همه‌چیز به رنگِ سپیده‌دم

بر سرِ راه‌ات، من آخرین‌ام
آخرین بهارم، آخرین برف
آخرین نبردم برای نمردن

و ما اینک
فروتر و فراتر از همیشه‌ایم.

در هیمه‌ی ما همه‌چیز هست
مخروط کاج و شاخه‌ی تاک
و گل‌هایی تواناتر از آب
گِل و شبنم.

شعله زیرِ پای ماست
شعله تاج سرِ ماست
زیرِ پای ما حشرات و پرندگان و آدمیان
پر می‌کشند

آن‌ها که پر کشیده‌اند فرود می‌آیند.

آسمان روشن است و خاک تیره
اما دود بر آسمان می‌رود
اخگرانِ آسمان گم شده‌اند
شعله بر زمین مانده.

شعله ابر دل است
و همه شاخ‌سار خون
نغمه‌ی ما را می‌خواند

بخارِ زمستان ما را محو می‌کند.

شبانه با نفرت، غم شعله کشید
خاکستر شادمانه و زیبا به گُل نشست
از غروب هماره روگردان‌ایم

همه‌چیز به رنگِ سپیده‌دم است.

بر روی دفتر های مشق ام

بر روی دفتر های مشق ام
بر روی درخت ها و میز تحریرم
بر برف و بر شن
می نویسم نامت را.

روی تمام اوراق خوانده
بر اوراق سپید مانده
سنگ ، خون ، کاغذ یا خاکستر
می نویسم نامت را.

بر تصاویر فاخر
روی سلاح جنگیان
بر تاج شاهان
می نویسم نامت را.

بر جنگل و بیابان
روی آشیانه ها و گل ها
بر بازآوای کودکیم
می نویسم نامت را.

بر شگفتی شبها
روی نان سپید روزها
بر فصول عشق باختن
می نویسم نامت را.

بر ژنده های آسمان آبی ام
بر آفتاب مانده ی مرداب
بر ماه زنده ی دریاچه
می نویسم نامت را.

روی مزارع ، افق
بر بال پرنده ها
روی آسیاب سایه ها
می نویسم نامت را.

روی هر وزش صبحگاهان
بر دریا و بر قایق‌ها
بر کوه از خرد رها
می نویسم نامت را.

روی کف ابرها
بر رگبار خوی کرده
بر باران انبوه و بی معنا
می نویسم نامت را.

روی اشکال نورانی
بر زنگ رنگها
بر حقیقت مسلم
می نویسم نامت را.

بر کوره راه های بی خواب
بر جاده های بی پایاب
بر میدان های از آدمی پُر
می نویسم نامت را.

روی چراغی که بر می افروزد
بر چراغی که فرو می رد
بر منزل سراهایم
می نویسم نامت را.

بر میوه ی دوپاره
از آینه و از اتاقم
بر صدف تهی بسترم
می نویسم نامت را.

روی سگ لطیف و شکم پرستم
بر گوشهای تیز کرده اش
بر قدم های نو پایش
می نویسم نامت را.

بر آستان درگاه خانه ام
بر اشیای مأنوس
بر سیل آتش مبارک
می نویسم نامت را.

بر هر تن تسلیم
بر پیشانی یارانم
بر هر دستی که فراز آید
می نویسم نامت را.

بر معرض شگفتی ها
بر لبهای هشیار
بس فراتر از سکوت
می نویسم نامت را.

بر پناهگاه های ویرانم
بر فانوس های به گِل تپیده ام
بر دیوار های ملال ام
می نویسم نامت را.

بر ناحضور بی تمنا
بر تنهایی برهنه
روی گامهای مرگ
می نویسم نامت را.

بر سلامت بازیافته
بر خطر ناپدیدار
روی امید بی یادآورد
می نویسم نامت را.

به قدرت واژه ای
از سر می گیرم زندگی
از برای شناخت تو
من زاده ام
تا بخوانمت به نام:
آزادی.

