اشعار عاشقانه

باران‌ که‌ می‌زند به‌ پنجره‌

باران‌ که‌ می‌زند به‌ پنجره‌،
جای‌ خالی‌ات‌ بزرگ‌تر می‌شود !
وقتی‌ مه‌ بر شیشه‌ها می‌نشیند
بوران‌ شبیخون‌ می‌زند،
هنگامی‌ که‌ گنجشک‌ها
برای‌ بیرون‌ کشیدن‌ ماشینم‌ از دل‌ برف‌ سر می‌رسند،
حرارت‌ دستان‌ کوچک‌ تو را
به‌ یاد می‌آورم‌
و سیگارهایی‌ را که‌ با هم‌ کشیده‌ایم‌،
نصف‌ تو،
نصف‌ من‌…
مثل‌ِ سربازهای‌ هم سنگر !

وقتی‌ باد پرده‌های‌ اتاق‌
جان‌ مرا به‌ بازی‌ می‌گیرد،
خاطرات‌ عشق‌ زمستانی‌مان‌ را به‌ خاطر می‌آورم‌
دست‌ به‌ دامن‌ باران‌ می‌شوم‌،
تا بر دیاری‌ دیگر ببارد
و برف‌
که‌ بر شهری‌ دور…
آرزو می‌کنم‌ خدا
زمستان‌ را از تقویم‌ خود پاک‌ کند
نمی‌دانم‌ چگونه‌،
این‌ فصل‌ها را بی‌تو تاب‌ بی‌آورم‌

باران معشوقه‌ی من است

دوباره باران گرفت
باران معشوقه‌ی من است
به پیش بازش در مهتابی می‌ایستم
می‌گذارم صورتم را و
لباسهایم را بشوید
اسفنج وار
باران یعنی برگشتن هوای مه آلود شیروانی های شاد!
باران یعنی قرارهای خیس
باران یعنی تو برمی‌گردی
شعر بر می‌گردد
پاییز به معنی رسیدن دست های تابستانی توست
پاییز یعنی مو و لبان تو
دست‌کش ها و بارانی تو

و عطر هندی‌ات که صد پاره‌ام می‌کند
باران‌، ترانه‌ای بکر و وحشی ست
رپ رپه‌ی طبل‌های آفریقایی ست
زلزله وار می‌لرزاندم!
رگباری از نیزه‌ی سرخ پوستان است
عشق در موسیقی باران دگرگون می‌شود
بدل می‌شود به یک سنجاب
به نریانی عرب یا پلیکان غوطه ور در مهتاب!
چندان که آسمان سقفی از پنبه های خاکستری ابر می‌شود
و باران زمزمه می‌کند
من چون گوزنی به دشت می‌زنم
دنبال عطر علف
و عطر تو که با تابستان از این جا کوچیده!

اما افسوس دیر رسیده ایم

آرزو می کردم
تو را
در روزگاری دیگر می دیدم
در روزگاری که گنجشکان حاکم بودند
پریان دریایی
شاعران
کودکان
و یا دیوانگان
آرزو می کردم
که تو از آن من بودی
در روزگاری که بر گل ستم نبود
بر شعر
بر نی
و بر لطافت زنان
اما افسوس
دیر رسیده ایم
ما گل عشق را می کاویم
در روزگاری
که عشق را نمی شناسد!

دلم‌ می‌خواست‌ در عصر دیگری…

دلم‌ می‌خواست‌ در عصر دیگری دوستت‌ می داشتم‌
در عصری مهربان‌تر و شاعرانه‌تر
عصری که‌ عطرِ کتاب‌ ،
عطرِ یاس‌ و عطرِ آزادی را بیشتر حس‌ می کرد
دلم‌ می خواست‌ تو را
در عصر شمع‌ دوست‌ می داشتم‌
در عصر هیزم‌ و بادبزن‌های اسپانیایی
و نامه‌های نوشته‌ شده‌ با پـر
و پیراهن‌های تافته‌ی رنگارنگ‌
نه‌ در عصر دیسکو ،

ماشین‌های فراری و شلوارهای جین‌
دلم‌ می خواست‌ تو را در عصرِ دیگری می دیدم‌
عصری که‌ در آن‌
گنجشکان‌ ، پلیکان‌ها و پریان‌ دریایی حاکم‌ بودند
عصری که‌ از آن‌ِ نقاشان‌ بود ،
از آن‌ِ موسیقی دان‌ها ،
عاشقان‌ ،
شاعران‌ ،
کودکان‌
و دیوانگان‌ !
دلم‌ می خواست‌ تو با من‌ بودی
در عصری که‌ بر گل‌ُ شعرُ بوریا وُ زن‌ ستم‌ نبود !
ولی‌ افسوس‌
ما دیر رسیدیم‌
ما گل عشق‌ را جستجو می کنیم‌ ،
در عصری که‌ با عشق بیگانه‌ است‌ !

در بندر چشم‌های کبود تو

در بندر چشم‌های کبود تو
باران‌هایی از نور شنیدنی است
و خورشیدهای‌ ستم‌گر و بادبان‌هایی
که کوچ به سوی مطلق را
تصویر می‌کند.

در بندر چشم‌های کبود تو
پنجره‌های دریایی گشوده است
و پرنده‌گانی که در آفاق دوردست
در پروازند‌
به جست‌وجوی جزیره‌هایی که
آفریده نشد‌ه.

