عبدالوهاب بیاتی

3 مطلب

دروغ گفتند که خوشبختی

محمّد !
دروغ گفتند که خوشبختی
فروخته نمی‌شود
روزنامه‌ها نوشتند:
دیشب آسمان قورباغه بارید
دوست من! خوشبختی‌ات را ربودند
فریبت دادند
عذابت دادند
و تو را
در زنجیر کلمات به صلیب کشیدند
تا به جای تو بگویند: مُردم
که جایی در آسمان به تو بفروشند
آه! گریه شایسته نیست
من خجالت می‌کشم محمّد
قورباغه ها شادی‌مان را به تاراج بردند

و من با وجود درد و رنج
همچنان
در مسیر خورشید حرکت می‌کنم
خنجرها را در شب کاشتند
و سگها
که سقف شب بر آنها آوار شده
سرپیچی می‌کنند
محمّد!
سر می­‌پیچند
مراقب باش
خیانت می‌کنند.

فاحشه ای که قطار او را به جا گذاشته

تمدن سقوط می‌کند
قلبی از گل
و چشمانی بی قرار
که در عمق این دو چاه
روز خشک می‌شود
فاحشه ای که قطار او را به جا گذاشته
در شب اروپا

بدون هیچ تن پوشی
زیر رگبار و باران
خواهد مرد

اگر صدایش می زدم
می‌خواستم بگویم :
ای پیرزن
ای جامه دریده
از قطار ماندی !

دیوار‌های شهر به من گفتند

دیوار‌های شهر به من گفتند
یا تو را فراموش کنم و یا بمیرم
عشق ما را جز عشق آرام نمی بخشد
پس این دل را سکوت اولی‌تر است
آسمان ، در تعبید گاه من
در شهرم ، می‌بارد
و ز تو نه خبر تازه‌ای دارم نه نامه‌ای
هدیه ی من برای تو
که شعله‌ی آتش کوچک منی
دو بوسه است
پس به رغم زندان‌های زمین
دستت را به سوی من دراز کن

دو دستت را
چرا که من غمگینم
و آسمان در دل و در شهر می‌بارد