اشعار عاشقانه

با وی سخن از حرف نهان می‌گفتم

با وی سخن از حرف نهان می‌گفتم
زآن درد که بود از او به جان می‌گفتم

گفتا چه سخن دراز داری، اما
از شرم یکی دو در میان می‌گفتم

چشمم نه بدو که من در او می‌نگرم

چشمم نه بدو که من در او می‌نگرم
راهم نه بر او که من بر او می‌گذرم

بنگر به نهان ز چشم بدخواهان چون
در این شب تیره راه در می‌سپرم

گفتم چو رسد به بر چو جانش گیرم

گفتم چو رسد به بر چو جانش گیرم
صد بوسه به مهر از لبانش گیرم

چون شد، بنگر، چو درکنارم بگرفت
شرمم نگذاشت در میانش گیرم

گفتم: مگر از مهرش دل برگیرم

گفتم: مگر از مهرش دل برگیرم
مهر دگری جویم و دلبر گیرم

خندید و به من گفت که: این نیز بگو
رنجوری خویش باید از سر گیرم

عشق قاتل است و بی‌گناه

عشق چون موج است
تکرار افسوس ما بر گذشته
اکنون
تند و کند
معصوم، چون آهویی که از دوچرخه‌ای جلو می‌زند
و زشت، چون خروس
پر جرأت، چون گدایی سمج
آرام چون خیالی که الفاظ‌اش را می‌چیند
تیره، تاریک
و روشنایی می‌بخشد
تهی و پر از تناقض
حیوان، فرشته‌ای به نیرومندی هزار اسب
و سبکی یک رویا
پر شبهه، درنده و روان

هرگاه عقب بنشیند، باز می‌آید
به ما نیکی می‌کند و بدی
آن‌گاه که عواطف‌مان را فراموش کنیم
غافل‌گیرمان می‌کند
و می‌آید
آشوب‌گر، خودخواه
سروَر یگانه‌ی متکثّر

دمی ایمان می‌آوریم
و دمی دیگر کفر می‌ورزیم
اما او را اعتنایی به ما نیست
آن‌گاه که ما را تک‌تک شکار می‌کند
و به دستی سرد بر زمین می‌زند

عشق
قاتل است
و بی‌گناه.

چشمانت آیا مى‌دانند

چشمانت آیا مى‌دانند
که بسی انتظار کشیدم
آن‌سان که پرنده‌اى به انتظار تابستان نشسته باشد؟
و به خواب رفتم…
آن‌سان که مهاجر بیارامد
چشمى مى‌خوابد، تا چشم دیگرى بیدار بماند..
تا دیر وقت
و براى آن یکی چشم‌ام بگرید،
تا ماه بخوابد،
دو دل‌داده‌ایم ما
و مى‌دانیم که هم‌آغوشى و بوس و کنار
قوتِ شب‌هاى غزل است.

در انتظار تو هستم

در انتظار تو هستم
که خود را به من نمی‌رسانی
روزها و شب‌های سختی دارم
همه‌اش کنار جاده ایستاده‌ام
تمام سایه‌ها فریبم می‌دهند
تمام عابران دروغ می‌گویند
مگر می‌شود زنی را ندیده باشند
با پیراهن آبی
موهای شانه کرده
کفش‌های سفید
که می‌رقصد
شعر می‌خواند
و می‌آید
مگر می‌شود زنی را ندیده باشند
که نام مرا تکرار می‌کند
و سراغ مرا از عابران نگیرد
منتظرم همیشه منتظرم

ما را نیز لبخندی خواهد بود

دستم را فشرد
و به نجوایم سه حرف گفت.
سه حرفی که عزیزترین داراییِ تمامِ روزم شد:
«پس تا فردا»

ریش تراشیدم دوبار
کفش‌هایم را برق انداختم دوبار.
لباس های رفیقم را قرض گرفتم
با دو لیره
که برایش کیکی بخرم .
قهوه‌ای خامه‌دار.

حالا تنها بر نیمکتم
و گرداگردم عشاق، لبخند زنانند
و برآنم که
ما را نیز لبخندی خواهد بود.
شاید در راه است
شاید لحظه‌ای یادش رفته
شاید… شاید..

دو بیگانه بودیم که به هم رسیدیم

چون سبزه‌ای روئیده از لابلای سنگ،
دو بیگانه بودیم که به هم رسیدیم .

