اشعار عاشقانه

درآن تو را دوست خواهم داشت

روز خواهد شد
و درآن تو را دوست خواهم داشت،
روز خواهد شد
پس نگران نباش اگر بهار
تاخیر کرده است
و غمگین نباش اگر باران
متوقف شده است.
بناچار رنگ آسمان تغییر خواهد کرد
و ماه بر مدار می‌گردد،
روز خواهد شد!

روز خواهد شد
آن روز خواهم دانست چرا تمدن، زنانه است
و چرا شعر، زنانه است
و چرا نامه‌های عاشقانه زنانه هستند
و چرا زنان، هنگامی که عاشقند
به گنجشک و نور و آتش
بدل می‌شوند!

روز خواهد شد
لباس‌های بدوی را بر می‌افکنم
تا اصولِ گفتگو را بیاموزم!

روز خواهد شد
و آن روز، دوره‌ی انحطاطم را رها می‌کنم
و برای تو کلماتِ زیبا می‌نویسم
و مرزهای واژه را پشت سر می‌نهم
و شیشه‌ی کلام را می‌شکنم!

روز خواهد شد
آن روز، احساساتم را هدایت می‌کنم
غرورم را سرمی‌بُرم
و میراثِ تعصبِ قبیله‌ای را از درونم می‌شویم
و قیام می‌کنم
علیه پادشاه.

روز خواهد شد
سربازانم را مرخّص،
و اسبانم را رها می‌کنم
فتوحاتم را پایان می‌دهم
و به مردم، اعلام می‌کنم:
رسیدن ِ به ساحل ِ چشم‌هایت
بزرگترین پیروزی است!

محبوب من! چه کسی بسان توست؟

محبوب من!
اگر در زندگی‌ِ من نبودی
بانویی چون تو را «خلق» می‌کردم
که قامتش چون شمشیر، زیبا و کشیده
و چشمانش چون آسمانِ تابستان، زلال باشد
صورتش را روی برگ درختان نقش می‌زدم
و صدایش را بر برگ درختان
حک می‌کردم
موهایش را کشتزاری از ریحان،
کمرگاهش را از شعر،
و لب و دهانش را جامی عطرآگین
می‌ساختم
و دستانش را،
چونان کبوتری که آب‌ را نوازش می‌کند
و ترسی از غرق شدن ندارد.
تمام‌ طول شب را بیدار می‌ماندم
تا لرزش گردنبند و موسیقی گوشواره‌اش را ترسیم کنم

اگر در لوح سرنوشتم نبودی
تو را به گونه‌ای [چنین] می‌آفریدم:
تکّه‌ای از ماه را قرض می‌گرفتم،
مشتی صدفِ دریا و روشنای سحر
دریا، مسافران و سفر را وام می‌گرفتم
ابر را برای چشمانت می‌‌کشیدم
و با باران می‌رقصیدم
اگر در واقعیت نبودی،
ماه‌ها و ماه‌ها به پیشانی بلند
لب‌های کشیده‌ات و انگشتانت می‌پرداختم
محبوب من!
بانویی چون تو را می‌کشیدم بلور دست!
و در میان مژگانش دو ستاره درخشان می‌‌نشاندم
اما محبوب من!
چه کسی بسان توست؟
کجا خواهد بود؟ کجا…؟ کجا…؟

قهر کن هرجور که می خواهی‎‌‌

قهر کن هرجور که می خواهی!
احساساتم را جریحه دار کن،
بزن گلدانها و آینه هارا بشکن!
مرا به دوست داشتنِ زنی دیگر متهم کن
هر چه می خواهی بکن
هر چه می خواهی بگو!

تو مثل بچه‌هایی، محبوبِ من!
که دوستشان داریم،هرقدر بد باشند
قهر کن!
حتی وقتی که می خروشی هم خواستنی هستی
خشمگین شو
اگر موج نبود، دریا هم نبود
مثل رگبار، توفانی شو
قلب من همیشه تورا می بخشد

عصبانی شو!
من تلافی نمی کنم،
تو کودکی بازیگوش و مغروری
و من مانده ام چگونه از پرندگان انتقام می گیری.
اگر روزی از من خسته شدی برو
و سرنوشت را متهم کن
و مرا،
برای من همین اشک و اندوه کافی است
سکوت، دنیایی است
و اندوه نیز.