به نامِ صُلح به نامِ حدیثِ غم

به نامِ صُلح
به نامِ حدیثِ غم بر الیافِ شاخه‌ها و آیینِ جوانه‌ها
به نامِ آزادی
به نامِ زلالِ اندیشه در رنگینْ کمانِ بشر
به نامِ آنانی که:
نمک فرسودهِ‌شان می‌کند
و نمک،
همان اشکْ‌هاشان است
به نامِ رفیق
به نامِ زنانِ بی‌وطن بر فلاتِ بی‌نشانِ تبعید
به نامِ مردانِ آونگْ شده بر خاطراتِ گنگِ زندان
به نامِ یارانِ لالهْ‌گون در انعکاسِ رعشه و
بر احکامِ شومِ وحشت

به نامِ واژه:
واژگانی
که چونان اشکال و اعماق
بکر و پهناوراَند
واژگانی که
در هیأتِ ستارگان
بر می‌خیزند … قیام می‌کنند
و در امتدادِ متروک،
و بیاتِ شب
از خونینْ وسعتِ جاده‌هایِ خصم
می‌گذرند و
وقتِ سحر: هنگامه‌یِ نهال و نیاز
الفبایِ یک سرزمین را
بر فرازِ هر بام و کوچه و خیابان
می‌سُرایند
به نامِ اعتراض و اعتراف از جنسِ سکوت
به نامِ خاموشْ سرشتِ برگی ناآشنا در حجمِ خشکْ‌اَندودِ رودخانه
به نامِ قامتِ رقصانِ قاصدک در خلوتِ آسمان
به نامِ فصول
و سراسرْ حیوانات
به نامِ لحظه‌ای مانا در خُروشِ تُردِ یقین:
آن انتظار و انزوا … آن پاکیِ محض و پژواکِ مقدس
که تعبیراَش
ذاتِ بوسه و
حضورِ برهنگی‌ست
و گویی!
ترجمانِ دریچه … ایوان … و روستا را
به تصویر می‌کِشد
و از اندامِ آفتاب و
آبیِ آرامش
خبر می‌دهد
به نامِ عطرِ گُل در هجومِ باران
به نامِ نرمکْ نازکِ نور
به نامِ خوشهْ چینِ راز و
بی‌شمارانْ ریشه‌یِ وحدت
به نامِ آشفتهْ چراغی رو به زوال
و پشت به کابوس و جهل و نفرت
به نامِ سایه … سایه‌هایی پژمرده و سوگ‌وار:
که پیوستهْ پیوسته
از قلعه‌ها و شیارهایِ رزم
از ابعادِ ممنوعه و
افکارِ مسموم
عبور می‌کنند
تا معبرِ دژخیمان،
و مدارِ دیوها را
فاش کنند و
عاقبت!
پچْ پچِ نَحسِ ظالمان
بر ورقْ پاره‌هایِ شَک و رسوایی
نقش ببندد
و آن کبوترِ سپیده دَم
با زبانِ گندم و پوشال و کُلوخ
نغمه‌یِ پیروزی و رهایی،
بخواند
به نامِ هزارانْ هزار شورش
و چندین و چند حماسه
به نامِ پنجره‌ای تاریک در آغوشِ دستانِ نیمهْ روشن
به نامِ روزنه‌هایِ امید در کندویِ پیامْ‌آذینِ طلوع
به نامِ پرتوِ خیسِ غروب بر عرصه‌یِ احتمال و صفحاتِ تاولْ زده
به نامِ تنهایی تو
و بغض ِفانوس در لفظِ ناسورِ قفس
و تکاپویِ سردِ نسیم در نهایتِ تماشا
به نامِ پرنده:
پرندگانی از تبارِ برف و
نطفه‌یِ آتش
پرندگانی،
که شرحِ نگاهِ‌شان
شرمِ کودکان را دارد
و حوالیِ کوچ و مترسک
از حصار و مرگ
نمی‌هراسند و
با لهجه‌یِ غرورْ انگیزِ فاتحان،
سخن می‌گویند!
به نامِ نخستینْ انسان
به نامِ دریاها و نجوایی مختصر
به نامِ زائرانِ شمعِ در گردشِ طوفان
به نامِ نفرینْ کنندِگانِ خُفته در خیمه‌هایِ خاکستر
به نامِ شهری از فرزندانِ رؤیا و خویشاوندانِ اشیاء
که انگار:
بر لنگرِ صبح
ماسیده و
میانِ هیچ
و هرگز
پرسه می‌زند
به نامِ گهواره‌هایِ عَدَم
و آن خستهْ خُنیاگرِ آواره

