احمد پوری
کتابی می خوانم
تو در آنی
ترانه ای می شنوم
تو در آنی
نان می خورم
در برابرم تویی
کار می کنم
می نشینی و چشم در من می دوزی
ای همیشه حاضر من
با همدیگر سخن نمی گوییم
صدای همدیگر را نمی شنویم
ای بیوه ی هشت ساله ی من
آنها دشمنان امیدند، عشق من
دشمنان زلالی آب
و درخت پر شکوفه
دشمنان زندگی در تاب و تب
آنها بر چسب مرگ بر خود دارند
دندانهای پوسیده و گوشتی فاسد
بزودی میمیرند و برای همیشه میروند
آری عشق من
آزادی
نغمه خوان
در جامهی نوروزی
بازو گشاده میآید
آزادی در این کشور
در این روزهای آفتابی زمستان
اندوه من آیا
برای حسرت بودن در جایی دیگر است
روی پل در استانبول
با کارگران در آدانا
در کوههای یونان
در چین
یا کنار زنی که دیگر دوستم ندارد ؟
درد کبدم است
یا بار دیگر درد تنهایی
و یا این که
از مرز پنجاه سالگی می گذرم ؟
فصل دوم اندوهم
آرام آرام
به پایان خواهد رسید
اگر
این شعر را تمام کنم
یا کمی بهتر بخوابم
یا نامه ای برسد
و یا
چند خبر خوش
از رادیو
من در دنیای ممنوع زندگی میکنم
بوئیدن گونه دلبندم
ممنوع
ناهار با فرزندان سر یک سفره
ممنوع
همکلامی با مادر و برادر
بینگهبان و دیواره سیمی
ممنوع
بستن نامهای که نوشتهای
یا نامه سربسته تحویل گرفتن
ممنوع
خاموش کردن چراغ ، آنگاه که پلکهایت به هم میآیند
ممنوع
بازی تخته نرد
ممنوع
اما چیزهای ممنوعی هم هست
که میتوانی گوشه قلبت پنهان کنی
عشق ، اندیشیدن ، دریافتن
انگار همین لحظه از دریا بیرون آمده است
لب ها و موهایش تا دم سحر
بوی دریا میدادند
سینهی افتان و خیزانش
مثل موج دریا
میدانستم فقیر است
اما همیشه که نمیتوان از فقر صحبت کرد
در گوشم آرام
ترانههایی از عشق خواند
که میداند در زندگیاش ، در نبردش با دریا
چه آموخته
چه اندوخته
پهن کردن تور ماهیگیری
جمع کردن آن
دستانش را در دست هایم گذاشت
تا ماهی خاردار را یاد آورم
آن شب در چشمانش دیدم
دریایی برآمده از دریا
در موهایش
موجی سوار بر موج
و من حیران
به این سو و آن سو رفتم
در دنیای رویاها
بعضی ترانهها را
می توان
بارها و بارها
گوش داد
بعضی انسانها را
میتوان
بارها و بارها
دوست داشت
بیتو هم میتوان به دریا خیره شد
زبان موجها روشنتر از زبان تو
بیهوده خاطرههایت را در دلم زنده نکن
بیتو هم میتوانم دوستت داشته باشم
از چیزهای بیهوده میگفتیم
بیهوده ، بیهوده
زمانی که باهم بودیم
تو کودکی لوس از عشق
من احمقی حیرتزده از عشق
۱
او میدانست مرا خواهند کشت
و من میدانستم او کشته خواهد شد
هر دو پیش گویی درست درآمد
او، چون پروانهای، بر ویرانه های عصر جهالت افتاد
و من درمیان دندانهای عصری که
شعر را
چشمانِ زن را
و گل سرخِ آزادی را میبلعد
در هم شکستم.
۲
میدانستم او کشته خواهد شد
او زیبا بود در عصر زشتیها
زلال در عصر پلشتیها
انسان در عصر آدمکشان
لعلی نایاب بود
میان تلی از خزف
زنی بود اصیل
میان انبوهی از زنان مصنوعی!
۳
میدانستم او کشته خواهد شد
زیرا چشمان او روشن بود چون دو رود یاقوت
موهایش دراز بود چون شب های بغداد
این سرزمین
این همه سبزی را
نقش هزاران نخل را
در چشمان بلقیس
تاب نیاورد.
۴
می دانستم او کشته خواهد شد
زیرا جهت نمای غرورِ او
بزرگتر از جهت نمای شبه جزیره بود.
شکوه او نگذاشت
در عصر انحطاط زندگی کند.
روح رخشان او نگذاشت
در تاریکی سر کند.
۵
غرور رفیعِ او
دنیا را برایش کوچک کرده بود
به این سبب چمدانش را بست
و آهسته برنوک انگشتان پا، بی هیچ کلامی
آن را ترک گفت…
۶
هراسی از این نداشت
که سرزمین مادریش او را بکشد
هراس او این بود
که سرزمین مادریش خود را بکشد!
