یدالله گودرزی

خواسته‌هایی بی‌نظیر از مردی بی‌نظیر

سال نو مبارک
سال نو مبارک
اما من دوست دارم بگویم: عشق نو مبارک!
واژه ها را مثل دیگران به زحمت نمی اندازم
من دوست ندارم احساساتم
مثل خواسته های دیگران باشد
من عشقِ پنهان شده درکارت پستالها را نمی پسندم
من تورا همانگونه درآغاز سال دوست دارم
که در پایان سال،
عشق فراتر از زمانهاست
و گسترده تر از جغرافیا
برای همین دوست دارم به همدیگر بگوییم:
عشق نو مبارک!

– در سال جدید چی دوس داری؟!
چه پرسش کودکانه ای!
عشقِ من! چگونه نمی دانی چه می خواهم؟
من تنها تورا می خواهم!
ای درآمیخته با وجود من
در تار و پود من
هدیه ها زنانگیِ مرا برنمی انگیزند
نه عطرها، نه گلها، نه لباس‌ها
نه حتی ماهِ دورازدست
با النگوها و گردنبندها و جواهرات چه کنم؟!
ای مردی که در خون من روانه ای!
با جواهرات زمینی چه کنم ای گوهرِ یکدانه ام!

ای که نبضِ زندگی ام در دستانِ توست
ای که رنجم می دهی و شادم می کنی
و تکه تکه ام را گرد می آوری
و شعله ورم می سازی و زیر و رویم می کنی
موسیقی برف با ما حرف می زند
و من درسال نو خداخدا می‌کنم
تا سایه نشینِ عشقت باشم
و رازم را دریابی.

شوپن کنار شومینه می نوازد
بگو دوستم داری تا به زنانگی ام قانع باشم
بگو دوستم داری
تا ناگهان مثل گوهری تابان بدرخشم
سرورم!
ای که بیست سال است در من نهان شده‌ای
و مرا زیر باران، با بارانی ات می پوشانی
تا هنگامی که به سینه ات پناه می برم
دیگر از دنیا چه می خواهم؟!
سرورم!
تا هنگامی که با من هستی
سالِ من مبارکتر از مبارک است!

مشکل بزرگِ تو این است

مشکل بزرگِ تو این است، دوستِ من!
که در حافظه‌ات
افکارِ کهنه را انبار کرده‌ای
و واژه‌های کهنه را
و هر چه از پدرانت به ارث برده‌ای
از گرایش‌های زورگویانه
و عشق ِ ریاست
تا تعدد زنان!
مشکل بزرگِ تو این است
که برخلافِ حرف‌های مدرنت
مدرن نیستی
و بر خلاف ادعایت
معاصر نیستی
و برخلاف سفرهای بسیارت
خیمه‌ات را ترک نکرده‌ای.

مشکل بزرگِ تو این است
همچنان ارباب مانده‌ای
در عصر رهایی
و قبیله‌گرا مانده‌ای
در دوره‌ی آزادی
و افسار شترت را چسبیده‌ای
در زمانِ جنگ ستارگان!
مشکل بزرگِ تو این است
اندازه سر سوزن
از نارسیسم ِتاریخی‌ات خالی نشده‌ای
زنان را به رقص دعوت می‌کنی
اما با خودت می‌چرخی
با استادان حشر و نشر‌ داری
اما فقط خودت را می‌بینی.
مشکل بزرگِ تو این است
تو سدی هستی در برابر عشق،
در برابر شعر
و در برابر مهربانی
از وقتی که می‌شناسمت
دریچه‌ای برای آفتاب
و پروازِ گنجشگ‌ها باز نکرده‌ای.
مشکل بزرگِ تو این است
کتاب‌ها را می‌خری اما نمی‌خوانی
و وارد موزه‌ها می‌شوی
اما از پیوندِ خط‌ها و رنگ‌ها
ذوق نمی‌کنی
و در هتل‌های درجه یک اقامت می‌کنی
اما زندگی نمی‌کنی
زنانت را عوض می‌کنی
مثل لباس‌هایت
و کراوات‌هایت
برخوردت با عشق
مثل درآوردنِ کفش است!
مشکل بزرگِ تو این است
که همه‌ی دانسته‌هایت از عشق
برگرفته از “هزارویک شب” است
پس مشغول باش!
و از حافظه‌ی سنگی‌ات نگهبانی کن
سعیِ من هم این است
تا یک رُبات عاشقم باشد!

