آن سر این جنازه را بگیر
از بالا زمین زیباست
به پنجره خیره نَمان
شیرت را بنوش وُ
آن سوی پنجره را ببین.
مثلن همان رشته کوهِ نارنجی
او یک ظهر معشوقهی من بود
که پشت به آفتاب خوابش بُرد.
یا همین درخت که چشمهایش رو به ما وُ
دستهایش رو به آسمان است
هنوز دوستم دارد.
چشمهایت را از شیشه جدا کن
به ابرها بچسبان
مهم نیست
به شکلِ کدام حیوان درآمدهاند
نگاه کن که دیگر اشک نمیریزند
مَردُم فریاد نمیکِشَند
به جای انسان
شاخههای گُل در پیادهرو راه میروند
در هر قطرهی شیر
تکهای ابر پنهان شده
شیرت را بنوش
وَ از این قفسِ 65 متری پرواز کن.
دستهای کوچک تو مثل برف
لای انگشتهایم ذوب میشوند.
چشمهایت را نبند
وقتی تو را میبوسم.
چشمهایت دو دریچه به ماهیست
که از لای شاخهها میوزد.
سفیدیِ چشمهای تو زمستان است
صدای له شدنِ برفها در زیرِ پا
سرودیست
که با دندانِ عابران هماهنگ شده.
عابران میدوند وُ
از سفیدیِ چشمهای تو فرار میکنند.
از دستهایت که مثل برف
وَ اندامت
که مثلِ شاخههای درختان شکنندهاند.
انگار سیبری با اعمال شاقهاش
عشق تو باشد.
مثل شومینهای
که در حسرت همآغوشیات میسوزد
خودم را میبلعم آرام آرام
چشمهایت را نبند
وقتی تو را میبوسم
بگذار از چشمهایت
از دستهای خودت بپرسم:
«آیا آزادی
جز بوسیدنِ تو لای برفهاست؟»
به دنیا پا گذاشتم
از درون زخمی عمیق
جامانده از جنگی تن به تن.
از دنیا میروم
با زخمی عمیق
جامانده از جنگی تن به تن.
مردها
میمیرند از زخمهای عمیق
زنها
مرد به دنیا میآورند.
من
آن منجی که ظهور نکرده
زندانیاش کردهاند.
دورش شعرهای لوله شده
میله شد
وَ در قفسهی کتابخانهاش
ادیان قفسی جدا از فلسفه ساختهاند.
ای کاش کسی حرفهای مرا باور میکرد
مَردهای قبیله
سلاحهایشان را زمین میگذاشتند
صلح بدون غرض اتفاق میافتاد
کسی پس از جنگ
تاوان نمیداد وُ
کسی پس از طلاق
غمگین نمیشد.
ما زوجهای خستهای بودیم
از ترسِ زخمی شدن
زهر نوشیدیم
وَ خودمان را به باندهای سفید
به تختخواب
چسب زخم زدیم.
اینجا پرستارها به کُما رفتهاند
وَ دکترها از دستگاه جمعآوری زباله
به دستگاهِ جمعآوری جنازه بدل شدهاند.
کاش سرنگهایشان را زمین میگذاشتند
کاش مَردم سلاحهایشان را زمین میگذاشتند
کاش کسی در ازای گُل
هدیه
یا رستوران
از دشمنش تقاضای عشق نمیکرد
تا جهان بدون انسان
اسب بدون سوار
ماهی بدون آکواریوم
وَ شاعر
بدون قفس به حیاتش ادامه میداد.
زمین نفسی راحت را سر میکشید
تا خون آخرین مرد
مرهمی شود
برای زخمِ عمیق گیاهان.
مثل سیبی کرم خورده
در ظرف شکیلی از میوهها هستم
چقدر غریب افتادهام
کاش کسی لهجهام را میفهمید.
ای کاش در حینِ بوسه،
لبهایم را ببلعی
آرام
آرام
چانهام را ببلعی
چشمهایم
مژهها
موها وُ
گردن وُ
سینهام را ببلعی
وَ تا انگشتِ کوچکِ هر پا
پیش بروی.
وَ ای کاش گلویِ گرمِ تو
لولهای مستقیم
به رَحِم داشت
تا بعد از هر بوسه
نُه ماه در دلت زندگی میکردم.
اتوبوس راه افتاد
بخاری گس روی شیشه تار بسته است
ابرها به شکل عنکبوت
وَ ماه صد سال است
در دام عنکبوتها گیر افتاده.
میگذری از شب،
ستارهها
از کوچه،
خانهها
از میدان،
مجسمهها
وَ از جاده که میگذری،
کوهها روی سَرَت آوار میشوند.
انگار ستارهها بزرگتر شدهاند
انگار ستارهها میتوانند
روی سرت خراب شوند.
ای کاش اتوبوسها بال داشتند
میرفتیم بالای هرچه جاده و کوچه
تار را از صورت مهتاب برمیداشتیم
میکشیدیم روی کوهها
تا خراب نشوند
روی سرِ کسی
که در اتوبوس نشسته است
وَ دارد به جایی دور میرود.
