اشعار عاشقانه

هر آنچه که از درونش برمی آید

اگر یک نفر
هر آنچه که
از درونش برمی آید را بنویسد
بی شک از درون او
کسی رفته است

بعضی ترانه‌ها را می توان…

بعضی ترانه‌ها را
می توان
بارها و بارها
گوش داد

بعضی انسان‌ها را
می‌توان
بارها و بارها
دوست داشت

گفتم: عشقت عمر فزون خواهد کرد

گفتم: عشقت عمر فزون خواهد کرد
یک بوسه ات از غمم برون خواهد کرد

گفت: این سخنی ست، عشق من لیک ترا
راهی به بیابان جنون خواهد کرد

گفتم گره‌ی موی تو؟ گفتا باشد

گفتم گره‌ی موی تو؟ گفتا باشد
گفتم نه رهی سوی تو؟ گفتا باشد

گفتم همه ام باشد، اما چه کنم
در دوزخم از خوی تو ، گفتا باشد

عناب خجل از لب عناب تو شد

عناب خجل از لب عناب تو شد
بیدار هر آنکه بود در خواب تو شد

گرآتش بود دلی هجر تواش
افکند چنان ز پای کاو آب تو شد

آن شوخ پریروی که با ما جوشد

آن شوخ پریروی که با ما جوشد
از ما چو پری روی چرا می پوشد؟

بشنید به پرده گفت: ای عاشق خام
تا آنکه دلت در طلب من کوشد

برای من باز بگذار، درهای شهری را

برای من باز بگذار،
درهای شهری را
که در آن زندگی می‌کنی
چیزهایی که
برای تو خواهم گفت،
تنها با سخن گفتن از آنها
به اتمام نمی‌رسد

سال‌هاست از زندگی من،
لحظه‌هایی را دزدیده‌ای
که تمام‌شان
با نام تو یکی شده بودند

برای من باز بگذار
درهای شهری را
که در آن زندگی می‌کنی
تا آن‌جا دلتنگ شهرهای دیگری باشم
این خانه‌ها، این کوچه ها و این میدان‌ها
برای ما دو کافی نیست

زنده نگه داشتن کسی درون ات

و بعضی وقت ها
دوست داشتن
حیاتی دیگر است

زنده نگه داشتن
کسی درون ات
حتی
با وجود این فاصله های دور

دیگر آمدنت را انتظار نمی کشم

دیگر همانند گذشته دلتنگ ات نمی شوم
حتی دیگر گاه به گاه گریه هم نمی کنم
در تمام جملاتی که نام تو در آنها جاری ست ، چشمانم پُر نمی شود
تقویم روزهای نیامدنت را هم دور انداخته ام
کمی خسته ام ، کمی شکسته
کمی هم نبودنت مرا تیره کرده است
اینکه چطور دوباره خوب خواهم شد را هنوز یاد نگرفته ام
تنها خوبم هایی روی زبانم چسبانده ام
مضطربم
فراموش کردن تو علیرغم اینکه میلیونها بار به حافظه ام سر می زنم
و نمی توانم چهره ات را به خاطر بیاورم ، من را می ترساند

دیگر آمدنت را انتظار نمی کشم
حتی دیگر از خواسته ام برای آمدنت گذشته ام
اینکه از حال و روزت باخبر باشم ، دیگر برایم مهم نیست
بعضی وقتها به یادت می افتم
با خود می گویم : به من چه؟
درد من برای من کافی ست

 

آیا به نبودنت عادت کرده ام؟
از خیال بودنت گذشته ام؟
مضطربم
یا اگر عاشق کسی دیگر شوم؟
باور کن آن روز تا عمر دارم تو را نخواهم بخشید

باور کن تو را پنهان خواهم کرد

باور کن
تو را پنهان خواهم کرد
در آنچه که نوشته‌ام
در نقاشی‌ها و آوازها و آنچه که می‌گویم

تو خواهی ماند
و کسی نه خواهد دید
و نه خواهد فهمید زیستن ات را در چشمانم

خواهی دید و خواهی شنید
گرمای تابناک عشق را
خواهی خفت و برخواهی خاست

روزهای پیش رو را خواهی دید
که نخواهند بود
چون روزهای گذشته
آنطور که زیسته بودی
در افکارت غرق خواهی گشت

فهمیدن هر عشقی
گذران یک عمر است
سپری خواهی‌اش کرد

 

تو را وصف ناپذیر
زندگی خواهم کرد
در چشمانم خواهم زیست
در چشم‌هایم ، تو را پنهان خواهم کرد

روزی تنها زبان به سخن خواهی گشود
خواهی نگریست
من چشم‌هایم را فرو خواهم بست
در خواهی یافت