اشعار سیاسی و اجتماعی

هرگز از مرگ نَهراسیم

دولت ها
بر آماجِ هر خیابان ،
بالغ می شوند
ژنرال ها به نامِ حقوقِ بَشر ،
شیپور می کِشند
امّا تو با گندُمَکِ واژهْ پوش !
و من با دقایق
مُتّحد شدیم :
تا هرگز از مرگ
نَهراسیم …

ای برده! کیست که آزادت کند؟

ای برده! کیست که آزادت کند؟
آنان که در قعر ژرف‌ترین مغاکند
-ای رفیق!-
تو را می‌بینند و
فریادت می‌شنوند.
بردگان، رهایت سازند.
همه یا هیچ‌کس. هیچ یا همه.
کس به تنهایی نجات خویش نتواند.
تفنگ یا زنجیر؛
همه یا هیچ‌کس. هیچ یا همه.

ای گرسنه! کیست که غذایت دهد؟
گر خواهی تکه کنی نانی
نزد ما بیا، که گرسنگانیم.
بگذار تو را راه بنماییم
گرسنگان، غذایت دهند.
همه یا هیچ‌کس. هیچ یا همه.
کس به‌تنهایی نجات خویش نتواند.
تفنگ یا زنجیر.
همه یا هیچ‌کس. هیچ یا همه.

ای زخم‌خورده! کیست که داد تو ستاند؟
تو که آماج جورها بودی
با ستمدیدگان همراه شو.
رفیق! ما با تمام ناتوانی‌ خویش
به کین‌خواهی تو برمی‌خیزیم.
همه یا هیچ‌کس. هیچ یا همه.
کس به تنهایی نجات خویش نتواند.
تفنگ یا زنجیر.
همه یا هیچ‌کس. هیچ یا همه.

ای درماندگان! که را زَهره این همه؟
آن را که تاب تیره‌روزیش نه،
راهی شود با آنان
که هم‌اینک به‌ضرورت پیکار می‌کنند؛
زان رو که کار امروز، فردا را نشاید.
همه یا هیچ‌کس. هیچ یا همه.
کس به‌تنهایی نجات خویش نتواند.
تفنگ یا زنجیر.
همه یا هیچ‌کس. هیچ یا همه.

لعنت به جنگ شما!‏

از آن رو که پرولتاریا با رشادت و ایثار می‌جنگد
او را به جنگ گسیل می‌دارند؛
چرا و برای که می‌جنگد؟
بر او معلوم نیست و نباید بدان بپردازد.‏

لعنت به جنگ شما!‏
تنها به ضیافتش بروید!‏
ما تفنگ‌ها را بر زمین می‌کوبیم،‏
و در جنگ دیگری شرکت می‌کنیم
همان جنگ راستین.‏

پرولتاریا به خط مقدم می‌رود،‏
اما سرداران پشت جبهه می‌مانند.‏
وآن‌گاه که والاحضرتان غذا خوردند
او‌ نیز شاید چیزی یافت.‏

لعنت به جنگ شما!‌‏
تنها به ضیافتش بروید!‏
ما تفنگ‌ها را بر زمین می‌کوبیم،‏
و در جنگ دیگری شرکت می‌کنیم
همان جنگ راستین!‏

پرولتاریا با حقوقی ناچیز،‏
ادوات جنگی می‌سازد
تا سرداران، با کمک آن‌ها
فرزندان بی‌شماری از پرولتاریا را بکشند.‏

لعنت به جنگ شما!‏
تنها به ضیافتش بروید!‏
ما تفنگ‌ها را بر زمین می‌کوبیم،‏
و در جنگ دیگری شرکت می‌کنیم
همان جنگ راستین!‏

هزینه شکست را پرولتاریا می‌پردازد،‏
هزینه پیروزی را هم.‏
و آنان تا واپسین دم،‏
برای جنگ‌های خونین دیگر
برنامه‌ می‌ریزند.‏

لعنت به جنگ شما!‏
تنها به ضیافتش بروید!‏
ما تفنگ‌ها را بر زمین می‌کوبیم،‏
و در جنگ دیگری شرکت می‌کنیم
همان جنگ راستین!‏

پرولتاریا هر لحظه در جنگ است
در جنگ بزرگ طبقاتی.‏
تا پیروزی،‏
که او‌ را برای همیشه حاکم خواهد ساخت،‏
با خون خود هزینه می‌دهد.‏

لعنت به جنگ شما!‏
تنها به ضیافتش بروید!‏
ما تفنگ‌ها را بر زمین می‌کوبیم،‏
و در جنگ دیگری شرکت می‌کنیم
همان جنگ راستین!‏

سودایی شود بی‌سود

نیکی را چه سود
هنگامی که نیکان، در جا سرکوب می‌شوند،
و هم آنان که دوست‌دار نیکانند؟

آزادی را چه سود
هنگامی که آزادگان، باید میان اسیران زندگی کنند؟

خرد را چه سود
هنگامی که جاهل، نانی به چنگ می‌آورد،
که همگان را بدان نیاز است؟

به جای خود نیک بودن، بکوشید
چنان سامانی دهید، که نفس نیکی ممکن شود
یا بهتر بگویم
دیگر به آن نیازی نباشد.

