اشعار فلسفی

یک روز به راه می‌افتد این رود

یک روز به راه می‌افتد این رود
به پرواز درمی‌آیند ماهیان
و صدایِ رقصیدنِ باد
اتاقِ مرا پُر خواهد کرد

ثابت نمی‌ماند
این تابلوی نقاشی

مردم می‌آیند وُ پاهایشان را می‌شویند
در صدای آب
وَ آهوهای روی فرش
که زیرِ پایمان مُرده بودند
در تابلو ظاهر خواهند شد
زیاد می‌شوند
آنقدْر که از تابلو بیرون بزنند وُ
اتاق پُر شود از چشم‌هایشان

آی نقاش!
قلمی که در دست داری
می‌تواند جهان را نجات دهد
قشنگ نقاشی کن!
جهان پر از اتاق‌هایی‌ست
که تابلوی نقاشی به تنهاییِ خودشان چسبانده‌اند

شعر مرا برای کوه زمزمه کن

شعر مرا برای کوه زمزمه کن
انعکاسش آواز داوود
خواهد بود.

من تکه تکه
آینه‌های جهان را
روی واژه‌هایم چسبانده‌ام
و این شعر
همان‌قدر که می‌تواند زیبا باشد
ساده می‌شکند
پس با من مدارا کن
ای تمامِ راه را بی‌من رفته
ای تمامِ مقصدها را بی‌تو گشته‌ام

شعر مرا برای کوه فریاد کن
تا داوود بگریزد.

من وُ تو
خدا و پیامبر
وَ شاه و داوودیم
وَ هرچه کتاب مقدسیم.
شعر مرا برای رود زمزمه کن
تا به دریا برسیم.

برف‌ها پشت شیشه می‌رقصند

مثل کبوتری سفید
که از قفس آزاد شده باشد
ماه از قاب پنجره بیرون می‌رود.

شب
ذخیره‌ای از روز را اضافه آورده
دارد آن را با زمین قسمت می‌کند

آسمان از کیسه‌های بزرگِ خود
سفیدی
روی زمین پخش می‌کند.

نعش‌کشی خاکستری
جلوی ساختمان ایستاد
نورافکن یک دور
دور خودش چرخید
وَ دایره‌ای گرم روی اتومبیل پهن کرد.

برف‌ها پشت شیشه معلق‌اند
برف‌ها پشت شیشه
با صدای پیانو می‌رقصند

امشب عجیب دلت گرفته است
زیپ چشم‌هایت را کیپ کن
وَ دکمه‌های پتو را ببند
باید برای سفری برفی آماده بشویم
_ مثل یک کبوتر سفید
که از قفس آزاد شده باشد _
سفری سرد در راه است.

به دنیا پا گذاشتم از درون زخمی عمیق

به دنیا پا گذاشتم
از درون زخمی عمیق
جامانده از جنگی تن به تن.

از دنیا می‌روم
با زخمی عمیق
جامانده از جنگی تن به تن.

مردها
می‌میرند از زخم‌های عمیق
زن‌ها
مرد به دنیا می‌آورند.

من
آن منجی که ظهور نکرده
زندانی‌اش کرده‌اند.
دورش شعرهای لوله شده
میله شد
وَ در قفسه‌ی کتابخانه‌اش
ادیان قفسی جدا از فلسفه ساخته‌اند.

ای کاش کسی حرف‌های مرا باور می‌کرد
مَردهای قبیله
سلاح‌هایشان را زمین می‌گذاشتند
صلح بدون غرض اتفاق می‌افتاد
کسی پس از جنگ
تاوان نمی‌داد وُ
کسی پس از طلاق
غمگین نمی‌شد.

ما زوج‌های خسته‌ای بودیم
از ترسِ زخمی شدن
زهر نوشیدیم
وَ خودمان را به باندهای سفید
به تخت‌خواب
چسب زخم زدیم.

اینجا پرستارها به کُما رفته‌اند
وَ دکترها از دستگاه جمع‌آوری زباله
به دستگاهِ جمع‌آوری جنازه بدل شده‌اند.

