آن سر این جنازه را بگیر
هر بار پنجرهی تختخواب را وا کنی
به کوچهای تاریک میرسی.
پسران شروری
که ماه را شکستهاند،
چند پنجره
که بین خواب و بیداری معلقاند،
خانههایی شبیه ایستگاه وُ
مَردمی
که برای عبور ساخته شدهاند.
لولای این پنجره برادر مرگ است
وَ از دستگیرهی آن
دو عروسک با موهای فر وُ چهرهی سیاه
آویزان شدهاند.
دو عروسک
که یک شب زنی
دارشان زد و رفت.
در انتهای کوچهی بیماه
جنازهی دو زن، نیمسوخته کنارِ ریل.
یکی تو
وَ دیگری پاهایت.
دود میکرد روی ریلهای تنت
قطاری که چراغش با مَکِشهای من روشن میشد
دود میکرد مثل سیگار.
قطار به راه افتاد وُ مسافران
تاولهایشان را لب پنجره پهن میکردند.
خونابهی سوختگی
لباسخواب تو را گرفت.
جوبهای یخ زده به پایههای تخت میرسند.
قطاری که روی تنت بوق میکشید
به شهر مرزیِ لبهایت رسید.
قطار را قورت بده
وَ بلیتها را به جایی دور بفرست؛
دور تا دور زمین را هم که دور بزنیم
باز به همین تخت میرسیم.
دست بردار از این خواب
پنجره را ببند.
برای ما شاید
برای او نه
مأمور است وُ معذور
برای آتش فرقی نمیکند
این برگهها
وعدههای کتاب مقدس باشند
یا خاطرات یک ستارهی پورن
برای ما شاید
امّا آتش
همه چیز را میسوزاند:
دفترِ شعرهای من
آلبومِ عکسهای تو
تعداد صبحهایی که من وُ تو
از یک خواب بیدار شدهایم
حولهای که چهرهی هر دوی ما را
به یک اندازه تَر میگذاشت
□
تَنِ من وُ تو
مثل دو ساعتِ دیواری
در نقابهای رسمیمان خشک شدهاند
دستت را بیانداز
دستت را تکان نده
برای تکان خوردنِ عقربهها
دیگر ثانیهای باقی نمانده است
هر بار با هم زمین میخوریم
احساس میکنم
مثل فنجانی خواهی شکست
کنارت مینشینم
مثل صندلی سکوت میکنی.
دامن سفید میپوشی
بدل میشوی به میزِ ناهار خوری
که تا زانو پاهایش را پوشانده است.
دارم میروم
به جایی فراتر از دامنِ سفید وُ فنجان وُ میز
به پارکِ رو به رو
پایِ درختِ چناری بنشینم
وَ شعر بخوانم
وقتی خشم توانست
از تو یک شیء بسازد
عشق حتما میتواند
از چنار یک زنِ زیبا بیافریند
زنجیرهایم را پاره کردهام
بندی به پایم نیست
وَ خطوطِ موازیِ روی پیراهنم
نمیتوانند ادای میلههای زندان را دربیاورند
دارم میروم به جایی دور
به جایی قبلتر از روز محاکمه
جایی که اسبها سخن بگویند
آدمها خاموش باشند
قبلتر از کشفِ آتش
صبحها اندامِ تو روشن باشند
ماه که میآید سایهروشن
موسیقی صدای سنگ است و باران
اسفند، خاکستر جامانده از صاعقه
فیلها جای تمام خدایان پرستش میشوند
کسی به جنگ خدای دیگری نمیرود
وَ این میشود:
«رازِ صلحِ جنگل»
□
جایی که اگر خورشید شدم
مطمئن باشم آفتابگردانها
عینکِ آفتابی نخواهند زد
مادرت داشت روی سرم چهارراه میساخت
از چهار راه
بوفالوها رسیدند وُ
سرم را با خاک یکسان کردند.
بوفالوها تو بودی
سرم را از چهار طرف
با خاک یکسان کردی.
مادرم توی سرم اسب یله کرد.
