گزیده اشعار
«ری را»…صدا میآید امشب
از پشت « کاچ» که بند آب
برق سیاه تابش تصویری از خراب
در چشم می کشاند.
گویا کسی است که می خواند…
اما صدای آدمی این نیست.
با نظم هوش ربایی من
آوازهای آدمیان را شنیده ام
در گردش شبانی سنگین؛
زاندوه های من
سنگین تر.
و آوازهای آدمیان را یکسر
من دارم از بر.
یکشب درون قایق دلتنگ
خواندند آنچنان؛
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب
می بینم.
ری را. ری را…
دارد هوا که بخواند.
درین شب سیا.
او نیست با خودش،
او رفته با صدایش اما
خواندن نمی تواند.
1331
چون سوختم، اشک شد به دامن آویخت
چون ساختم، آب گشت و از پیش گریخت
از سوختن و ساختن خود باری
من رشته به هم بستم و او باز گسیخت
شمع از سر سوز اشک حسرت میریخت
پروانه از او خونش به رغبت میریخت.
در دایره هرکه که داشت نوبت و آنجا
در ساغر هر که می ، به نوبت میریخت.
ناکرده گنه مرا گنه میشمرد
با صبح سفيد من سیه میشمرد
دانم که چه اینم شمرد، کاش که او
دانستی این که از چه ره میشمرد
باور مکن اینکه رنگ پایان گیرد
یک خشت نهاده سر به سامان گیرد
سامان هرآنچه هست و پایانش تویی
تا شوق تو این چون نهد و آن گیرد
میخواست که با من به جدل برخیزد
با او نستیزیده، به من بستیزد
بیچاره ندانست که مرغ نادان
هر خاک به پا کرد به سر می ریزد
گفتم گرهی موی تو؟ گفتا باشد
گفتم نه رهی سوی تو؟ گفتا باشد
گفتم همه ام باشد، اما چه کنم
در دوزخم از خوی تو ، گفتا باشد
هر کس به رهی شد و رهی جویا شد
در رفتن و نارفتنشان غوغا شد
با من نظرش بود، مرا زخمی زد
وز زخم ویم زبان چنین گویا شد
با حرف کس اندیشهام از راه نشد
جز آنکه ترا دلم هوا خواه نشد
بیگانه مرا همره خود می پنداشت
و آنی که خودی بود هم آگاه نشد
با دل به خم موی تو خواهیم آمد،
بی دل به سوی روی تو خواهیم آمد
هرچند که از کوی تو دور آمده ایم
آخر به سر کوی تو خواهیم آمد