کاش سرنگ‌هایشان را زمین می‌گذاشتند
کاش مَردم سلاح‌هایشان را زمین می‌گذاشتند
کاش کسی در ازای گُل
هدیه
یا رستوران
از دشمنش تقاضای عشق نمی‌کرد
تا جهان بدون انسان
اسب بدون سوار
ماهی بدون آکواریوم
وَ شاعر
بدون قفس به حیاتش ادامه می‌داد.

زمین نفسی راحت را سر می‌کشید
تا خون آخرین مرد
مرهمی شود
برای زخمِ عمیق گیاهان.

مثل سیبی کرم خورده
در ظرف شکیلی از میوه‌ها هستم
چقدر غریب افتاده‌ام
کاش کسی لهجه‌ام را می‌فهمید.

نیمی از من مرد دیگری‌ست

نیمی از من
مردِ دیگری‌ست
مردی که دکمه‌های پیراهنش را باز می‌گذارد
متلک می‌اندازد به پیاده‌رو وُ
دست می‌کشد به اندامِ زن‌ها
مُشت می‌زند به دماغ هرچه پلیس
مست می‌کند کنارِ فاحشه‌ها
گُل می‌کِشَد با اراذلِ اوباش
وَ بالا می‌آورد
گوشتِ زنانی که خورده را
کنارِ جدول‌ها
روی کاپوت‌های گران قیمت
روی تلفن همراه
روی چراغ‌های راهنما
روی هرچه چراغ قرمز

نیمی از من با من فرق می‌کند
او بمب می‌گذارد توی واژه‌های مودبانه‌ام
شلیک می‌کند
به سطرهایی با لحنِ اتو کشیده
نیمی از من
خسته شده از زندگی
خسته شده از خسته بودن
از واحدهای تجاری وُ مسکونی
او غار نشین است

مردی که هر صبح
_توی آینه _
چهره‌ی خیسش را جستجو می‌کنم
مردی که توی قاب گیر افتاده
وَ با خاموش کردنِ لامپ
نابود می‌شود

دیر شد اداره
باید با کراوات
خودم را حلق‌آویز کنم

مرغ مسکین! زندگی زیباست

در تلاشِ شب که ابرِ تیره می‌بارد
رویِ دریایِ هراس‌انگیز

وز فرازِ بُرجِ باراندازِ خلوت مرغِ باران می‌کشد فریادِ خشم‌آمیز

و سرودِ سرد و پُرتوفانِ دریایِ حماسه‌خوان گرفته اوج
می‌زند بالای هر بام و سرایی موج

و عبوسِ ظلمتِ خیسِ شبِ مغموم
ثقلِ ناهنجارِ خود را بر سکوتِ بندرِ خاموش می‌ریزد ــ

می‌کشد دیوانه‌واری
در چنین هنگامه
رویِ گام‌هایِ کُند و سنگینش
پیکری افسرده را خاموش.
مرغِ باران می‌کشد فریاد دائم:

ــ عابر! ای عابر!
جامه‌ات خیس آمد از باران.
نیست‌ات آهنگِ خفتن
یا نشستن در برِ یاران؟…

ابر می‌گرید
باد می‌گردد
و به زیرِ لب چنین می‌گوید عابر:

ــ آه!
رفته‌اند از من همه بیگانه‌خو با من…
من به هذیانِ تبِ رؤیایِ خود دارم
گفت‌وگو با یارِ دیگرسان
کاین عطش جز با تلاشِ بوسه‌یِ خونینِ او درمان نمی‌گیرد.

اندر آن هنگامه کاندر بندرِ مغلوب
باد می‌غلتد درونِ بسترِ ظلمت
ابر می‌غرد وز او هر چیز می‌ماند به ره منکوب،
مرغِ باران می‌زند فریاد:

ــ عابر! در شبی این‌گونه توفانی
گوشه‌ی گرمی نمی‌جویی؟
یا بدین پُرسنده‌یِ دلسوز
پاسخِ سردی نمی‌گویی؟

ابر می‌گرید
باد می‌گردد
و به خود اینگونه در نجوایِ خاموش است عابر:

ــ خانه‌ام، افسوس!
بی‌چراغ و آتشی آنسان که من خواهم، خموش و سرد و تاریک است.

