گلستان
نیکبختان به حکایت و امثال پیشینیان پند گیرند، زآن پیشتر که پسینیان به واقعهٔ او مثل زنند.
دزدان دست کوته نکنند تا دستشان کوته کنند
نرود مرغ سوی دانه فراز
چون دگر مرغ بیند اندر بند
پند گیر از مصائب دگران
تا نگیرند دیگران به تو پند
آن را که گوش ارادت گران آفریدهاند، چون کند که بشنود و آن را که کمند سعادت کشان میبرد، چه کند که نرود؟
شب تاریک دوستان خدای
میبتابد چو روز رخشنده
وین سعادت به زور بازو نیست
تا نبخشد خدای بخشنده
از تو به که نالم که دگر داور نیست
وز دست تو هیچ دست بالاتر نیست
آن را که تو رهبری کسی گم نکند
وآن را که تو گم کنی کسی رهبر نیست
گدای نیک انجام به از پادشای بد فرجام
غمی کز پیش شادمانی بری
به از شادیی کز پسش غم خوری
زمین را ز آسمان نثار است و آسمان را از زمین غبار. کلُّ اِناءٍ یَتَرشَّحُ بِما فیهِ
گرت خوی من آمد ناسزاوار
تو خوی نیک خویش از دست مگذار
حق جل و علا میبیند و میپوشد و همسایه نمیبیند و میخروشد.
نعوذبالله اگر خلق غیب دان بودی
کسی به حال خود از دست کس نیاسودی
زر از معدن به کان کندن به در آید وز دست بخیل به جان کندن
دونان نخورند و گوش دارند
گویند امید به که خورده
روزی بینی به کام دشمن
زر مانده و خاکسار مرده
هر که بر زیردستان نبخشاید، به جور زبردستان گرفتار آید
نه هر بازو که در وی قوتی هست
به مردی عاجزان را بشکند دست
ضعیفان را مکن بر دل گزندی
که در مانی به جور زورمندی
عاقل چون خلاف اندر میان آمد بجهد و چو صلح بیند لنگر بنهد که آنجا سلامت بر کران است و اینجا حلاوت در میان.
مقامر را سه شش میباید، ولیکن سه یک میآید
هزار باره چراگاه خوشتر از میدان
ولیکن اسب ندارد به دست خویش عنان
درویشی به مناجات در میگفت: یا رب بر بدان رحمت كن كه بر نیكان خود رحمت كردهای كه مر ایشان را نیک آفریدهای.
اوّل كسی كه عَلَم بر جامه كرد و انگشتری در دست، جمشید بود.
گفتندش: چرا به چپ دادی و فضیلت راست راست؟
گفت: راست را زینت راستی تمام است
فریدون گفت نقّاشان چین را
كه پیرامون خرگاهش بدوزند
بدان را نیک دار ای مرد هشیار
كه نیكان خود بزرگ و نیکروزند