به نامِ درختانِ شوق آمیز و سبزْفام در جنگل‌هایِ دیرْ سال و دورْدست
به نامِ مادرانِ کُتکْ خورده به ناروا
به نامِ پدرانِ بی‌مرز،
و عاصی از جنگ و نبردِ بی‌حاصل
به نامِ دیوارها و طاق‌هایِ ویرانْ شده
که شبیهِ عریانیِ این شعرِ مطلق:
چهره‌ها و آوازهایِ گمْ گشته را
شهادت می‌دهند و
در ثقلِ جان
بَدَل به بغض و بهت می‌شوند
به نامِ تردیدی طولانی
به نامِ کارگران و دهقانان و گیاهان
به نامِ تلخِ صدا در ازدحامِ حقیقتی فرتوت
به نامِ کهنهْ قایقی چوبین بر ساحل پُرهیاهو
به نامِ اساطیر … و من:
زیرا که من و اساطیر
بلوغِ بتان،
و تناسخِ خدایان را دیده‌ایم
و دوشادوشِ یکدیگر
تا حبابِ دریغ و طمع
تا آیاتِ شیاطین و ادراکِ جمجمه‌ها
سفر کرده‌ایم
اکنون:
باز هم
راه باید اُفتاد و
حرفی زد
باید از رگانِ آشوب و اضطراب
از دقایقِ خشم و مصیبت و فاجعه
گذشت
و شبْ کلاهِ جادو را
لمس کرد
و حتا!
با گوش‌هایی کنجکاو و
چشمانی پُرسش‌گر
بطالت ها و بیهودگی ها و طلسم ها را آموخت
آری:
این چنین است
که می‌توان،
بر مزارِ اهلِ مکتب،
مشعلی اَفروخت و
در فراسویِ دانه‌هایِ دانش،
ایستاد
و از جدالِ چخماق و
پاسخِ باد
به شعبدهْ‌بازانِ تاریخ
پِی بُرد –
به نامِ اندکْ آرزوهایِ فراموشْ شده
به نامِ بیابان و بوته و سنگِ آکنده از صبر
به نامِ جوهرِ وجدان
و شیپورِ بیدار
و موجْ کوبِ قلم
به نامِ توده‌هایِ زخم در رویشِ زمان
به نامِ نطقِ بهار در کالبدِ ناودان و بطنِ باغچه
به نامِ صخره‌هایِ خزانْ گرفته بر دامنه‌هایِ رنج و استقامت
به نامِ بی‌گناهان
بی‌گناهانی که:
با طعمِ چکامه و کفن
شعارِ شرافت دادند … قصیده‌یِ سرخِ سنگر آفریدند
و رَدِ اسارت و شکنجه و اعدامِ‌شان
از ترانه‌ای بر لب
تا تپشِ آستانه‌ای مسدود
پیدا و
پنهان است
به نامِ مقصدْ زادِگانِ بی‌پایان
به نامِ مهتابْ خوانِ مرثیهْ پوش در کانونِ افسانه
به نامِ مفهومِ خوشِ پرواز در طرحِ آشیانه و
بر عظیمْ کرانه‌یِ صحرا
به نامِ کومه‌هایِ فقر
و نعره‌یِ اَندوهْ گسترِ فاصله
و ابیاتِ نیکْ مظهرِ شعور علیه ضرباهنگِ تبعیض و جنون
به نامِ دروازه‌هایِ مبهمِ خیال
به نامِ کاشفانِ درد و کاتبانِ حسرت:
که مثلِ شبنم و معبد
یا همچون عمرِ بی‌تکرار
یک اتفاقِ ساده‌اَند!
اما همیشه
و هنوز
بر طبلِ حادثه می‌کوبند و
از ضجّه‌ها
از انبوهِ عقده و کینه و فریب
می‌نویسند

