اشعار سیاسی و اجتماعی
از این شهر خواهم رفت
به نهرها سفری خواهم داشت
آب ها مرا به خود می کشانند
اگر شمار پرنده های کشته شده
که از سینه ام افتاده اند را
به حساب نیاوریم
سنگینی ِ هیچ باری، جز دلم را ندارم
حرفی نیست
این چهره ی من و این صورت شب
و در صدایم
سکوت خاطرات به گوش می رسد
با تلخی درونم در جاده ها
راه می روم
مدت هاست که راهم را از این شهر
جدا کرده ام
حتی اگر خسته هم باشم
سوار آن قطارها نخواهم شد
کسی در ایستگاه ها
منتظرم نباشد
بی تردید
شهر در میان انبوهی موهایم
پنهانی بلند می شود
و اکنون از دردها و عشق ها
تنها خاکستری در من به جا مانده ست
پشت سرم
آب های کوچکی آرام آرام جاری اند
تنها خیسی راه هاست که
مرا سمت نهرها رهنمون می کند
حرفی نیست
این چهره ی من و این صورت شب
و در صدایم
سکوت خاطرات به گوش می رسد
عاقبت باز چنان سوالی بی جواب
درون خود باقی ماندم
و رویاهایم در آینه ی شکستهِ شهر
کهنه و کهنه تر می شد
به من بگو
آیا عمر من
گذری در این شهرها داشته ست؟
راستی، آیا تاکنون
من چقدر از عمرم را برای خودم
زندگی کرده ام؟
من فیلم نیستم
که تنها برای مردن به وطنش برمیگردد
من قورباغه نیستم
که وطنم قور قور شامکاه باشد
من ماهی نیستم که وطنش خیزاب است
هر جا که برود
من افعی نیستم، که هر سال پوست میاندازد
و از آن کیفی میسازد برای چسب وطنی تازه
من خرگوش نیستم که وطنش تناسل است
من سگ نیستم که شادمانه دم میجنباند
برای کسی که خوراکش میدهد
و از حرارت سرشارش میکند
و قلادهای زرین در گردنش میاندازد
من گربه نیستم که بستر عشوهگری را
به عنوان وطنش اعلان میکند
من پروانه نیستم که وطنش رنگ ها و فضاهاست
من نیکو میدانم
که از هزاران سال پیش زاده شدم
و میدانم که کجا زاده شدم
در وطنم
آن جا که مردان در جشن عروسی
شانه ی مویی آتشین به زنان اهدا میکنند
و به کودکان تازه تولد یافته شیشه ی شیری آتشین میدهند
در وطنم
مردان خانه هایشان را مثل گنجشکان میسازند
زیر گنبد کبود
و بالای شاخه هایی که برای سوختن آماده شده اند
در وطنم
آن جا که مرگ ردای زندگی را به تن میکند
نفس ها در صبحگاهان شکار میشوند
مردان شیفته ی طعم خاک میشوند
و زنان طعم بوسه را از یاد میبرند
در وطنم
آن جا که مسیح گذشت
هواپیماهایی بر فراز پیکرها و ناله ها
خون هایی که به سرزمین قدیسان طهارت میبخشند
پرواز میکنند
در وطنم دست ها از ترس جدایی
در هم گره خوردند
گرما را میجویند و
دیدار پروردگار را
در سفیدی چشمان
در خواب دلنشین
به دور از گناهان
به دور از انسان ها
در آغوش آسمان هفتم می طلبند
دوستِ صمیمیام
که تراژدی و اندوه و غربت را
درچشمانت میخوانم
ما مردمی هستیم که شادی را نمیدانیم!
بچههای ما تاکنون رنگین کمان ندیدهاند
اینجا کشوری است
که درهای خود را بسته است
و اندیشیدن و احساس را لغو کرده است!
کشوری که به کبوتر شلّیک میکند،
و به ابرها و ناقوسها.
اینجا پرنده پروایِ پریدن ندارد
و شاعر
هراس از شعر خواندن!
