اشعار عاشقانه

گفتم: سخنی ساز که غم بزداید

گفتم: سخنی ساز که غم بزداید
گفتا: به غمی شو که غمت افزاید

گفتم کی آن دیر سفر باز اید؟
گفتا بشکیب عاشق! او می آید

گفتم که به هجران تو تا کی دمساز

گفتم که به هجران تو تا کی دمساز
گفتا که کند عشق هجران، آغاز

گفتم چه پریشانم گفتا دهقان
تا جمع کند زهم گیا دارد باز

بازارت گرم کردی و آتش تیز

بازارت گرم کردی و آتش تیز
تو هیچ نخفتی و نخفتم من نیز

گر میل دلت بود به من بهر چرا
چون میل مرا دیدی بودت پرهیز؟

در زلف سیاهش دل من باز مپرس

در زلف سیاهش دل من باز مپرس
با شب به کجا می برم این راز مپرس

گویند که : سوی صبح، ره دارد شب
شب گشت دراز و صبح در ناز، مپرس

مرا به جاودانگی چه کار؟

بدون ترس
دوستم بدار
و در خطوط دست هام
ناپدید شو

برای یک دو هفته، نه، برای یک دو روز
برای یک دو ساعت ای عزیز
دوستم بدار
برای یک دو ساعت آه
مرا به جاودانگی چه کار؟

اگر دوست منی، کمکم کن

اگر دوست منی، کمکم کن
تا از تو هجرت کنم
اگر معشوق منی، کمکم کن
تا از تو شفا پیدا کنم
اگر می‌دانستم عشق اینقدر خطرناک است، عاشق نمی‌شدم
اگر می‌دانستم دریا این‌ همه عمیق است، به دریا نمی‌زدم
اگر عاقبتم را می‌دانستم
شروع نمی‌کردم…

دلتنگ تو ام، به من بیاموز که چگونه دلتنگ نباشم
بگو چگونه عشقت را از اعماق جانم ریشه کن کنم؟
چگونه اشک در چشم می‌میرد؟
چگونه دل می‌میرد؟ و چگونه آرزوها خودکشی می‌کنند؟

اگر پیامبری
از این سِحر، از این کفر نجاتم بده
عشق تو کفر است، از این کفر تطهیرم کن

اگر می‌توانی مرا از این دریا بیرون بکش
من شنا نمی‌دانم
موج آبی چشمانت مرا به سمت عمیق‌ترین نقطه می‌کشد
و من در عشق بی تجربه‌ام و بی‌قایق…
اگر دوستم داری دستم را بگیر
من از سر تا قدم عاشقم…
من غرق می‌شوم…
غرق می‌شوم…
غرق…

اگر تو‌ محبوب منی مرا کمک کن…

اگر تو‌ محبوب منی مرا کمک کن تا از تو سفر کنم
اگر تو طبیب من هستی به من کمک کن تا از تو شفا پیدا کنم
من اگر می‌دانستم که عشق این‌گونه خطر ناک است عاشق نمی‌شدم
من اگر می‌دانستم دریا این‌گونه عمیق است
دل به دریا نمی‌زدم [دریا نوردی نمی کردم].
من اگر می‌دانستم پایان من چنین است آغاز نمی‌کردم.
مشتاق تو شدم پس به من بیاموز در اشتیاق نباشم
به من بیاموز چگونه ریشه‌های عشق تو را از اعماق بِبُرم.
به من بیاموز چگونه اشک در حدقه‌های چشم می‌میرد؟
به من بیاموز چگونه عشق می‌میرد و شوق چگونه خودکشی می‌کند؟
ای کسی که دنیا را برای من همچون قصیده‌ی شعری زیبا تصویر کردی
و زخم در دل‌ام کاشتی و صبر را ربودی
اگر برای تو عزیز هستم دست‌ام را بگیر
چرا که من از سر تا پاهایم عاشق هستم
موجی آبی در چشمان تو مرا به عمق دریا فرا می‌خواند
ومن نه تجربه‌ای در عشق دارم و نه قایقی برای دریانوردی.

من زیر آب نفس می‌کشم
من غرق می‌شوم غرق می‌شوم غرق می‌شوم غرق می‌شوم.
ای تمام اکنون و گذشته‌ای عمرِ عمر
آیا صدای مرا از اعماق دریا می‌شنوی؟
اگر تو توانا هستی مرا از این دریا خارج کن
من شنا کردن بلد نیستم.

حرف‌های تو مثل قالی ایرانی‌ست

حرف‌های تو مثل قالی ایرانی‌ست
و چشمهایت
گنجشک‌های دمشقی
که بین دو دیوار می‌پرند.
قلب من مثل کبوتر
بالای حوضچه‌ی دستانت پر می‌کشد
و در سایه‌ی النگوهایت می‌آرامد
و من دوستت دارم
امّا می‌ترسم گرفتارت شوم…!

