گزیده اشعار
صد جام به دست آمدم و بشکستم
صد در به رخم گشود و من در بستم
چون نام تو آمد به میان دانستم
زنهارم دادی و به ره بنشستم
یک روز مباد و هر بلایی بادم
روزی که به دل بی غم رویت، شادم
روزی که به رویت ای وطن می نگرم
ویران تو ارزد به هزار آبادم
هرجا شدم از پای نشان بنهادم
هر در که زدم، سوز بجان بنهادم
خود دانی و باز پرسی ای راحت جان
با خلق چه حرف در میان بنهادم؟
میگفت: مده ز سوی کوه، آوازم
می آیم من خواهی دیدن بازم
بر اسب نشست و رفت، عمری ست ببین
من باز به او همیشه می پردازم
میمیرم صد بار پس مرگ تنم
میگرید باز هم تنم در کفنم
زان رو که دگر روی تو نتوانم دید
ای مهوش من، ای وطنم، ای وطنم!
گر زود سخن کنم و گر دیر کنم
میکوشم من که در تو تاثیر کنم
من شرح غمت به صد زبان خواهم گفت
چون اهل زبان نه ای چه تدبیر کنم؟
دل گفت که: شمع مجلس افروز منم
جان گفت: ولیک خان و مان سوز منم
دلدار نگارینم آوا در داد
از پرده که در معرکه، فیروز منم
در عشق تو دل بخون نشستم که منم
در جز تو بر هر که ببستم که منم
از خستن من ذره نخست آنکه توئی
با خوی کج تو باز خستم که منم
گر زانکه خطاخواه شدم من که منم
جز بی تو نه در راه شدم من که منم
از کار من آگه نشدی تو که تویی
از حال تو آگاه شدم من که منم
خواهم که تن از دل و دل از تن بکنم
با عشوه که می دهی ولیکن چه کنم؟
انصاف در این، نمی نمایی که تویی
من با تو ولیک می نمایم که منم