اینجا کشوری است
که راهی برای پیمودن ندارد
حتی مگس از پریدن میترسد
و شب شعری برگزار نمیشود!
اینجا کشوری است
که نیمی از آن سیاهچال است
نیمِ دیگر نگهبان !
مُردگان با همسرانِ یکدیگر
ازدواج کردهاند
و روشن نیست مردمانش کجا رفتهاند!
گردشگرِ مو طلایی فرانسوی به من میگوید
کشورِ شما
زیباترین کشوری است که من دیدهام!
اینجا باران میخندد
گلها میخندند
هلو و انار میخندد
بوتههای یاسمن
از دیوارها آویزانند
پس چرا درکشورِ شما
هیچ آدمی نمیخندد ؟!
من تو را دوست دارم
تا پیوند داشته باشم
با خدا، با زمین، با تاریخ، با زمان
با آب، با مزرعه
با کودکانِ خندان
با نان!
با دریا، با صدفها و کِشتیها
با ستارهی شب که النگوهایش را به من میبخشد
با شعر که ساکنش هستم
با زخم که در من زندگی میکند!
تو آن وطنی هستی
که به دیگران هویت میدهد
و کسی که تو را دوست ندارد
بیوطن است!
ما را ببخش
اگر در بستر مرگ تنهایت گذاشتیم
اگر چون سربازان شکست خورده ترکت کردیم
ببخش ما را
اگر رودخانه های پر خون را دیدیم
شاهد تجاوز به تو بودیم
اما خاموش ماندیم
در میان اندوهی چنین بگو آیا حالت خوب است
آیا فشنگ تک تیرانداز
دریا را هم از پا درآورده
آیا عشق نیز
همراه هزاران دیگر پناهنده شده
و شعر
پس از تو شعری هم مانده
جنگ بیهوده
سلاخیمان کرده
از درون تهیمان کرده
مردمان ما را به چهار گوشه پراکنده
مطرود و درمانده
بی آنکه اخطاری دهد
چون یهودی سرگردان کرده است ما را
خواستند از ما تیراندازی بیاموزیم
ما نپذیرفتیم
از ما خواستند خدا را به دو نیمه کنیم
ما شرمسار شدیم
ما به خدا باور داریم
چرا او را از معنی تهی کرده اند
از ما خواستند علیه عشق شهادت دهیم
اما ما چنین کاری نکردیم
به ما گفتند دشنام دهیم بیروت را
که با عشق و نان ما را پرورانده
و مهربانی به ما آموخته
ما سر باز زدیم از درشتخویی با پستانی که
از آن شیر خورده ایم
ما در برابر تفنگداران ایستادیم
جانب بیروت را گرفتیم… جانب کوه را دره را
جانب لبنان را… صلیب را حلال را
ما لبنان را چشمه ها و فواره های آن را
کشور خوشه های انگور و عشق را
حمایت کردیم
و ما با کشوری ایستادیم که شعر به ما آموخت
و هدیه نوشتن به ما ارزانی کرد
بیست ماه تبعید را تاب آوردیم
در این مدت اشکهایمان را سر کشیدیم
و همه جا را به دنبال عشقی جدید پیمودیم
اما نیافتیمش
شراب از همه تاکستانها سر کشیدیم
اما سرخوش نشدیم
و به دنبال جایگزین درآمدیم
جایگزین بیروت کبیر
بیروت خوب
بیروت زلال
نیافتیم آن را
بازگشتیم و بوسه بر زمین زدیم
بوسه بر سنگ هایش که شعر از آن جوانه میزند
و تو را در آغوش گرفتیم
سبزه زار و پرندگانت را
آفتاب و خیابانهای ساحلیات را
و چون دیوانگان بر عرشه کشتی غرق شده گریستیم
تو تک هستی بیروت چونتو در جهان نیست
بر روی دفتر های مشق ام
بر روی درخت ها و میز تحریرم
بر برف و بر شن
می نویسم نامت را.
روی تمام اوراق خوانده
بر اوراق سپید مانده
سنگ ، خون ، کاغذ یا خاکستر
می نویسم نامت را.