به جای خود آزاد بودن بکوشید
چنان سامانی بدهید، که همگان آزاد باشند
و به عشق ورزی به آزادی نیز
نیازی نباشد.

به جای خود خردمند بودن، بکوشید
چنان سامانی دهید، که نابخردی
برای همه و هرکس
سودایی شود بی‌سود.

من هم دلم می‌خواهد که خردمند باشم

راستی که در دوره تیره و تاری زندگی می‌کنم
امروزه فقط حرف‌های احمقانه بی‌خطرند
گره بر ابرو نداشتن، از بی‌احساسی خبر می‌دهد،
و آنکه می‌خندد، هنوز خبر هولناک را نشنیده است.
این چه زمانه ایست که
حرف زدن از درختان عین جنایت است
وقتی از این همه تباهی چیزی نگفته باشیم!
کسی که آرام به راه خود می‌رود گناهکار است
زیرا دوستانی که در تنگنا هستند
دیگر به او دسترسی ندارند.
این درست است: من هنوز رزق و روزی دارم
اما باور کنید: این تنها از روی تصادف است
هیچ قرار نیست از کاری که می‌کنم نان و آبی برسد
اگر بخت و اقبال پشت کند، کارم ساخته است.
به من می‌گویند: بخور، بنوش و از آنچه داری شاد باش
اما چطور می‌توان خورد و نوشید
وقتی خوراکم را از چنگ گرسنه‌ای بیرون کشیده‌ام
و به جام آبم تشنه‌ای مستحق‌تر است.
اما باز هم می‌خورم و می‌نوشم

من هم دلم می‌خواهد که خردمند باشم
در کتاب‌های قدیمی، آدمِ خردمند را چنین تعریف کرده‌اند:
از آشوب زمانه دوری گرفتن و این عمر کوتاه را بی‌وحشت سپری کردن،
بدی را با نیکی پاسخ دادن،
آرزوها را یکایک به نسیان سپردن،
این است خردمندی.
اما این کارها بر نمی‌آید از من.
راستی که در دوره تیره و تاری زندگی می‌کنم.

در دوران آشوب به شهرها آمدم
زمانی که گرسنگی بیداد می‌کرد.
در زمان شورش به میان مردم آمدم
و به همراهشان فریاد زدم.
عمری که مرا داده شده بود
بر زمین چنین گذشت.
خوراکم را میان معرکه‌ها خوردم
خوابم را کنار قاتل‌ها خفتم
عشق را جدی نگرفتم
و به طبیعت دل ندادم
عمری که مرا داده شده بود
بر زمین چنین گذشت.
در روزگار من، همه راه‌ها به مرداب ختم می‌شدند
زبانم مرا به جلادان لو می‌داد
زورم زیاد نبود، اما امید داشتم
که برای زمامداران دردسر فراهم کنم!
عمری که مرا داده شده بود
بر زمین چنین گذشت.
توش و توان ما زیاد نبود
مقصد در دوردست بود
از دور دیده می‌شد اما
من آن را در دسترس نمی‌دیدم.
عمری که مرا داده شده بود
بر زمین چنین گذشت.

آهای آیندگان، شما که از دل توفانی بیرون می‌جهید
که ما را بلعیده است.
وقتی از ضعف‌های ما حرف می‌زنید
یادتان باشد
از زمانه سخت ما هم چیزی بگویید.
به یاد آورید که ما بیش از کفش‌هامان کشور عوض کردیم.
و نومیدانه میدان‌های جنگ را پشت سر گذاشتیم،
آنجا که ستم بود و اعتراضی نبود.
این را خوب می‌دانیم:
حتی نفرت از حقارت نیز
آدم را سنگدل می‌کند.
حتی خشم بر نابرابری هم
صدا را خشن می‌کند.
آخ، ما که خواستیم زمین را برای مهربانی مهیا کنیم
خود نتوانستیم مهربان باشیم.
اما شما وقتی به روزی رسیدید
که انسان یاور انسان بود
درباره ما
با رأفت داوری کنید!

زن اسمت چیست؟ – ویتنام

زن اسمت چیست؟
-نمی‌دانم

-چند سال داری؟ اهل کجایی؟
-نمی‌دانم

-چرا این گودال را کنده‌ای؟
-نمی‌دانم

-چند وقت است که پنهان شده‌ای؟
-نمی‌دانم

-چرا انگشتم را گاز گرفتی؟
-نمی‌دانم

-نمی‌دانی که ما آزارت نخواهیم داد؟
-نمی‌دانم

-کدام طرفی هستی؟
-نمی‌دانم

-زمان جنگ است، باید انتخاب کنی
-نمی‌دانم

-هنوز دهکده‌ات پابرجاست؟
-نمی‌دانم

-این‌ها بچه‌های تواَند؟
-آری

ما، بچه‌های این دوره و زمانه‌ایم

ما، بچه‌های این دوره و زمانه‌ایم،
این زمانه‌ی سیاسی.