اسبها از مغزم خون میمکیدند وُ
در رگهایم تولیدِ مثل میکردند.
فِشنگ به دست رسیدی از راه
از اسب پیدا شدی وُ هفت تیرت را…
پرندهها از لای موهایم میگریزند
اسبها توی سرم میدوند
اسبها تویی
اسبها مادر من است
که پشتِ میز شام
که سرِ میز صبحانه
روی اعصابم یورتمه میرود.
اسبها این جماعتاند
که پس از شنیدنِ این شعر
برایم کف میزنند.
کفها روی آب میمانند
سنگها توی آب غرق میشوند
وَ ماه
حتی خیس نمیشود،
با اینکه یک سنگ است.
دریا تویی
سنگ منم
وَ ماه
کسی که از این فاجعه فاصله بگیرد.
در تو غرق میشوم
اسبها از سرم بیرون میریزند
شنا میکنند و از آب میگذرند.
اسبها از آب عبور میکنند
سنگها توی آب غرق میشوند.
وَ کفها از این شب
به شبِ شعرِ دیگری میروند
تا برای شاعرِ روی آبْ ماندهی دیگری
کف
کف
کف بزنند
دریا!
کاش لااقل جسدم را
به مردم پس نمیدادی.
سینههایش بوی مریم میداد
از انگشتهایش
حبهی انگور میچکید
باکره بود وُ به شهر رسید
شبها که ماه را میبوسید
پوستِ گونهاش کشیده میشد
درست مثل نانی که با دست
داری تکهاش میکنی
آن روز
من اولین مردی بودم
که سینهاش را بوییدم
سینههایش بوی مریم میداد
درها
محلِ عبورِ ارواح
توالت
دهانِ سگی
گیر افتاده در فاضلاب
تخت
تابوتی بدونِ سقف وُ
ملافه را که دیگر
روی هر مُردهای میکِشند.
به آینه نگاه کن
دهان اشیا باز مانده است:
_ «ما را نجات بده.»
به آینه نگاه میکنم
دهان تصویرم باز مانده است:
_ «مرا نجات بده.»
دستم را دراز میکنم
دستهایمان به هم میرسند
تا به دستهایش فکر کنم
ناخنهایش از آینه بیرون پریدهاند وُ
دارند سینهام را میخراشند.
به آینه نگاه کنی
انگار به جهان مردگان پا گذاشتهای
در شبی
که پدر خانه نیست.
خمپاره خورد بازار شهر
سایهبانِ میوهفروشی سوراخ شد وُ
آفتاب دارد بچههایم را پلاسیده می¬کند.
تَرکِش راه افتاده در عضلاتِ خیابان
به میدان رسید
خمپاره خورده میدان شهر
مجسمهاش را از تکههای سُرب ساختهاند
وَ این سرباز
هر بار گریه کند
تَرکِش میچکد روی زمین
میچکد روی زنی
که زیرِ سایهاش خوابید
روی پسری
که مَرد شد وُ نفهمید
پدرش مَرد بود یا پسربچه.
تَرکِش خورده خرمشهر
خون میچکد از تابلوها و میدانهایش
از بازوی مجسمهها
از یادوارههای جنگ
پشتِ دیوارهایشان را دیدهام.
چشمهای من میتوانند
آنسوی اجسام را ببینند.
اتاقهایشان
باغهایشان
استخرها وُ
حمامهایشان را دیدهام.
من از رازهایشان باخبرم.
گوشتِ قلبشان فاسد شد وُ
گونههایشان وَرَم کرد وُ
چشمهایشان به لانهی مارهای کوچک
تبدیل شده است.
آنها مردهاند.
سالها پیش مردند
وَ برای حملِ جسدهایشان
از تختخواب به میزگرد
از میزگرد به میزشام
از میزشام به تختخواب
نیاز به خودرویی با شیشههای مشکیست
تا مردمِ شهر به وحشت نیافتند.
کمک کن
آن سرِ این جنازه را بگیر
باید زودتر آن را به خاک تبدیل کنیم
مردهای دیگر در انتظار جایگاهِ اوست