آسمان بهاری،پر ستاره بود
و من شاه بیتِ عاشقانه‌ای،
در وصف چشمانت سرودم…
و به آواز خواندم .

چشمانت می‌داند،که چه انتظاری کشیدم…
چون پرنده‌ای درانتظار تابستان؟
و به خواب رفتم…چون خواب یک مهاجر.

چشمی به خواب می‌رود،تا چشمی بیدار بماند،
زمانی دراز…
و بگرید برای خواهرش.

دو دلداریم تا آن‌گاه که ماه به‌خواب می‌رود
و می‌دانیم که هم‌آغوشی و بوسه…
خوراک شب‌های عشق بازی است.
و بامداد،ندا می‌دهد که روز نوی آغاز گشته است
تا به راه‌مان ادامه دهیم.

دو دوستیم ما، پس به من نزدیک‌تر شو
دست در دست تا ترانه‌ها و نان بسازیم.

چرا باید از راه پرسید ما را به‌کجا می‌برد؟
همین بس که تا أبد،همراه باشیم.

بیا تا ترانه‌های اندوهِ گذشته را،
به فراموشی سپاریم.
و نپرسیم که عشق‌مان جاودانه خواهد ماند؟

دوستت دارم،هم چون عشقِ کاروان،
به واحه‌ای دربیابان…
و عشق گرسنه‌ای برای لقمه‌ی نان…

چون سبزه‌ای روئیده از لابلای سنگ،
دو بیگانه بودیم که به هم رسیدیم
و دو رفیق می‌مانیم،جاودان…

آن‌سوی این پاییزِ دور

سی‌سال گذشته از آن پاییزِ دور
سی‌سال گذشته از عکس‌های ریتا
سی‌سال گذشته از خوشه‌ای که عمرش
به نگهبانی گذشت
در آن پاییزِ دور.

روزی دل به تو می‌بندم
به سفر می‌روم
و گنجشک‌ها
پر می‌گشایند
به‌نامِ من
کشته می‌شوند
به‌نامِ من.

روزی دل به تو می‌بندم
و اشک می‌ریزم
تو زیباتری از مادرِ من
زیباتری از کلماتی که آواره‌ام کردند.

این عکسِ توست روی آب
و این سایه‌ی غروب است
که سایه‌‌ام را دوست نمی‌دارد.

پنجره‌ای که باز می‌شود رو به دوستانِ من
می‌گوید در چشم‌های غروب خیره نباید شد.

روزی این گُل‌سرخ پژمرده می‌شود در حافظه‌ی ما
روزی این بیگانگان شادمانی می‌کنند در حافظه‌ی ما.

می‌خواهم این لحظه‌ را شناور کنم
در آب
در اسطوره
در آسمان.

از یاد برده بودمت
زیرِ این آسمانِ دور
این‌جا دلیلی ندارند برای روییدن
زنبق‌ها
دلیلی ندارند تفنگ‌ها
‌‌ شاعری ندارند شعرها.

آسمانِ دور
چشم می‌دوزد
به بامِ خانه‌ها
به کلاهِ پلیس‌ها
و از یاد می‌برد پیشانی‌ام را.

زمین عذاب‌مان می‌دهد
در این غروبِ غریب
و طعمِ پرتقال می‌گیرد تن‌ات
می‌گریزد از من تن‌ات.

دل به تو می‌بندم
افق می‌شود علامتِ سئوال
دل به تو می‌بندم
آبی می‌شود دریا
دل به تو می‌بندم
سبز می‌شود علف
دل به تو می‌بندم
زنبق
دل به تو می‌بندم
خنجر
دل به تو می‌بندم
روزی
من هم می‌میرم
روزی.

روزی دل به تو می‌بندم
خودکشی نمی‌کنم
موهایت را شانه می‌کنم
آن‌سوی این پاییزِ دور
کمرت
ستاره‌ی راهم می‌شود
جشنی به پا می‌کنم
در باد.

روزی دل به تو می‌بندم
و گنجشک‌ها
پر می‌‌گشایند
به‌نامِ من
آزاد.

روز
می‌گذرد.

روزی به‌نامِ تو زنده می‌مانم
روزی دل به تو می‌بندم
روزی زنده می‌مانم
آن‌سوی این پاییزِ دور.