خواهند کرد

روز اولی که تو را دیدم
یک مرغ دریایی
چشمانم را از کاسه درآورد

هیچ کس او را نفهمید

این درخت پیر
برای شعر شدن
سال ها منتظر ماند
هیچ کس او را نفهمید
حتی وقتی
رهگذری را می دید
با تکانی ملایم
خود را خسته نکرد

ای درختِ بی برگِ غبارگرفته
ایستاده بر کرانه ی جاده
حالا دیگر یک شعری
تنها یک درخت نیستی!

در یک جیب پالتو ام مرگ…

در یک جیب پالتو ام مرگ و
در جیب دیگرش زندگی را گذاشتم

در یک جیب شادی و در جیب دیگر غم،
در یکی به سراغم آمدن و در دیگری از من فرار کردنت را

در یک جیب پالتو ام شجاعت و در جیب دیگر ترس را گذاشتم
یک طرف دوستانم و یک طرف دشمنانم را

چقدر چیزهای دوست داشتنی و نفرت انگیز در این دنیا وجود دارد…

در یک جیب پالتو ام عقلم را و در جیب دیگر قلبم را گذاشتم
اینگونه بود که توانستم قدم بزنم…

‌همچون سرزمینم زخمی‌ام

‌همچون سرزمینم زخمی‌ام
نه کمتر و نه بیشتر!
چون پرتگاهی عمیقم‌ام
بر روی تمام نقشه‌ها

شب‌ها در کابوس‌هایم
صدای جیغ می‌شنوم
هرگز معنای آرامش را نفهمیدم
در تاریخ پر از دروغ و اشتباهم

همچون سرزمینم زخمی‌ام
به تنهایی ایستاده‌ام
در مقابل تمام دنیا
این سال‌ها، تقویم نیستند
امید من هستند
که بی‌صدا
خاکستر می‌شوند.

بیدار شو دلم زمان جدایی فرا رسید

بیدار شو دلم
زمان جدایی فرا رسید
باد سیلی می‌زند
بر تن لرزانم

شب‌ها بلند هستند؟
یا من فقیرم؟
که با نان و شعر و شراب
روزگار می‌گذرانم

بیدار شو دلم
زمان جدایی فرا رسید
بگذار مرگ هم بمیرد
و من آخرین مرده باشم

کوچه مانند یک گره
به دور گردنم پیچیده است
آنان که اشتباه زندگی کردند،درست خواهند مرد
این است قانون من

مادر، من آمدم با سراپایی آشفته

مادر، من آمدم
با سراپایی آشفته از غبار راه‌های دراز
تار و پود آن پیراهن طرح دار سبز رنگ که برایم بافتی
خیلی وقت پیش از هم گسسته است

مادر، من آمدم
خسته از سر هر جاده با خودم روبرو شدن

آدمی همیشه تلخ،همیشه مست و لرزان
که شعرها را به جان هم می‌اندازد

آب چاه و شیره انجیرها خیلی وقت است که خشکیده
باغچه‌ای که روزی وسعتش تمام دنیایم بود را خار و علف هرز در بر گرفته

کلون در از نم سیاه شده
نعل اسب و بوته ی سیر هنوز سر جایشان هستند
صدایت که می‌گفتی پسرم نامه بنویس،هنوز در گوشم می‌پیچد

مادر من آمدم
چون ماهی در تور افتاده
و آب در لیوان اسیر شده ناامیدم

زانوهایت هنوز سرم را تاب می‌آورد؟
مادر، من آمدم
پسرت
پسر بدبختت