گلستان

وامش مده آن که بی نماز است (62-8)

شیطان با مخلصان برنمی‌آید و سلطان با مفلسان

وامش مده آن که بی نماز است
گرچه دهنش ز فاقه باز است

کاو فرض خدا نمی‌گزارد
از قرض تو نیز غم ندارد

امروز دو مرده بیش گیرد مرکن
فردا گوید تربی از اینجا بر کن

آن که در راحت و تنعم زیست (63-8)

هر که در زندگانی نانش نخورند، چون بمیرد نامش نبرند.
لذت انگور بیوه داند نه خداوند میوه.
یوسف صدیق علیه السلام در خشکسال مصر سیر نخوردی تا گرسنگان فراموش نکند

آن که در راحت و تنعم زیست
او چه داند که حال گرسنه چیست

حال درماندگان کسی داند
که به احوال خویش در ماند

ای که بر مرکب تازنده سواری هش دار
که خر خارکش مسکین در آب و گل است

آتش از خانهٔ همسایهٔ درویش مخواه
کآنچه بر روزن او می‌گذرد دود دل است

خری که بینی و باری به گل درافتاده (64-8)

درویش ضعیف‌حال را در خشکی تنگ‌سال مپرس که «چونی؟»، الا به شرط آن که مرهم ریشش بنهی و معلومی پیشش

خری که بینی و باری به گل درافتاده
به دل بر او شفقت کن ولی مرو به سرش

کنون که رفتی و پرسیدیش که چون افتاد
میان ببند و چو مردان بگیر دمب خرش

قضا دگر نشود ور هزار ناله و آه (65-8)

دو چیز محال عقل است: خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم

قضا دگر نشود ور هزار ناله و آه
به کفر یا به شکایت برآید از دهنی

فرشته‌ای که وکیل است بر خزاین باد
چه غم خورد که بمیرد چراغ پیرزنی

جهد رزق ار کنی و گر نکنی (66-8)

ای طالب روزی بنشین که بخوری و ای مطلوب اجل مرو که جان نبری

جهد رزق ار کنی و گر نکنی
برساند خدای عز و جل

ور روی در دهان شیر و پلنگ
نخورندت مگر به روز اجل

شنیده‌ای که سکندر برفت تا ظلمات (67-8)

به نانهاده دست نرسد و نهاده هر کجا هست برسد

.
شنیده‌ای که سکندر برفت تا ظلمات
به چند محنت و خورد آن که خورد آب حیات

مسکین حریص در همه عالم همی‌رود (68-8)

صیاد بی روزی ماهی در دجله نگیرد و ماهی بی اجل در خشک نمیرد

مسکین حریص در همه عالم همی‌رود
او در قفای رزق و اجل در قفای او

توانگر فاسق کلوخ زراندود است (69-8)

توانگر فاسق کلوخ زراندود است و درویش صالح شاهد خاک آلود. این دلق موسی است مرقع و آن ریش فرعون مرصع.

هر که را جاه و دولت است و بدان (70-8)

شدت نیکان روی در فرج دارد و دولت بدان سر در نشیب

هر که را جاه و دولت است و بدان
خاطری خسته در نخواهد یافت

خبرش ده که هیچ دولت و جاه
به سرای دگر نخواهد یافت

مردکی خشک مغز را دیدم (71-8)

حسود از نعمت حق بخیل است و بندهٔ بی گناه را دشمن می‌دارد

مردکی خشک مغز را دیدم
رفته در پوستین صاحب جاه

گفتم ای خواجه گر تو بدبختی
مردم نیکبخت را چه گناه

الا تا نخواهی بلا بر حسود
که آن بخت برگشته خود در بلاست

چه حاجت که با او کنی دشمنی
که او را چنین دشمنی در قفاست