اشعار عاشقانه
گاهی
تو حتی لب به سخن نگشوده ای
و من به پایان آنچه خواهی گفت رسیده ام
اینک تو کجا هستی ای یار من
آیا به مانند نسیم شب زنده داری میکنی ؟
آیا ناله و فریاد دریاها را میشنوی ؟
و آیا به ضعف و خواری من مینگری ؟
و از شکیباییام آگاهی ؟
کجا هستی ای زندگی من
اینک تاریکی مرا در آغوش گرفت و اندوه بر من غلبه یافت
در هوا لبخند بزن تا زنده شوم
کجا هستی ای عشق من ؟
آه
چقدر عشق بزرگ است و من چقدر کوچک هستم
مُزد عاشقی
رنج است
اما این رنج
روشنی می بخشد
از دلی عاشق
که می شکند
موسیقی و ترانه می تراود
عشق درخششی جادویی است
که از درون هسته سوزان روح می تابد
و زمین پیرامونش را روشنی می بخشد
و توانمان می دهد تا زندگی را
در قالب رویایی شیرین و زیبا
بین دو بیداری درک کنیم
و آنی را که دوست داری
نصف دیگر تو نیست
این تویی اما جایی دگر
دستهایم
پرده از وجودت کنار می زنند
در برهنگی دیگری می پوشانند تو را
تن های دیگری را در تنت باز می یابند
دستهایم
تن دیگری برایت می آفرینند
گفتم دلم از دهان تنگت شده تنگ
گفتا فشرد به تنگنا، سنگ ز سنگ
گفتم اگر آغوش تو بگشاید گفت:
نیما دگرت نیست در این حنا رنگ
جانا دلت از چه با دل من در جنگ
از بهر خراج آن لب مرجان رنگ؟
روزی مرا تنگ اگر خواهی، خواه،
روزی به لبت، لیک چرا خواهی تنگ؟
چشماندازی عریان
که دیری در آن خواهم زیست
چمنزارانی گسترده دارد
که حرارت تو در آن آرام میگیرد.
چشمههایی که پستانهایت
روز را در آن به درخشش وا میدارد
راههایی که دهانات از آن
به دهانی دیگر لبخند میزند.
بیشههایی که پرندهگاناش
پلکهای تو را میگشایند
زیر آسمانی
که از پیشانی ِ بیابر تو باز تابیده
جهانِ یگانهی من
کوک شدهی سبُک من
به ضرب آهنگ طبیعت
گوشت ِ عریان تو پایدار خواهد ماند…
مرا نمیتوان شناخت
بهتر از آنکه تو شناختهای
چشمان تو
که ما هر دو،
در آنها به خواب فرو میرویم
به روشناییهای انسانی من
سرنوشتی زیباتر از شبهای جهان میبخشند
چشمان تو
که در آنها به سیر و سفر میپردازم
به جان جادهها
احساسی بیگانه از زمین میبخشند
چشمانات که تنهایی بیپایان ما را مینمایانند
آن نیستند که خود میپنداشتند
تو را نمیتوان شناخت
بهتر از آنکه من شناختهام.