بر تصاویر فاخر
روی سلاح جنگیان
بر تاج شاهان
می نویسم نامت را.
بر جنگل و بیابان
روی آشیانه ها و گل ها
بر بازآوای کودکیم
می نویسم نامت را.
بر شگفتی شبها
روی نان سپید روزها
بر فصول عشق باختن
می نویسم نامت را.
بر ژنده های آسمان آبی ام
بر آفتاب مانده ی مرداب
بر ماه زنده ی دریاچه
می نویسم نامت را.
روی مزارع ، افق
بر بال پرنده ها
روی آسیاب سایه ها
می نویسم نامت را.
روی هر وزش صبحگاهان
بر دریا و بر قایقها
بر کوه از خرد رها
می نویسم نامت را.
روی کف ابرها
بر رگبار خوی کرده
بر باران انبوه و بی معنا
می نویسم نامت را.
روی اشکال نورانی
بر زنگ رنگها
بر حقیقت مسلم
می نویسم نامت را.
بر کوره راه های بی خواب
بر جاده های بی پایاب
بر میدان های از آدمی پُر
می نویسم نامت را.
روی چراغی که بر می افروزد
بر چراغی که فرو می رد
بر منزل سراهایم
می نویسم نامت را.
بر میوه ی دوپاره
از آینه و از اتاقم
بر صدف تهی بسترم
می نویسم نامت را.
روی سگ لطیف و شکم پرستم
بر گوشهای تیز کرده اش
بر قدم های نو پایش
می نویسم نامت را.
بر آستان درگاه خانه ام
بر اشیای مأنوس
بر سیل آتش مبارک
می نویسم نامت را.
بر هر تن تسلیم
بر پیشانی یارانم
بر هر دستی که فراز آید
می نویسم نامت را.
بر معرض شگفتی ها
بر لبهای هشیار
بس فراتر از سکوت
می نویسم نامت را.
بر پناهگاه های ویرانم
بر فانوس های به گِل تپیده ام
بر دیوار های ملال ام
می نویسم نامت را.
بر ناحضور بی تمنا
بر تنهایی برهنه
روی گامهای مرگ
می نویسم نامت را.
بر سلامت بازیافته
بر خطر ناپدیدار
روی امید بی یادآورد
می نویسم نامت را.
به قدرت واژه ای
از سر می گیرم زندگی
از برای شناخت تو
من زاده ام
تا بخوانمت به نام:
آزادی.
به نامِ صُلح
به نامِ حدیثِ غم بر الیافِ شاخهها و آیینِ جوانهها
به نامِ آزادی
به نامِ زلالِ اندیشه در رنگینْ کمانِ بشر
به نامِ آنانی که:
نمک فرسودهِشان میکند
و نمک،
همان اشکْهاشان است
به نامِ رفیق
به نامِ زنانِ بیوطن بر فلاتِ بینشانِ تبعید
به نامِ مردانِ آونگْ شده بر خاطراتِ گنگِ زندان
به نامِ یارانِ لالهْگون در انعکاسِ رعشه و
بر احکامِ شومِ وحشت
به نامِ واژه:
واژگانی
که چونان اشکال و اعماق
بکر و پهناوراَند
واژگانی که
در هیأتِ ستارگان
بر میخیزند … قیام میکنند
و در امتدادِ متروک،
و بیاتِ شب
از خونینْ وسعتِ جادههایِ خصم
میگذرند و
وقتِ سحر: هنگامهیِ نهال و نیاز
الفبایِ یک سرزمین را
بر فرازِ هر بام و کوچه و خیابان
میسُرایند
به نامِ اعتراض و اعتراف از جنسِ سکوت
به نامِ خاموشْ سرشتِ برگی ناآشنا در حجمِ خشکْاَندودِ رودخانه
به نامِ قامتِ رقصانِ قاصدک در خلوتِ آسمان
به نامِ فصول
و سراسرْ حیوانات
به نامِ لحظهای مانا در خُروشِ تُردِ یقین:
آن انتظار و انزوا … آن پاکیِ محض و پژواکِ مقدس
که تعبیراَش
ذاتِ بوسه و
حضورِ برهنگیست
و گویی!
