گزیده اشعار

افتاده سروکارم با فتنه‌گری

افتاده سروکارم با فتنه‌گری
چندانکه مرا نمانده با خوبش سری

بر نیک و بد حرف من اندیشه مبر
زودارم اگر بر لب دارم خبری

حرفش همه بود مایه‌ی آشفتن

حرفش همه بود مایه‌ی آشفتن
هر قصه ای از برای کمتر خفتن

گفتم ز چه با حرفم آزاری؟ گفت:
دیوانه به دیوانه چه خواهد گفتن؟

گفتم نفسم رفت و نماندم نفسي

گفتم نفسم رفت و نماندم نفسي
گفتا بودت به دل مگرملتمسي؟

گفتم دل من برد لب لعل تو گفت:
دلها برد از دور نوای جرسي

گفتم به شب هجر تو خواهم خفتن

گفتم به شب هجر تو خواهم خفتن
گفت آید این سهل ولی با گفتن.

گفتم مکن آشفته از این حرفم گفت:
ای عاشق باید که به عشق آشفتن

خطی که نه هر کسش تواند خواندن

خطی که نه هر کسش تواند خواندن
رنجی که نه مردمش تواند راندن

خاموشی توست کان مرا زندانی ست
تا چند به زندان تو باید ماندن؟

گفتم نفسی به من گذر دار و برو

گفتم نفسی به من گذر دار و برو
گفتا به من از دور نظردار و برو.

گفتم به حساب عمر کان با تو گذشت؟
گفتا همه این حساب بردار و برو

یک جای غمی نشسته یک جا هدفی

یک جای غمی نشسته یک جا هدفی،
شمع از طرفی مانده و دل از طرفی

در باز و تهی ساغر و تنها از اوست
در گوش کسان ز دور آوای دفی

گفتند به مرغ: ای اسیر خانه

گفتند به مرغ: ای اسیر خانه
جان را چه کنی در سرکار دانه؟

مرغ آه برآورد: چو پروازم نیست
باید به سرآورم در این ویرانه

گفتم: هجرت؟ گفت شب و ابر سیاه

گفتم: هجرت؟ گفت شب و ابر سیاه
گفتم: وصلت؟ گفت خیالی همراه

گفتم به ره عشق تو چون سازم؟ گفت:
این قصه دراز است و شب ما کوتاه

گفتم گرهی مراست گر بگشایی

گفتم گرهی مراست گر بگشایی
گفتا به کدام نقد این می پایی؟

گفتم دل من که هست پیش تو گرو
گفت این سخن است بایدش بنمایی