راست گفتی مَرد
میتوانم با کلمه
دریا را به اتاق بیاورم
در آن پاور بزنم
ماهی بگیرم
یا شنا کنم.
البته میتوانم خفه شوم
چون شنا بلد نیستم
وَ تختخوابم به دردِ قایق شدن نمیخورد
پلک بزنم غرق شده است.
از کتابها هم
میتوان قایقِ کاغذی ساخت
چه آن را داستایفسکی نوشته باشد
چه پلیکان.
حتی سوررئالیستهای فرانسوی
نمیتوانند از بادام
قایق بیافرینند
آب که بیاید همه خیس میشوند.
راست گفتی مَرد
میتوانم برف را در تابستان احضار کنم
پنجرهها زار زار
عرق میریختند
خانهی ما گرسنه بود
نوشتم برف
موهای مادرم سفید شد
نوشتم باد
پدر لرزید
میخواستم بنویسم آفتاب
ترسیدم مگسها هجوم بیاورند وُ
هر گوشهی خانه را جنازهای متورم کند
تصمیم گرفتم
باقی عمر را مثل سه آدمبرفی سر کنیم
وَ آخرِ این شعر
دست از نوشتن برداشتم.
پای پیاده از اتومبیلها بگذری
هرجای خیابان خار روییده است
چراغهای راهنما اشک میریزند وُ
دودْ سفیدی چشمهایت را سیاه میکند.
صبح
به صبح
لای آگهیها مچاله بشوی
شب
به شب
کُنجِ اتوبوس
سرت را بین دو دست بگیری وُ
جان بدهی.
□
آپارتمانم را از کاه فرش کردهاند
ظرفشویی آبشخوریست
پُر از ظرفهای نَشُسته.
بشقابها رژیم گرفتهاند
میز ناهار خوری سبدیست
از کاه و یونجهی تازه.
اداره زمینیست شخم نخورده.
به ساعت بیدارباش!
کت و شلوار میبندم
سنگین تمام میشود برای شانههایم
امّا رئیس معتقد است
بدون ابزار نمیتوان شخم زد.
من برای شخم زدن
به محل کار میروم
وَ از همسرم
صاحبخانه شیر میدوشد.
البته مَردِ بزرگیست
دیروز
ظرفی به اندازهی زنده ماندنِ چند گوساله
باقی گذاشت.
آنقدر به نقطهای سفید خیره شدهام
که سیاهی چشمهایم خاکستری شدهاند
دراز کشیدهام
روی تنم نقاشی میکنی
تنم به نقشهای بدل شده
وَ مثل کتاب اطلس
سنگینی جهان روی دوش من است
اگر غَلت بزنم
کوههایی که روی شانهام کشیدهای
به زمین میخورند وُ
لبپَر میشوند
تو برای کوههایت بغض میکنی
دست روی سینهام بکِشَم
جنگلی به خطر میافتد
تو برای درختانت بغض میکنی
بغض در گلوی تو
مثل اسفنج است
در ظرفی که به آن آب اضافه میکنند
آب میخورد و بزرگ میشود
مثل کرهی زمین
که اگر آب نخورده بود
کوچکتر بود
بغضهای تو
به جای کوهها و جنگلها
روی اندام من بزرگ میشوند
وَ من کتاب اطلسم
سنگینی بغضهای تو روی دوش من است
شبِ پیش
زخمی بودی بر بازویم
که نمیگذاشت به پهلو بخوابم.
□
اجازه بده دوش بگیرم
میدانم که هستی
هر لحظه فشار نیاور
میخواهی چه چیز را ثابت کنی؟
اجازه بده لقمه به دهانم برسد
چرا با هر بار خم کردنِ آرنج
از شیرْ روی لبهایم رود میسازی؟
مثل رود
در تمام زندگیام جریان داشتهای
_ «خیلی خب، طعنه نزن
ما با هم برادریم
برادرِ دوقلو!
نه، اصلن من و تو یک نفریم»
به این زودی خوب نخواهی شد
_ «نه
گوش کن
سالها طول میکشد
تا زخمی به جای زخم تبدیل شود
مثل واکسنی که پدر و مادر
روی بازوی بچه جا میگذارند
مثل واکسنی…»
مثل واکسنی که هنوز
نمیگذارد به پهلو بخوابم؟
چشمهای زنی در آسمان لبخند میزنند
فرشته!
از پلهها پایین بیا
آسمانِ شهر عجیب غبار گرفته است
هیچ آیهای از سدِّ غبار عبور نمیکند
وَ من چیزی به غروب نماندهام
فرشته، خانهی ما عجیب دلتنگ است
لااقل روی سفره هنوز
کاسهای آب برای خنک شدن
وَ لقمهای نان برای گرما هست
به چه چیزِ آسمان دل بستهای؟
مگر ماه هم قرص نان میشود؟
گیرم قرص ماه، نان بشود
بدون دستهایم چه میکنی؟
با این دستهای کوچک
که نمیتوانی ماه را لقمه کنی
پایین بیا
بند به بند
انگشت به انگشت
سالهاست دستهایم
از پنجره تا آسمان نردبان شدهاند
دستهایم را بگیر فرشته
دارم پشت پنجره خشک میشوم