۷
چون ابری بارورِ شعر
بر دفترهای من بارید
شراب… عسل… و پرستو را
یاقوت سرخ را.
و بر احساس من پاشید
بادبان ها را… پرندگان را
شب های پر از یاس را.
پس از رفتنش
عصر آب به پایان رسید
و عصر تشنگی آغاز شد.
۸
همیشه احساس می کردم در حال رفتن است
در چشمانش همواره بادبان هایی بود
آماده ی عزیمت
بر پلکهای او
هواپیمایی در حرکت، برای اوج گرفتن.
در کیف دستی او-در نخستین روز پیوندمان-
پاسپورتی بود… بلیت هواپیمایی
و ویزاهایی برای ورود، به سرزمین هایی که هرگز ندیده بود.
زمانی از او پرسیدم:
این همه کاغذ پاره ها را چرا در کیف داری؟
گفت:
وعده دیداری دارم با رنگین کمان.
۹
پس از این که کیف او را
از میان ویرانه ها به دستم دادند
و من پاسپورت او را
بلیت هواپیمایش را
ویزاهاش را دیدم
دریافتم که با بلقیس الراوی(۱) پیوند نبسته بودم
من همسر یک رنگین کمان بودم…
۱۰
وقتی زنی زیبا میمیرد
زمین تعادل خود را از دست میدهد
ماه صد سال عزای عمومی اعلام میکند
و شعر بیکار میشود!
۱۱
بلقیس الراوی
بلقیس الراوی
بلقیس الراوی
آهنگ نام او را دوست داشتم
بارها زیر زبان مینواختمش
نام من در کنار نام او
به وحشتم میانداخت
چون وحشت از گِل کردن دریاچهای زلال
ناساز کردن سمفونی زیبا.
۱۲
این زن نباید بیشتر میزیست
خود نیز این را نمیخواست
او چون شعله شمع بود و فانوس
و چون لحظهای شاعرانه
که پیش از آخرین سطر
به انفجار میرسد…
ما را ببخش
اگر در بستر مرگ تنهایت گذاشتیم
اگر چون سربازان شکست خورده ترکت کردیم
ببخش ما را
اگر رودخانه های پر خون را دیدیم
شاهد تجاوز به تو بودیم
اما خاموش ماندیم
در میان اندوهی چنین بگو آیا حالت خوب است
آیا فشنگ تک تیرانداز
دریا را هم از پا درآورده
آیا عشق نیز
همراه هزاران دیگر پناهنده شده
و شعر
پس از تو شعری هم مانده
جنگ بیهوده
سلاخیمان کرده
از درون تهیمان کرده
مردمان ما را به چهار گوشه پراکنده
مطرود و درمانده
بی آنکه اخطاری دهد
چون یهودی سرگردان کرده است ما را
خواستند از ما تیراندازی بیاموزیم
ما نپذیرفتیم
از ما خواستند خدا را به دو نیمه کنیم
ما شرمسار شدیم
ما به خدا باور داریم
چرا او را از معنی تهی کرده اند
از ما خواستند علیه عشق شهادت دهیم
اما ما چنین کاری نکردیم
به ما گفتند دشنام دهیم بیروت را
که با عشق و نان ما را پرورانده
و مهربانی به ما آموخته
ما سر باز زدیم از درشتخویی با پستانی که
از آن شیر خورده ایم
ما در برابر تفنگداران ایستادیم
جانب بیروت را گرفتیم… جانب کوه را دره را
جانب لبنان را… صلیب را حلال را
ما لبنان را چشمه ها و فواره های آن را
کشور خوشه های انگور و عشق را
حمایت کردیم
و ما با کشوری ایستادیم که شعر به ما آموخت
و هدیه نوشتن به ما ارزانی کرد
بیست ماه تبعید را تاب آوردیم
در این مدت اشکهایمان را سر کشیدیم
و همه جا را به دنبال عشقی جدید پیمودیم
اما نیافتیمش
شراب از همه تاکستانها سر کشیدیم
اما سرخوش نشدیم
و به دنبال جایگزین درآمدیم
جایگزین بیروت کبیر
بیروت خوب
بیروت زلال
نیافتیم آن را
بازگشتیم و بوسه بر زمین زدیم
بوسه بر سنگ هایش که شعر از آن جوانه میزند
و تو را در آغوش گرفتیم
سبزه زار و پرندگانت را
آفتاب و خیابانهای ساحلیات را
و چون دیوانگان بر عرشه کشتی غرق شده گریستیم
تو تک هستی بیروت چونتو در جهان نیست
چیزی از تو هرگز به آنها نگفتم
اما در چشمانم تو را دیدند که تن میشویی
واژهای دربارهات نگفتم
اما در لابلای نوشتههایم نام تو پیدا بود
عشق عطر خود را نمیتواند پنهان کند
آنگونه که شکوفه هلو