ترجمانِ دریچه … ایوان … و روستا را
به تصویر میکِشد
و از اندامِ آفتاب و
آبیِ آرامش
خبر میدهد
به نامِ عطرِ گُل در هجومِ باران
به نامِ نرمکْ نازکِ نور
به نامِ خوشهْ چینِ راز و
بیشمارانْ ریشهیِ وحدت
به نامِ آشفتهْ چراغی رو به زوال
و پشت به کابوس و جهل و نفرت
به نامِ سایه … سایههایی پژمرده و سوگوار:
که پیوستهْ پیوسته
از قلعهها و شیارهایِ رزم
از ابعادِ ممنوعه و
افکارِ مسموم
عبور میکنند
تا معبرِ دژخیمان،
و مدارِ دیوها را
فاش کنند و
عاقبت!
پچْ پچِ نَحسِ ظالمان
بر ورقْ پارههایِ شَک و رسوایی
نقش ببندد
و آن کبوترِ سپیده دَم
با زبانِ گندم و پوشال و کُلوخ
نغمهیِ پیروزی و رهایی،
بخواند
به نامِ هزارانْ هزار شورش
و چندین و چند حماسه
به نامِ پنجرهای تاریک در آغوشِ دستانِ نیمهْ روشن
به نامِ روزنههایِ امید در کندویِ پیامْآذینِ طلوع
به نامِ پرتوِ خیسِ غروب بر عرصهیِ احتمال و صفحاتِ تاولْ زده
به نامِ تنهایی تو
و بغض ِفانوس در لفظِ ناسورِ قفس
و تکاپویِ سردِ نسیم در نهایتِ تماشا
به نامِ پرنده:
پرندگانی از تبارِ برف و
نطفهیِ آتش
پرندگانی،
که شرحِ نگاهِشان
شرمِ کودکان را دارد
و حوالیِ کوچ و مترسک
از حصار و مرگ
نمیهراسند و
با لهجهیِ غرورْ انگیزِ فاتحان،
سخن میگویند!
به نامِ نخستینْ انسان
به نامِ دریاها و نجوایی مختصر
به نامِ زائرانِ شمعِ در گردشِ طوفان
به نامِ نفرینْ کنندِگانِ خُفته در خیمههایِ خاکستر
به نامِ شهری از فرزندانِ رؤیا و خویشاوندانِ اشیاء
که انگار:
بر لنگرِ صبح
ماسیده و
میانِ هیچ
و هرگز
پرسه میزند
به نامِ گهوارههایِ عَدَم
و آن خستهْ خُنیاگرِ آواره
به نامِ درختانِ شوق آمیز و سبزْفام در جنگلهایِ دیرْ سال و دورْدست
به نامِ مادرانِ کُتکْ خورده به ناروا
به نامِ پدرانِ بیمرز،
و عاصی از جنگ و نبردِ بیحاصل
به نامِ دیوارها و طاقهایِ ویرانْ شده
که شبیهِ عریانیِ این شعرِ مطلق:
چهرهها و آوازهایِ گمْ گشته را
شهادت میدهند و
در ثقلِ جان
بَدَل به بغض و بهت میشوند
به نامِ تردیدی طولانی
به نامِ کارگران و دهقانان و گیاهان
به نامِ تلخِ صدا در ازدحامِ حقیقتی فرتوت
به نامِ کهنهْ قایقی چوبین بر ساحل پُرهیاهو
به نامِ اساطیر … و من:
زیرا که من و اساطیر
بلوغِ بتان،
و تناسخِ خدایان را دیدهایم
و دوشادوشِ یکدیگر
تا حبابِ دریغ و طمع
تا آیاتِ شیاطین و ادراکِ جمجمهها
سفر کردهایم
اکنون:
باز هم
راه باید اُفتاد و
حرفی زد
باید از رگانِ آشوب و اضطراب
از دقایقِ خشم و مصیبت و فاجعه
گذشت
و شبْ کلاهِ جادو را
لمس کرد
و حتا!