امشب به ذهنم رسید نامه‌های قدیمی…

امشب به ذهنم رسید نامه‌های قدیمی را باز کنم و بخوانم
نمی‌دانستم دارم با آتش بازی می‌کنم و با دست خودم قبرم را می‌کَنم!
بعد از یک دقیقه انگشتانم آتش گرفت.
بعد از دو دقیقه چراغ مطالعه‌ام شعله ور شد
بعد از سه دقیقه روتختی‌ام آتش گرفت
بعد از پنج دقیقه لباس خوابم سوخت و تنها تلّی از خاکستر از من بر جای ماند
نمی‌دانستم نامه‌های عاشقانه ممکن است به بمب‌های ساعتی تبدیل شوند که با دست زدن منفجر می‌شوند.
نمی‌دانستم جملات عاشقانه ممکن است شبیه چوبه‌ی دار شوند، نمی‌دانستم ممکن است آدم با خواندن نامه‌های عاشقانه‌اش زندگی کند و با بازخوانی اشان بمیرد…!

چه حماقتی کردم؟! درِ آتشفشان را پس از سالها گشودم و وارد ماجراجوییِ عجیبی شدم،
غول جادو را از چراغش آزاد کردم تا همه چیزم را نابود کند، النگوها و کتاب‌ها و وسائلم را
و مرا چون سیبی گاز بزند!
آیا ممکن است زنی با نامه‌های عاشقانه‌اش خودکشی کند؟یا خودش را زیر چرخ‌های ماشین بیندازد؟!
حروف جادوگر، واژه‌های دیوانه !
آیا ممکن است کسی با خونسردی تمام خود را در دریایی از خطوط آبی غرق کند؟؟!
این همان کاری است که من کردم، وقت باز کردن کشوها
و حافظه‌ام را آتش زدم و شیطان را بیدار کردم!
ای سفر کرده،که در همه جا حاضری
خواندن نامه‌هایت، قتلگاهی واقعی است
و اکنون این منم که از این قتلگاه بیرون می‌زنم
چون مرغی سرکنده !

چرا در کشورِ شما هیچ آدمی نمی‌خندد؟

دوستِ صمیمی‌ام
که تراژدی و اندوه و غربت را
درچشمانت می‌خوانم
ما مردمی هستیم که شادی را نمی‌دانیم!
بچه‌های ما تاکنون رنگین کمان ندیده‌اند
اینجا کشوری است
که درهای خود را بسته است
و اندیشیدن و احساس را لغو کرده است!
کشوری که به کبوتر شلّیک می‌کند،
و به ابرها و ناقوس‌ها.
اینجا پرنده پروایِ پریدن ندارد
و شاعر
هراس از شعر خواندن!

اینجا کشوری است
که راهی برای پیمودن ندارد
حتی مگس از پریدن می‌ترسد
و شب شعری برگزار نمی‌شود!
اینجا کشوری است
که نیمی از آن سیاهچال است
نیمِ دیگر نگهبان !
مُردگان با همسرانِ یکدیگر
ازدواج کرده‌اند
و روشن نیست مردمانش کجا رفته‌اند!
گردشگرِ مو طلایی فرانسوی به من می‌گوید
کشورِ شما
زیباترین کشوری است که من دیده‌ام!
اینجا باران می‌خندد
گل‌ها می‌خندند
هلو و انار می‌خندد
بوته‌های یاسمن
از دیوارها آویزانند
پس چرا درکشورِ شما
هیچ آدمی نمی‌خندد ؟!

درآن تو را دوست خواهم داشت

روز خواهد شد
و درآن تو را دوست خواهم داشت،
روز خواهد شد
پس نگران نباش اگر بهار
تاخیر کرده است
و غمگین نباش اگر باران
متوقف شده است.
بناچار رنگ آسمان تغییر خواهد کرد
و ماه بر مدار می‌گردد،
روز خواهد شد!

روز خواهد شد
آن روز خواهم دانست چرا تمدن، زنانه است
و چرا شعر، زنانه است
و چرا نامه‌های عاشقانه زنانه هستند
و چرا زنان، هنگامی که عاشقند
به گنجشک و نور و آتش
بدل می‌شوند!

روز خواهد شد
لباس‌های بدوی را بر می‌افکنم
تا اصولِ گفتگو را بیاموزم!

روز خواهد شد
و آن روز، دوره‌ی انحطاطم را رها می‌کنم
و برای تو کلماتِ زیبا می‌نویسم
و مرزهای واژه را پشت سر می‌نهم
و شیشه‌ی کلام را می‌شکنم!

روز خواهد شد
آن روز، احساساتم را هدایت می‌کنم
غرورم را سرمی‌بُرم
و میراثِ تعصبِ قبیله‌ای را از درونم می‌شویم
و قیام می‌کنم
علیه پادشاه.