رعد می‌ترکد به خنده از پسِ نجوایِ آرامی که دارد با شبِ چرکین
وز پسِ نجوایِ آرامش
سردخندی غمزده، دزدانه، از او بر لبِ شب می‌گریزد
می‌زند شب با غمش لبخند…

مرغِ باران می‌دهد آواز:

ــ ای شبگرد!
از چنین بی‌نقشه رفتن تن نفرسودت؟

ابر می‌گرید
باد می‌گردد
و به خود اینگونه نجوا می‌کند عابر:

ــ با چنین هر در زدن، هر گوشه گردیدن،
در شبی که‌ش وهم از پستانِ چونان قیر نوشد زهر،
رهگذارِ مقصدِ فردایِ خویشم من…
ورنه در اینگونه شب اینگونه باران اینچنین توفان
که تواند داشت منظوری که سودی در نظر با آن نبندد نقش؟
مرغِ مسکین! زندگی زیباست
خُورد و خُفتی نیست بی‌مقصود.

می‌توان هرگونه کشتی راند بر دریا:
می‌توان مستانه در مهتاب با یاری بلم بر خلوتِ آرامِ دریا راند
می‌توان زیرِ نگاهِ ماه با آوازِ قایقران سه‌تاری زد لبی بوسید.
لیکن آن شب‌خیزِ تن‌پولاد ماهی‌گیر
که به زیرِ چشمِ توفان برمی‌افرازد شراعِ کشتیِ خود را
در نشیبِ پرتگاه مظلمِ خیزاب‌هایِ هایلِ دریا
تا بگیرد زاد و رودِ زندگی را از دهانِ مرگ،
مانده با دندانش آیا طعمِ دیگرسان
از تلاشِ بوسه‌یی خونین
که به گرماگرمِ وصلی کوته و پُردرد
بر لبانِ زندگی داده است؟

مرغ مسکین! زندگی زیباست…
من درین گودِ سیاه و سرد و توفانی نظر با جُست‌وجویِ گوهری دارم
تارکِ زیبایِ صبحِ روشنِ فردای خود را تا بدان گوهر بیارایم.
مرغِ مسکین! زندگی، بی‌گوهری اینگونه، نازیباست!

اندر آن سرمایِ تاریکی
که چراغِ مردِ قایقچی به پُشتِ پنجره افسرده می‌ماند
و سیاهی می‌مکد هر نور را در بطنِ هر فانوس
وز ملالی گُنگ
دریا
در تب هذیانی‌اش
با خویش می‌پیچد،

وز هراسی کور
پنهان می‌شود
در بسترِ شب
باد،

وز نشاطی مست
رعد
از خنده می‌ترکد

وز نهیبی سخت
ابرِ خسته
می‌گرید، ــ
درپناهِ قایقی وارون پیِ تعمیر بر ساحل
بینِ جمعی گفت‌وگوشان گرم
شمعِ خُردی شعله‌اش بر فرق می‌لرزد.

ابر می‌گرید
باد می‌گردد

وندرین هنگامه
رویِ گام‌هایِ کُند و سنگینش
بازمی‌اِستد ز راهش مَرد
وزگلو می‌خواند آوازی که
ماهی‌خوار می‌خواند
شباهنگام
آن آواز
بردریا

پس، به زیرِ قایقِ وارون
با تلاشش از پیِ به‌زیستن، امید می‌تابد به چشمش رنگ…

می‌زند باران به انگشتِ بلورین
ضرب
با وارون شده قایق

می‌کشد دریا غریوِ خشم
می‌خورد شب
بر تن
از توفان
به تسلیمی که دارد
مُشت

می‌گزد بندر
با غمی انگشت.