برو! اگر ماندن سخت است
که زمین، زنان را دارد
و عطر را و سیه چشمان را
هنگامی که خواستی مرا ببینی
و چون کودکان،نیازمند مهربانی ام شدی
به قلب من بازگرد
تو در زندگی من مثل هوایی
مثل زمین، مثل آسمان!
قهر کن هرجور خواستی
برو هرجور خواستی
برو هروقت خواستی
امّا سرانجام روزی برمی گردی
آن روز درمی یابی
که « وفاداری»چیست !!

او می‌دانست مرا خواهند کشت

۱
او می‌دانست مرا خواهند کشت
و من می‌دانستم او کشته خواهد شد
هر دو پیش گویی درست درآمد
او، چون پروانه‌ای، بر ویرانه های عصر جهالت افتاد
و من درمیان دندان‌های عصری که
شعر را
چشمانِ زن را
و گل سرخِ آزادی را می‌بلعد
در هم شکستم.

۲
می‌دانستم او کشته خواهد شد
او زیبا بود در عصر زشتی‌ها
زلال در عصر پلشتی‌ها
انسان در عصر آدمکشان
لعلی نایاب بود
میان تلی از خزف
زنی بود اصیل
میان انبوهی از زنان مصنوعی!

۳
می‌دانستم او کشته خواهد شد
زیرا چشمان او روشن بود چون دو رود یاقوت
موهایش دراز بود چون شب های بغداد
این سرزمین
این همه سبزی را
نقش هزاران نخل را
در چشمان بلقیس
تاب نیاورد.

۴
می دانستم او کشته خواهد شد
زیرا جهت نمای غرورِ او
بزرگتر از جهت نمای شبه جزیره بود.
شکوه او نگذاشت
در عصر انحطاط زندگی کند.
روح رخشان او نگذاشت
در تاریکی سر کند.

۵
غرور رفیعِ او
دنیا را برایش کوچک کرده بود
به این سبب چمدانش را بست
و آهسته برنوک انگشتان پا، بی هیچ کلامی
آن را ترک گفت…

۶
هراسی از این نداشت
که سرزمین مادریش او را بکشد
هراس او این بود
که سرزمین مادریش خود را بکشد!

۷
چون ابری بارورِ شعر
بر دفترهای من بارید
شراب… عسل… و پرستو را
یاقوت سرخ را.
و بر احساس من پاشید
بادبان ها را… پرندگان را
شب های پر از یاس را.
پس از رفتنش
عصر آب به پایان رسید
و عصر تشنگی آغاز شد.

۸
همیشه احساس می کردم در حال رفتن است
در چشمانش همواره بادبان هایی بود
آماده ی عزیمت
بر پلکهای او
هواپیمایی در حرکت، برای اوج گرفتن.
در کیف دستی او-در نخستین روز پیوندمان-
پاسپورتی بود… بلیت هواپیمایی
و ویزاهایی برای ورود، به سرزمین هایی که هرگز ندیده بود.
زمانی از او پرسیدم:
این همه کاغذ پاره ها را چرا در کیف داری؟
گفت:
وعده دیداری دارم با رنگین کمان.

۹
پس از این که کیف او را
از میان ویرانه ها به دستم دادند
و من پاسپورت او را
بلیت هواپیمایش را
ویزاهاش را دیدم
دریافتم که با بلقیس الراوی(۱) پیوند نبسته بودم
من همسر یک رنگین کمان بودم…

۱۰
وقتی زنی زیبا می‌میرد
زمین تعادل خود را از دست می‌دهد
ماه صد سال عزای عمومی اعلام می‌کند
و شعر بیکار می‌شود!