تمامِ طولِ روز، تمامِ طولِ شب،
همه‌ی موضوع‌ها و حرف‌ها – چه مالِ تو باشند، چه ما، چه آن‌ها –
همه، موضوع‌های سیاسی‌اند.

چه دوست داشته باشی، چه نداشته باشی،
ژن‌هایت، سابقه‌ی سیاسی دارند،
پوست‌ات رنگِ سیاسی دارد
و چشم‌هایت، نگاهِ سیاسی دارند.

هر چیزی که بگویی، منعکس می‌شود
و حتا اگر چیزی نگویی،
سکوت‌ات برای خودش حرف می‌زند؛
پس در هر دو صورت، داری سیاسی حرف می‌زنی.

حتا وقتی در جنگل قدم می‌زنی،
داری روی زمینِ سیاسی
قدم‌های سیاسی بر‌می‌داری.

شعرهای غیر‌سیاسی هم، سیاسی‌اند،
و ماهی که بالای سرِِ ما می‌درخشد هم
دیگر کاملن شکلِِ ماه نیست.

بودن یا نبودن، مسئله این است؛
و اگرچه درک‌اش سخت است،
اما این مسئله، مثلِ همیشه، مسئله‌یی سیاسی‌ست.

برای رسیدن به مفهومی سیاسی،
حتا لازم نیست انسان باشی؛
موادِ خام هم می‌توانند سیاسی باشند،
یا حتا غذاهای پروتئینی، یا نفتِ خام.

و یا میز کنفرانسی که
بر سر شکل‌اش چندین ماه دعوا بوده:
آیا باید درباره‌ی مرگ و زندگی
سرِ میز گِرد‌ قضاوت کرد، یا میز مربع؟

و در ضمنِ همین دعوا و جر و بحث ها
آدم‌ها هلاک می‌شوند،
حیوان‌ها می‌میرند،
خانه‌ها می‌سوزند،
و مزارع از بین می‌روند،
درستِ مثلِ زمان‌های قدیم
که همه چیز، کم‌تر سیاسی بود.

قرار بود این قرن بیستم

قرار بود این قرنِ بیستمِ ما بهتر از قبل باشد
دیگر فرصت نمی‌کند این را ثابت کند
سال‌هایِ اندکی از آن مانده
سلانه سلانه پیش می‌رود
نفسش به شمار افتاده.

از بلاهایی که قرار نبود،
دیگر بیش از حد سرش آمده
و آنچه که قرار بود اتفاق بیفتد
اتفاق نیفتاده است.

قرار بود رو به بهار باشد
و از جمله رو به خوشبختی
قرار بود ترس، کوه‌ها و دره‌ها را خالی کند
قرار بود حقیقت زودتر از دروغ
به مقصد برسد.

قرار بود دیگر بدبختی‌هایی
مثلِ جنگ و گرسنگی و غیره
پیش نیاید.

قرار بود حرمتِ بی‌پناهیِ مردمِ بی‌دفاع حفظ شود
اعتماد و امثال آن.

کسی که می‌خواست در دنیا شاد باشد
با تکلیفی نشدنی مواجه می‌شود.

حماقت خنده‌دار نیست
حکمت شادی‌بخش نیست
امید
دیگر آن دخترِ جوان نیست
و غیره و غیره متاسفانه.

قرار بود خدا بلاخره به آدم نیکو و قدرتمند
ایمان بیاورد
اما هنوز که هنوز است نیکو و قدرتمند
دو آدمند.

چگونه باید زیست – کسی در نامه از من این را پرسید
که من خودم می‌خواستم همان را
از او بپرسم.

همانطور که در بالا آمد
دوباره و مثلِ همیشه
سوال‌هایی ضروری‌تر از سوال‌هایِ ساده‌لوحانه
وجود ندارد.

این فرشته‌ی مرگ است

می‌خواهم عاشقانه بنویسم
اما موهای تو را تراشیده‌اند

می‌خواهم عاشقانه بنویسم
اما در اعتصاب غذا
آنقدر لاغر شده‌ای
که جز ارکیده‌ای خشک
به چیزی نمی‌توان تشبیه‌ات کرد

می‌خواهم عاشقانه بنویسم
و این زندانبان نیست
که پشت درِ حمام فریاد می‌زند:
«وقت تمام، وقت تمام»
این فرشته‌ی مرگ است

می‌خواهم عاشقانه بنویسم
اگر صورتِ خون‌آلودِ نوید
دست از سرم بردارد

می‌خواهم عاشقانه بنویسم
اگر کوید نوزدهم
از ریه‌های بکتاش بیرون برود

می‌خواهم عاشقانه بنویسم
اما روح الله را آنقدر بالا کشیده‌اند
که ریشه‌هایش از زمین درآمده است

دندان بر رگم می‌کشم
و جای خون
موهای تراشیده‌ی تو کف حمام می‌چکد

من لای موهایت شناورم
می‌خواهم عاشقانه بنویسم
اما وقت تمام، وقت تمام.

تاریخ تعداد مردگانش را رند می‌کند

تاریخ
تعداد مردگانش را رند می‌کند
هزار و یک نفر
تبدیل می‌شود به هزار نفر
گویی آن یک نفر
هرگز وجود نداشته است