در بندر کبود چشم‌های تو
برف در تموز‌ می‌بارد
و زورق‌هایی آکنده از فیروزه
که دریا را در خویش غرقه ساخته، اما
خود غرقه نگشته.

در بندر چشم‌های کبود تو
چونان کودکی، بر صخره‌ها می‌دوم
بوی دریا را استشمام‌ می‌کنم
و همچون گنجشکِ بالغی باز می‌گردم.

در بندر چشم‌های کبود تو
رویای‌ دریا و دریاها‌ را می‌بینم
و هزاران هزار ماه را صید می‌کنم
و رشته‌های مروارید و زنبق را.

در بندر چشم‌های کبود تو
سنگ‌ها، در شب، سخن می‌گویند
در دفتر چشم‌های راز دار تو
کیست که هزاران ترانه نهفته است؟
ای کاش من، ای کاش من دریانوردی بودم،
یا کسی بود که زورقی به من می‌داد‌؛
تا هر شب؛
بادبان خویش را بر افرازم:
در بندر چشم‌های کبود تو…

می خواهم نامه‌ای برایت بنویسم 

می خواهم نامه‌ای برایت بنویسم
که به هیچ نامه‌ای دیگری شبیه نباشد
و زبانی نو برای تو بیافرینم
زبانی هم تراز اندامت
و گستره ی عشقم!
می‌خواهم از برگ‌های لغت نامه بیرون بیایم
و از دهانم اجازه ی سفر بگیرم!
خسته ام از چرخاندن زبان در این دهان
دهانی دیگر می‌خواهم
که بتواند به درخت گیلاس
یا چوب کبریتی بدل شود!
دهانی که کلمات از آن بیرون بریزند،
مانند پریان دریایی از امواج دریا
و کبوتران
از کلاه شعبده باز!

کتاب‌های دبستان را از من بگیرید
نیمکت‌های کلاسم را
گچ‌ها و قلم‌ها و تخته سیاه را
از من بگیرید
تنها واژه‌ای به من ببخشید
تا آن را
چون گوشواره‌ای به گوش معشوق خود بیاویزم!

انگشتانی تازه می‌خواهم
برای دیگرگونه نوشتن
از انگشتای که قد نمی‌کشند
از درختانی که نه بلند می‌شوند نه می‌میرند بیزارم!

انگشتانی تازه می‌خواهم
به بلندی بادبان زورق گردن زرافه
تا معشوقه‌ی خویش را پیراهنی از شعر ببافم
و الفبایی نو بیافرینم برای او!
الفبایی که حروفش
به حروف هیچ زبان دیگری مانند نباشند!
الفبایی به نظم باران
الفبایی از طیف ماه
ابرهای خاکستری غمناک
و درد برگ های بید
زیر چرخ دلیجانِ آذر ماه

می‌خواهم گنجی از کلمات را پیش کشت ک
که هرگز هیچ زنی به نصیب نبرده و نخواهد برد
کسی به تو مانند نبوده و نیست
می‌خواهم هجاهای نامم
و خواندن نامه هایم را
به سینه‌ی خسته‌ات بیاموزم
می‌خواهم تو را به زبانی نو بدل کنم

واپسین مرد زندگی‌ات نیستم

واپسین مرد زندگی ات نیستم
واپسین شعرم
نوشته شده به آب زَر
آویخته میان سینه هایت!
واپسین پیامبری هستم
که آدمیان را
به بهشت ناب پس مژگانت
دعوت می کند!

پلی به سمت من بکش از عطر نارنج‌

روشنای زندگی‌ام
نسیم من
فانوس‌ام
بیانیه باغ‌های من‌
پلی به سمت من بکش از عطر نارنج‌
جایی به من بده
چون شانه عاجی
در میان شب گیسوانت‌
و آنگاه فراموشم کن‌

چشمان تو وطن من است

چشمان تو وطن من است
شهرهای بسیار دارد
شهرهایش خانه های سبز
به خانه هایش کسی سرنمی زند
از پنجره هایش کسی سرک نمی کشد
درون چشمان تو وطنی آزاد است
هیچ دیکتاتوری حکومت نمی کند
مردمش آزادانه به خیابان می آیند
روی هم را می بوسند
عاشق هم می شوند
مردم چشمهای تو زندان نمی شناسند
در ساحل دریای آبی و زیبا نشسته اند

تازیانه نمی خورند
اعدام نمی شوند
مردم چشمهای تو یک دین دارند
وبه آن ایمان دارند
وطن من چشمهای توست

دیوار‌های شهر به من گفتند

دیوار‌های شهر به من گفتند
یا تو را فراموش کنم و یا بمیرم
عشق ما را جز عشق آرام نمی بخشد
پس این دل را سکوت اولی‌تر است
آسمان ، در تعبید گاه من
در شهرم ، می‌بارد
و ز تو نه خبر تازه‌ای دارم نه نامه‌ای
هدیه ی من برای تو
که شعله‌ی آتش کوچک منی
دو بوسه است
پس به رغم زندان‌های زمین
دستت را به سوی من دراز کن

دو دستت را
چرا که من غمگینم
و آسمان در دل و در شهر می‌بارد