۱۱
بلقیس الراوی
بلقیس الراوی
بلقیس الراوی
آهنگ نام او را دوست داشتم
بارها زیر زبان می‌نواختمش
نام من در کنار نام او
به وحشتم می‌انداخت
چون وحشت از گِل کردن دریاچه‌ای زلال
ناساز کردن سمفونی زیبا.

۱۲
این زن نباید بیشتر می‌زیست
خود نیز این را نمی‌خواست
او چون شعله شمع بود و فانوس
و چون لحظه‌ای شاعرانه
که پیش از آخرین سطر
به انفجار می‌رسد…

در ساحلِ آبیِ چشمان تو

در ساحلِ آبیِ چشمان تو
باران‌هایی است با درخششِ آهنگین؛
و خورشید‌هایی سرگردان؛
و بادبان‌هایی
که سفر به بی‌کران را نقش می‌زنند.

در ساحلِ آبیِ چشمان تو
پنجره‌هایی رو به دریا گشوده است؛
و پرندگانی در کرانه‌های دوردست دیده می‌شوند،
در جستجوی جزیره‌هایی که هنوز آفریده نشده‌اند.

در ساحلِ آبیِ چشمان تو
در تابستان برف می‌بارد؛
و قایق‌هایی پر از فیروزه [هست]،
[که] دریا را در خود غرق کرده‌اند، بی آن‌که خود غرق شوند.

در ساحلِ آبیِ چشمان تو
همچون کودکی بر صخره‌ها می‌دوم.
رایحه‌ی دریا را می‌بویم؛
و همچون گنجشکی خسته بازمی‌گردم.

در ساحلِ آبیِ چشمان تو
رویای دریا و دریانوردی می‌بینم؛
و هزاران‌‌هزار ماه صید می‌کنم؛
و گردن‌بند‌های مروارید و زنبق.

در ساحلِ آبیِ چشمان تو
سنگ‌‌ها در شب سخن می‌گویند…
در کتابِ بسته‌ی چشمان تو
چه کسی هزاران شعر نهان کرده؟

اگر من…
اگر من دریانورد بودم،
یا کسی قایقی به من می‌‌داد،
هر شب در ساحلِ آبی چشمان تو لنگر می‌انداختم.

وقتی عاشق می‌شوم پادشاهِ زمانم

وقتی عاشق می‌شوم
پادشاهِ زمانم
زمین را با همه‌ی داشته‌هایش فتح می‌کنم
و خورشید را
زیر گام‌های اسبم درمی‌آورم.
وقتی عاشق می‌شوم
امپراتور فارس بنده‌ام می‌شود
و سرزمین چین
قلمرو چوگانم،
دریاها را جابجا می‌کنم
و اگر بخواهم
ستاره‌ها را می‌ایستانم!

وقتی عاشق می‌شوم
نوری می‌شوم سیال
که چشمی را یارای دیدنم نیست
و سروده‌هایم
باغ ابریشم و ریحان می‌شوند
وقتی عاشق می‌شوم
از انگشتانم چشمه‌ها می‌جوشند
و بر زبانم
سبزه‌ها می‌رویند
وقتی عاشق می‌شوم
از گردونه‌ی زمان
بیرون می‌زنم!

گفتم سببی ساز که باز آیی زود

گفتم سببی ساز که باز آیی زود
افروخت چو آتش و زجا رفت چو دود

پایان فسانه ی من آن گشت که گشت
و آغاز فسون وی همان بود که بود

بیدار نشسته‌ام که او باز آید

بیدار نشسته‌ام که او باز آید
ز اهواز برآید ار ز شیراز آید

من می‌شکنم شب همه شب خواب به چشم
بو کز درم آن محرم همراز آید

هر حرف که از دلم به لب می‌آید

هر حرف که از دلم به لب می‌آید
با فکر تو افزاید اگر افزاید

مهری که مراست بر لب از داده ی تست
با حکم تو بگشاید اگر بگشاید

گفتم گره از مویش اگر بگشاید

گفتم گره از مویش اگر بگشاید
در کارم صد گره ز سر بگشاید

مویش بگشود، لیک غافل که در آن
باشد گروهی کاو نه دگر بگشاید