در سرزمین های شمالی – بانوی من –

در سرزمین های شمالی – بانوی من –
شاعر آزاد متولد می‌شود
بدانگونه که ماهیان در فراخنای دریاها
و آواز می‌خواند در آغوش برکه‌ها
و زنگ چراگاه‌ها
و شکوفه‌های انارستان‌ها

نزد ما
شاعر متولد می‌شود در زهدان غبار
و آواز می‌خواند برای حاکمانی از غبار

و سپاهیانی از غبار
و شمشیر‌هایی از غبار !
معجزه است
که شعر از شب ، روز بسازد !
معجزه است
که شکوفه کشت شود
بین دیوار
و دیوار !

عشق همچون پرتقالی مرا پوست می‌کند

عشق همچون پرتقالی مرا پوست می‌کند
وسینه ام را در شب می‌گشاید،
و در درون آن:
شراب و گندم و چراغی که با روغن زیتون روشن است به جا می‌گذارد
و هرگز به یاد نمی‌آورم که کشته شدم
و چگونه خونم ریخته شد
و به یاد نمی‌آورم چیزی دیده باشم

عشق به مانند ابر مرا می‌پراکند،
محل ولادتم را حذف می‌کند،
وسال‌های تحصیلی مرا،
و اقامه نماز را لغو می‌کند و همچنین دینم را،
و ازدواج را لغو می‌کند،طلاق،شاهدان،دادگاه‌ها
پاسپورت سفرم را از من می‌گیرد
و تمام گرد و خاک قبیله را از وجودم می‌شوید(روح قبیله را از من می‌گیرد)
و مرا
از اتباع ماه می‌سازد

عشق تو هوای شهر و شب آنرا دگرگون می‌سازد
خیابان‌ها به مانند عید ،یک جشن نور در زیر نم‌نم باران خواهد شد
و میدان‌ها بیسار افسونگر می‌شوند
و کبوتر‌های کلیسا‌ها شعر خواهند نوشت
و عشق در کافه‌های پیاده‌رو بسیار حماسی،و عمر طولانی‌تری خواهد داشت
و کیوسک‌های فروش روزنامه وقتی شما را می‌بیند،می‌خندد
و با اورکت زمستانی به میعادگاه می‌آیی
آیا تصادفی است
که زمان آمدنت با بارش باران ارتباط دارد؟

عشق آن چیزی را که نمی‌دانستم به من یاد می‌دهد،
و پنهان را برایم آشکار می‌سازد،و برایم معجزه می‌کند
و در مرا باز می‌کند و وارد می‌شود
به مانند وارد شدن شعر و قصیده،
به مانند وارد شدن برای نماز
و مرا به مانند عبیر مانولیا به هر سوی می‌پراکند
و برای من شرح می‌دهد که چگونه جویبار‌ها جریان پیدا می‌کند،
و سنبل‌ها موج می‌زند،
و بلبل‌ها و قمریان چگونه آواز می‌خوانند
و سخن گذشته را از یادم می‌برد،
و مرا با تمام زبان ها می‌نویسد

عشق نیمی از تخت خوابم را با من شریک می‌شود
و نصف غذایم را،
و نصف شرابم را،
و بندرها و دریاها را از من می‌دزدَد،
و کشتی‌ها را
و بالای گنبد مسجد فریاد می‌کشد،
و چون خروس روی ملافه‌ها را نوک می‌زند
بر روی بام‌های کلیسا فریاد می‌کشد
تمام زنان شهر را بیدار می‌کند

،عشق به من یاد داد که اشعار چگونه رنگ آب به خود می‌گیرد
و چگونه می‌توان با یاسمین نوشت
چگونه می‌توان با خواندن چشم‌هایت
مانند یک حرف زیبا روی مندولین(موسیقی) بود
این چیزها را گفتم تا به تو نزدیکتر شوم
(عشق) دستم را می‌گیرد و می‌برد
.و به من سرزمین‌ها را نشان می‌دهد
این دختران زیبا از مس
تن‌هایشان مزرعه‌های قهوه است
چشم‌های آن‌ها آواز یک فلامینگوی اندوهگین
وقتی می‌گویم خسته شدم
چادرش را زیر سرم می‌گذارد
.ساده است برای تو کمی از سوره صابرین برایم بخوان

عشق همچون پیش بینی‌ای که در خواب می‌بینم،مرا غافلگیر می‌کند
و روی پیشانی‌ام رسم می‌کند
یک هلال نورانی،یک جفت کبوتر
می‌گوید: سخن بگو!!
اشک‌هایم جاری می‌شود و نمی‌توانم سخن بگویم
می‌گوید:زجر بکش!!
و جواب می‌دهم :آیا در سینه بجز استخوان چیزی ماند؟
می‌گوید:یاد بگیر!!
جواب می‌دهم :ای سرورم و شفاعت کننده‌ی من!
من از پنجاه سال پیش سعی می‌کنم
که فعل عشق را صرف کنم
ولی من در تمام درس‌هایم رفوزه شدم
نه در جنگ پیروز شدم
و نه در صلح …