با گوشهایی کنجکاو و
چشمانی پُرسشگر
بطالت ها و بیهودگی ها و طلسم ها را آموخت
آری:
این چنین است
که میتوان،
بر مزارِ اهلِ مکتب،
مشعلی اَفروخت و
در فراسویِ دانههایِ دانش،
ایستاد
و از جدالِ چخماق و
پاسخِ باد
به شعبدهْبازانِ تاریخ
پِی بُرد –
به نامِ اندکْ آرزوهایِ فراموشْ شده
به نامِ بیابان و بوته و سنگِ آکنده از صبر
به نامِ جوهرِ وجدان
و شیپورِ بیدار
و موجْ کوبِ قلم
به نامِ تودههایِ زخم در رویشِ زمان
به نامِ نطقِ بهار در کالبدِ ناودان و بطنِ باغچه
به نامِ صخرههایِ خزانْ گرفته بر دامنههایِ رنج و استقامت
به نامِ بیگناهان
بیگناهانی که:
با طعمِ چکامه و کفن
شعارِ شرافت دادند … قصیدهیِ سرخِ سنگر آفریدند
و رَدِ اسارت و شکنجه و اعدامِشان
از ترانهای بر لب
تا تپشِ آستانهای مسدود
پیدا و
پنهان است
به نامِ مقصدْ زادِگانِ بیپایان
به نامِ مهتابْ خوانِ مرثیهْ پوش در کانونِ افسانه
به نامِ مفهومِ خوشِ پرواز در طرحِ آشیانه و
بر عظیمْ کرانهیِ صحرا
به نامِ کومههایِ فقر
و نعرهیِ اَندوهْ گسترِ فاصله
و ابیاتِ نیکْ مظهرِ شعور علیه ضرباهنگِ تبعیض و جنون
به نامِ دروازههایِ مبهمِ خیال
به نامِ کاشفانِ درد و کاتبانِ حسرت:
که مثلِ شبنم و معبد
یا همچون عمرِ بیتکرار
یک اتفاقِ سادهاَند!
اما همیشه
و هنوز
بر طبلِ حادثه میکوبند و
از ضجّهها
از انبوهِ عقده و کینه و فریب
مینویسند
اینان: کاشفانِ درد
به مانندِ شعله و صداقت
اهلِ پیکار و
گلوگاهِ قُروناَند
اینان: کاتبانِ حسرت
با کاغذ و کلمه
اقوامِ ماتم،
و نسلِ ارغوان را
زمزمه میکنند … میپوشانند
و ناگهان!
تلاطمِ دروغ
در تعفن و حقارت
فرو مینشیند و
صوتِ ستم
میپوسد –
به نامِ دشت
دشتهایِ اَبدی … دشتهایِ شهید و شقایق و هقْ هق
به نامِ یگانهْ هجایی معصوم بر بسترِ قابی پریشانْ احوال
به نامِ دخترانِ شالیکار بر بومِ سخاوت و عدالت
به نامِ آنْ همه قلب در مسیرِ نوازش
به نامِ پلهایِ قدیمی
و حلقهیِ خمارْگونِ شکوفه و
راویانِ خورشید
به نامِ خیزشِ مداومِ کوه
به نامِ نان و نشاط
و خالیِ آهْ اَندودِ سفرهها در انتشارِ ذهنهایِ سیّال
به نامِ جهان
که آدمی را:
کتیبهیِ مهر و آدابِ عشق میپندارد!
و به گماناَش
آدمی،
حکایتِ بیمْناکِ پیلهها و
قصهیِ مرموزِ پردههاست
و باید
با هلهله و خطابه و خنجر
سمتِ اهریمن و ابلیس
بشتابد و
درضیافتْ گاهِ آینه ،
و بر اُفق ْ زارِ آب
غبار از تَن بروبد و بشوید… تا سراَنجام:
مومِ معجزه
طنینْ اَنداز شود
و آینده و انقلاب
سهمِ هر فریاد و
متنِ هر عطش باشد
بر دفترهای دبستانیام
بر میز مشقم و بر درختان
بر شن بر برف
نام ترا مینویسم.