اینان: کاشفانِ درد
به مانندِ شعله و صداقت
اهلِ پیکار و
گلوگاهِ قُرون‌اَند
اینان: کاتبانِ حسرت
با کاغذ و کلمه
اقوامِ ماتم،
و نسلِ ارغوان را
زمزمه می‌کنند … می‌پوشانند
و ناگهان!
تلاطمِ دروغ
در تعفن و حقارت
فرو می‌نشیند و
صوتِ ستم
می‌پوسد –
به نامِ دشت
دشت‌هایِ اَبدی … دشت‌هایِ شهید و شقایق و هقْ هق
به نامِ یگانهْ هجایی معصوم بر بسترِ قابی پریشانْ احوال
به نامِ دخترانِ شالیکار بر بومِ سخاوت و عدالت
به نامِ آنْ همه قلب در مسیرِ نوازش
به نامِ پل‌هایِ قدیمی
و حلقه‌یِ خمارْگونِ شکوفه و
راویانِ خورشید
به نامِ خیزشِ مداومِ کوه
به نامِ نان و نشاط
و خالیِ آهْ اَندودِ سفره‌ها در انتشارِ ذهن‌هایِ سیّال
به نامِ جهان
که آدمی را:
کتیبه‌یِ مهر و آدابِ عشق می‌پندارد!
و به گمان‌اَش
آدمی،
حکایتِ بیمْ‌ناکِ پیله‌ها و
قصه‌یِ مرموزِ پرده‌هاست
و باید
با هلهله و خطابه و خنجر
سمتِ اهریمن و ابلیس
بشتابد و
درضیافتْ گاهِ آینه ،
و بر اُفق ْ زارِ آب
غبار از تَن بروبد و بشوید… تا سراَنجام:
مومِ معجزه
طنینْ ‌اَنداز شود
و آینده و انقلاب
سهمِ هر فریاد و
متنِ هر عطش باشد

شب هیچ‌گاه کامل نیست

شب هیچ‌گاه کامل نیست
همیشه چون این را می‌گویم و تاکید می‌کنم
در انتهای اندوه پنجره‌ی بازی هست
پنجره‌ی روشنی.

همیشه رویای شب‌زنده‌داری هست
و میلی که باید بر آورده شود،
گرسنه‌گی‌یی که باید فرونشیند
یکی دلِ بخشنده
یکی دست که درازشده، دستی گشوده
چشمانی منتظر
یکی زندگی
زندگی‌یی که انسان با دیگران‌اش قسمت کند…

زخمی بر او بزن

زخمی بر او بزن
عمیق‌تر از انزوا

دیری در آن خواهم زیست

چشم‌اندازی عریان
که دیری در آن خواهم زیست
چمن‌زارانی‌ گسترده دارد
که حرارت تو در آن آرام می‌گیرد.

چشمه‌هایی که پستان‌هایت
روز را در آن به درخشش وا می‌دارد
راه‌هایی که دهان‌ات از آن
به دهانی دیگر لب‌خند می‌زند.

بیشه‌هایی که پرنده‌گان‌‌اش
پلک‌های تو را می‌گشایند
زیر‌ آسمانی
که از پیشانی ِ بی‌ابر تو باز تابیده
جهانِ یگانه‌ی من
کوک شده‌ی سبُک من
به ضرب آهنگ طبیعت
گوشت ِ عریان تو پایدار خواهد ماند…

تو را تماشا می‌کنم

تو را تماشا می‌کنم
خورشید بزرگ می‌شود
و عنقریب روزمان را سرشار می‌سازد

بیدار شو
با قلب و سری رنگین
تا ادبار ِ شب زایل گردند

تو را تماشا می‌کنم
و همه چیز عریان می‌شود
بیرون بَلَم‌ها در آب‌های کم عمق می‌رانند
سخن کوتاه باید کرد:
دریای ِ بدون ِ عشق سرد است

جهان آغاز شده ست
موج ها گهواره‌ی آسمان را تکان می‌دهند
و تو در میان شمدهایت به خود تسلی می‌دهی
و خواب را به خویش می‌خوانی

بیدار شو
تا در پی‌ات روان گردم

من تنی دارم برای انتظار کشیدن‌ات،
تنی برای دنبال کردن‌ات
از دروازه‌ی سحر تا مَدخل ِ شب
تنی برای صرف‌‌‌ِ عمرم به مهر ورزیدن‌ات
و قلبی برای به خویش فراخواندن‌ات، به وقت ِ بیداری‌ات…

تو را نمی‌توان شناخت

مرا نمی‌توان شناخت
بهتر از آن‌که تو شناخته‌ای

چشمان تو
که ما هر دو،
در آن‌ها به خواب فرو می‌رویم
به روشنایی‌های انسانی من
سرنوشتی زیباتر از شب‌های جهان می‌بخشند

چشمان تو
که در آن‌ها به سیر و سفر می‌پردازم
به جان جاده‌ها
احساسی بیگانه از زمین می‌بخشند

چشمان‌ات که تنهایی بی‌پایان ما را می‌نمایانند
آن نیستند که خود می‌پنداشتند

تو را نمی‌توان شناخت
بهتر از آن‌که من شناخته‌ام.