روز خواهد شد
سربازانم را مرخّص،
و اسبانم را رها می‌کنم
فتوحاتم را پایان می‌دهم
و به مردم، اعلام می‌کنم:
رسیدن ِ به ساحل ِ چشم‌هایت
بزرگترین پیروزی است!

قهر کن هرجور که می خواهی‎‌‌

قهر کن هرجور که می خواهی!
احساساتم را جریحه دار کن،
بزن گلدانها و آینه هارا بشکن!
مرا به دوست داشتنِ زنی دیگر متهم کن
هر چه می خواهی بکن
هر چه می خواهی بگو!

تو مثل بچه‌هایی، محبوبِ من!
که دوستشان داریم،هرقدر بد باشند
قهر کن!
حتی وقتی که می خروشی هم خواستنی هستی
خشمگین شو
اگر موج نبود، دریا هم نبود
مثل رگبار، توفانی شو
قلب من همیشه تورا می بخشد

عصبانی شو!
من تلافی نمی کنم،
تو کودکی بازیگوش و مغروری
و من مانده ام چگونه از پرندگان انتقام می گیری.
اگر روزی از من خسته شدی برو
و سرنوشت را متهم کن
و مرا،
برای من همین اشک و اندوه کافی است
سکوت، دنیایی است
و اندوه نیز.

برو! اگر ماندن سخت است
که زمین، زنان را دارد
و عطر را و سیه چشمان را
هنگامی که خواستی مرا ببینی
و چون کودکان،نیازمند مهربانی ام شدی
به قلب من بازگرد
تو در زندگی من مثل هوایی
مثل زمین، مثل آسمان!
قهر کن هرجور خواستی
برو هرجور خواستی
برو هروقت خواستی
امّا سرانجام روزی برمی گردی
آن روز درمی یابی
که « وفاداری»چیست !!

دوست دارم گهگاه گم شوم 

دوست دارم گهگاه گم شوم
مثل پرنده‌های پاییز
می‌خواهم میهنی تازه بیابم
غیر قابل دسترس
و خدایی
که مرا تعقیب نکند
و سرزمینی که دشمنم نباشد!

می‌خواهم از پوستم بیرون بزنم
از صدایم
و از زبانم
و مثل عطر مزرعه‌ها
سیال شوم!

می‌خواهم از سایه‌ام فرار کنم
و از عنوان‌هایم
می‌خواهم از مارها و خرافه‌ها بگریزم،
از دست خلفا
و حاکمان و وزیران!
می‌خواهم مثل پرندگان، دوست داشته باشم
ای شرق ِ دشنه‌ها و چوبه‌های دار!
می‌خواهم
مثل پرندگانِ پاییز
عشق بورزم!

وقتی عاشق می‌شوم پادشاهِ زمانم

وقتی عاشق می‌شوم
پادشاهِ زمانم
زمین را با همه‌ی داشته‌هایش فتح می‌کنم
و خورشید را
زیر گام‌های اسبم درمی‌آورم.
وقتی عاشق می‌شوم
امپراتور فارس بنده‌ام می‌شود
و سرزمین چین
قلمرو چوگانم،
دریاها را جابجا می‌کنم
و اگر بخواهم
ستاره‌ها را می‌ایستانم!

وقتی عاشق می‌شوم
نوری می‌شوم سیال
که چشمی را یارای دیدنم نیست
و سروده‌هایم
باغ ابریشم و ریحان می‌شوند
وقتی عاشق می‌شوم
از انگشتانم چشمه‌ها می‌جوشند
و بر زبانم
سبزه‌ها می‌رویند
وقتی عاشق می‌شوم
از گردونه‌ی زمان
بیرون می‌زنم!

من تو را دوست دارم

من تو را دوست دارم
تا پیوند داشته باشم
با خدا، با زمین، با تاریخ، با زمان
با آب، با مزرعه
با کودکانِ خندان
با نان!
با دریا، با صدف‌ها و کِشتی‌ها
با ستاره‌ی شب که النگوهایش را به من می‌بخشد
با شعر که ساکنش هستم
با زخم که در من زندگی می‌کند!

تو آن وطنی هستی
که به دیگران هویت می‌دهد
و کسی که تو را دوست ندارد
بی‌وطن است!

حرف‌های تو مثل قالی ایرانی‌ست

حرف‌های تو مثل قالی ایرانی‌ست
و چشمهایت
گنجشک‌های دمشقی
که بین دو دیوار می‌پرند.
قلب من مثل کبوتر
بالای حوضچه‌ی دستانت پر می‌کشد
و در سایه‌ی النگوهایت می‌آرامد
و من دوستت دارم
امّا می‌ترسم گرفتارت شوم…!