بر همۀ صفحات خوانده شده
بر همۀ صفحات سپید
بر سنگ، خون، کاغذ یا خاکستر
نام ترا مینویسم.
بر تصویرهای زرین
بر سلاح جنگاوران
بر تاج شهریاران
نام ترا مینویسم.
بر جنگل و بر صحرا
بر آشیانه و بر گُل طاووسی
بر پژواک کودکیام
نام ترا مینویسم.
بر شگفتی شبها
بر نان سپیدِ روزها
بر فصلهای نامزد
نام ترا مینویسم.
برکهنه لتههای کبودم
بر برکه خورشید کپک زده
بر دریاچه ماهِ زنده
نام ترا مینویسم.
بر کشتزارها بر افق
بر بال پرندگان
بر آسیابِ سایهها
نام ترا مینویسم.
بر هر نفس پِگاهی
بر دریا و بر کشتی
بر کوهِ شوریده سر
نام ترا مینویسم.
بر خزۀ ابر گون
بر رگبارعرق
بر بارانِ سنگین و بیطعم
نام ترا مینویسم.
بر شکلهای درخشان
بر ناقوسِ رنگها
بر حقیقتِ تن
نام ترا مینویسم.
بر کوره راههای بیدار
بر جادههای گشوده
بر میدانهای سرشار
نام ترا مینویسم.
بر چراغی که روشن میشود
بر چراغی که خاموش میشود
بر خانههای گردهم آمدهام
نام ترامینویسم.
بر میوهای که دونیم شده
از آینه و از اطاقم
بر صدف خالی بسترم
نام ترا مینویسم.
بر سگِ پر اشتها و نَرمخویم
بر گوشهای تیز شدهاش
بر پنجۀ ناشیانهاش
نام ترا مینویسم.
بر سراشیبی درِ خانهام
بر اشیای مأنوس
بر سیل آتش تبرک شده
نام ترا مینویسم.
بر هر گوشت نثار شده
بر پیشانی دوستانم
بر هر دست دراز شده
نام ترا مینویسم.
بر زلال شگفتیها
بر لبان پرمهر
بسی بالاتر از سکوت
نام ترا مینویسم.
بر پناهگاههای ویرانم
بر فانوسهای فروریختهام
بر دیوارهای ملالم
نام ترا مینویسم.
بر فضای خالی بیآرزو
بر تنهائیِ عریان
بر پلههای مرگ
نام ترا مینویسم.
بر تندرستیِ بازآمده
بر خطرِ سپری شده
بر امید بیخاطره
نام ترامینویسم.
و با قدرت یک واژه
زندگی را دوباره آغاز میکنم
برای شناخت تو زاده شدم
تا نام ترا فریاد کنم:
آزادی
برخیزید :
ای زَنانِ مَغموم در آشپزخانه ها
آی مَردانِ ماسیده بر چَرخْ دَنده و آجُر
برخیزید :
تا رَنگینْ کمان را
کودکان به کلاسِ دَرس ،
بیاورند
آن گاه
مُعَلّمان !
از لطافتِ شَبنَم و مَکتَبِ گُل
جُغرافیا ،
و تاریخ
خواهند ساخت
برخیزید :
ای پسرانِ نوبالغ در انتظارِ یک جَنگِ بی حاصل
آی دُخترانِ پَلاسیده در اُتاقَک هایِ شَهوانی
برخیزید :
تا کودکانِ نُطفهْ بَسته از فَقر
آدابِ دَریا را با حوضِ میدانْ چه ،
تَصوّر نکنند
اگر…
پیوندِ کوچه
و گندم
رؤیایِ شان نیست !
پَس چرا جَهان
به آغازی دیگر
نمی اَندیشَد ؟
اینک
برخیزید
که رَهایی ،
نشاطِ کودکان از لَمسِ فَریاد است