تو را به جای همه کسانی که نشناخته‌ام…

تو را به جای همه کسانی که نشناخته‌ام دوست می دارم
تو را به خاطر عطر نان گرم
برای برفی که آب می‌شود دوست می‌دارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته‌ام دوست می‌دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم
برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت
لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می‌دارم

تو را به خاطر خاطره‌ها دوست می‌دارم
برای پشت کردن به آرزوهای محال
به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می‌دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می‌دارم
تو را به خاطر بوی لاله‌های وحشی
به خاطر گونه‌ی زرین آفتاب گردان
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم
تو را به جای همه کسانی که ندیده‌ام دوست می‌دارم
تو را برای لبخند تلخ لحظه‌ها
پرواز شیرین خاطره‌ها دوست می‌دارم

تو را به اندازه‌ی همه‌ی کسانی که نخواهم دید دوست می‌دارم
اندازه قطرات باران، اندازه‌ی ستاره‌های آسمان دوست می‌دارم
تو را به اندازه خودت، اندازه آن قلب پاکت دوست می‌دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می‌دارم
تو را به جای همه‌ی کسانی که نمی شناخته‌ام… دوست می‌دارم
تو را به جای همه‌ی روزگارانی که نمی زیسته‌ام… دوست می‌دارم
برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می‌شود و
برای نخستین گناه،
تو را به خاطر دوست داشتن، دوست می‌دارم
تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی‌دارم، دوست می‌دارم.

کجایی تو مرا می‌بینی می‌شنوی

کجایی تو مرا می‌بینی می‌شنوی
مرا به جا می‌آری
منِ زیباترینْ منِ تنها
موج رودخانه را چون کمانچه برمی‌گیرم
می‌گذارم بگذرند روزها
می‌گذارم بگذرند ابرها زورقها
ملالْ نزدِ من مرده‌ست
مرا تمام طنینهای کودکیْ گنجهای من
با خنده در گلوست

چشم‌اندازِ من سعادتی‌ست بس بزرگ
و رخسار منْ جهانی روشن
آن‌جا همه اشکهای سیاه می‌ریزند
غار به غار می‌روند
این‌جا نمی‌توان از دست رفت
و رخسار من در آبی صافی‌ست می‌بینم
می‌خواند از درختی تنها
سبُکی می‌دهد به سنگریزه‌ها
آینه‌دارِ افقهاست
بر درخت تکیه می‌زنم
بر سنگریزه‌ها میارمم
بر آبْ آفرین می‌گویم به آفتاب به باران
و بادِ گرمکار

کجایی تو مرا می‌بینی می‌شنوی
من آفریده‌ی پُشتِ پرده‌ام
پُشتِ اولین پرده که می‌آید
بانوی سبزه‌ها به رغمِ همه‌چیز
و گیاهانِ هیچ
بانوی آبْ بانوی هوا
من به تنهایی‌ی خود چیره می‌شوم
کجایی تو
ازان که خاب مرا می‌بینی به راستای این همه دیوار
مرا می‌بینی می‌شنوی
و دلم را می‌گرداندی
بَرَم می‌کندی از دلِ چشمانم

مرا توان بودنست بی هیچ سرنوشت
میانِ یخچه و شبنمْ میانِ نسیان و حضور

شادابی و گرمی مرا که پروای این دو نیست
به دوردستِ آرزوهای تو خاهم راند
خیال خیش را که ارزانی‌ی توست

رخسارِ مرا یک ستاره بیش نیست

تو را گریزی ازان نه که بی‌هوده دوستم بداری
من گرفتنِ خورشیدم رؤیای شبم
پرده‌های بلورینم را از یاد ببر

من در برگهای خودم می‌مانم
من در آیینه‌ی خودم می‌مانم
برف و آتش به هم می‌آمیزم
سنگریزه‌هایم سبُکای مرا دارند
فصلِ من ابدی‌ست