اشعار عاشقانه
تو را به جای همه کسانی که نشناختهام دوست می دارم
تو را به خاطر عطر نان گرم
برای برفی که آب میشود دوست میدارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نداشتهام دوست میدارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست میدارم
برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت
لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست میدارم
تو را به خاطر خاطرهها دوست میدارم
برای پشت کردن به آرزوهای محال
به خاطر نابودی توهم و خیال دوست میدارم
تو را برای دوست داشتن دوست میدارم
تو را به خاطر بوی لالههای وحشی
به خاطر گونهی زرین آفتاب گردان
تو را به خاطر دوست داشتن دوست میدارم
تو را به جای همه کسانی که ندیدهام دوست میدارم
تو را برای لبخند تلخ لحظهها
پرواز شیرین خاطرهها دوست میدارم
تو را به اندازهی همهی کسانی که نخواهم دید دوست میدارم
اندازه قطرات باران، اندازهی ستارههای آسمان دوست میدارم
تو را به اندازه خودت، اندازه آن قلب پاکت دوست میدارم
تو را برای دوست داشتن دوست میدارم
تو را به جای همهی کسانی که نمی شناختهام… دوست میدارم
تو را به جای همهی روزگارانی که نمی زیستهام… دوست میدارم
برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب میشود و
برای نخستین گناه،
تو را به خاطر دوست داشتن، دوست میدارم
تو را به جای تمام کسانی که دوست نمیدارم، دوست میدارم.
جلو خودم را نگاه کردم
در جمعیت تو را دیدم
میان گندمها تو را دیدم
زیر درختى تو را دیدم.
در انتهاى همه سفرهایم
در عمق همه عذابهایم
در خَم همه خندهها
سر بر کرده از آب و از آتش
تابستان و زمستان تو را دیدم
در خانهام تو را دیدم
در آغوش خود تو را دیدم
در رؤیاهاى خود تو را دیدم
دیگر ترکت نخواهم کرد
آه ای قلب محزون من
دیدی که چگونه سودا رنگ شعر گرفت
دیدی که جغرافیای فاصله را
چگونه با نوازش نگاهی می شود طی کرد
و نادیده گرفت
دیدی که دردهای کهنه را
چگونه با ترنمی می شود به یکباره فراموش کرد
دیدی که آزادی لحظه ناب سرسپردن است
دیدی که عشق یک اتفاق نیست
قرار قبلی است
مثل یک تفاهم ازلی
از ازل بوده
و تا ابد ادامه خواهد داشت
رو به رو را نگاه کردم
میان جماعت تو را دیدم
میان سنبلهها
زیر تک درختی تو را دیدم
در انتهای هر سفر
در عمق هر عذاب
در انتهای هر خنده
سر برآورده از آتش و آب
تابستان و زمستان ، تو را دیدم
در خانه
در رویا
در آغوشم تو را دیدم
ترکت نخواهم کرد
به درناها در طاق آسمان بنگر!
همراهانِ دیرینِشان، ابرها
با آنان کوچیدند، چنان که گویی میپریدند
از زندگییی به زندگی دیگر.
در اوجی برابر و با شتابی همسان
هردو پابهپای هم چه نزدیک مینمایند.
و بدینسان قسمت میکند دُرنا با ابر
آسمان زیبایی را که کوتهزمانی همهگی در آن میپَرَند.
و البته هیچکدامشان بیش از دیگری درنگ نمیکند. اینجا،
و هیچیک، چیزی جز تاب خوردن دیگری را نمیبیند
در بادی که هر دو احساساش میکنند
آنها که اکنون در پروازشان کنار هماند
باد میخواهد به عدم ببردشان
اگر از میان نروند و برای هم بمانند
هیچچیز دیرزمانی نمیتواند به آنها دست یابد.
دیری میتواند کسی آنها را دور کند از جایی
که در آن تهدید باران است یا صدای تیر.
بدینسان بهندرت در میان ماه و خورشید
به دو جای متفاوت پرواز میکنند،
یکدیگر را بهتمامی ساقط مینمایند.
به کجا میروید شما؟ –به هیچ کجا!
از که و کجا میگریزید؟ –از همه، از همهگان!
میپرسید، چند وقت است با هم هستند؟ –از کوتهزمانی.
و کی از هم جدا خواهند شد؟ –بهزودی
این است که عشق برای عاشقان تکیهگاهی مینماید
تو هیچ نقطه ضعفی نداشتی
من داشتم
من عاشق بودم
کسی که
دوستش دارم
به من گفته است
که به من محتاج است
به همین خاطر هم
من مواظب خودم هستم
و چشمانم باز است
در راهی که میروم
و دلهره دارم
از هر قطره باران
که مبادا
با ضربتی نابودم کند
برایم بنویس ، چه تنت هست ؟ لباست گرم است ؟
برایم بنویس ، چطوری میخوابی ؟ جایت نرم است ؟
برایم بنویس ، چه شکلی شده ای ؟ هنوز مثل آن وقت ها هستی ؟
برایم بنویس ، چه کم داری ؟ بازوان مرا ؟
برایم بنویس ، حالت چطور است ؟ خوش می گذرد ؟
برایم بنویس ، آن ها چه می کنند ؟ دلیریت پا برجاست ؟
برایم بنویس ، چه کار میکنی ؟ کارت خوب است ؟
برایم بنویس ، به چه فکر می کنی ؟ به من ؟
مسلماً فقط من از تو می پرسم
و جواب ها را می شنوم که از دهان و دستت می افتند
اگر خسته باشی ، نمی توانم
باری از دوشت بردارم
اگر گرسنه باشی ، چیزی ندارم که بخوری
و بدین سان گویا از جهان دیگری هستم
چنان که انگار فراموشت کرده ام
دل ندهم از تو روی تا برتابم
روئی نه که بی روی تو آسان خوابم
قفلم به زبان است و حدیث تو به گوش
با یاد تو من دمی مگر دریابم
بس گفتم و حرف تو نیامد به لبم
از گفتن خود لاجرم اندر تعبم
تو لیک نگفتی به چه روزی آیی
من نیز نگفتم به چه بگذشت شبم