تا دلِ شب از امیدانگیزِ یک اختر تهی گردد
ابر می‌گرید
باد می‌گردد…

بندر انزلی
۱۸ اسفندِ ۱۳۲۹

راز آفرینش (1-15)

هر چند که رنگ و روی زیباست مرا 1

هر چند که رنگ و روی زیباست مرا
چون لاله، رخ و چو سَرْو، بالاست مرا
معلوم نشد که در طَرَب‌خانهٔ خاک
نقّاشِ ازل، بَهرِ چه آراست مرا؟

 


آورد به اِضطرارم اوّل به وجود 2

آورد به اِضطرارم اوّل به وجود،
جز حیرتم از حیات چیزی نفزود،
رفتیم به اِکراه و ندانیم چه بود
زین آمدن و بودن و رفتن مقصود!

 


از آمدنم نبود گردون را سود 3

از آمدنم نبود گردون را سود،
وز رفتن من جاه و جلالش نفزود؛
وز هیچ‌کسی نیز دو گوشم نشنود،
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود!

 


ای دل تو به ادراکِ معمّا نرسی 4

ای دل تو به ادراکِ معمّا نرسی،
در نکتهٔ زیرکانِ دانا نرسی؛
اینجا ز می و جام بهشتی می‌ساز،
کانجا که بهشت است رسی یا نرسی

 


دل سِرّ‌‌ِ حیات اگر کَماهی دانست 5

دل سِرّ‌‌ِ حیات اگر کَماهی دانست،
در مرگ هم اسرار الهی دانست؛
امروز که با خودی، ندانستی هیچ،
فردا که ز خود رَوی چه خواهی دانست؟

 


* تا چند زنم به روی دریاها خشت 6

* تا چند زنم به روی دریاها خشت،
بیزار شدم ز بت‌پرستان و کُنِشْت؛
خیام که گفت دوزخی خواهد بود؟
که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت؟

 


اسرار اَزَل را نه تو دانی و نه من 7

اسرار اَزَل را نه تو دانی و نه من،
وین حرفِ معمّا نه تو خوانی و نه من؛
هست از پس پرده گفت‌وگوی من و تو،
چون پرده برافتد، نه تو مانی و نه من.

 


این بحرِ وجود آمده بیرون ز نهفت 8

این بحرِ وجود آمده بیرون ز نهفت،
کس نیست که این گوهرِ تحقیق بِسُفْت؛
هرکس سخنی از سَرِ سودا گفته‌است،
زان روی که هست، کس نمی‌داند گفت.

 


اَجرام که ساکنان این ایوان‌اند 9

اَجرام که ساکنان این ایوان‌اند،
اسبابِ تَرَدُّدِ خردمندان‌اند،
هان تا سرِ رشتهٔ خِرَد گُم نکنی،
کانان که مُدَبّرند سرگردان‌اند!

 


دوری که در [او] آمدن و رفتنِ ماست 10

دوری که در [او] آمدن و رفتنِ ماست،
او را نه نهایت، نه بدایت پیداست،
کس می‌نزند دمی درین معنی راست،
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست!

 


دارنده چو ترکیبِ طِبایع آراست 11

دارنده چو ترکیبِ طِبایع آراست،
از بهرِ چه اوفْکَنْدَش اندر کم‌وکاست؟
گر نیک آمد، شکستن از بهرِ چه بود؟
ور نیک نیامد این صُوَر، عیب کراست؟

 


آنان ‌که محیطِ فضل و آداب شدند 12

آنان ‌که محیطِ فضل و آداب شدند،
در جمعِ کمال شمعِ اَصحاب شدند،
رَه زین شبِ تاریک نبردند به روز،
گفتند فسانه‌ای و در خواب شدند.

 


* آنان‌ که ز پیش رفته‌اند ای ساقی 13

* آنان‌ که ز پیش رفته‌اند ای ساقی،
در خاکِ غرور خفته‌اند ای ساقی،
رو باده خور و حقیقت از من بشنو:
باد است هر آن‌چه گفته‌اند ای ساقی.

 


* آن بیخبران که دُرّ‌ِ معنی سُفتند 14

* آن بیخبران که دُرّ‌ِ معنی سُفتند،
در چرخ به انواعْ سخن‌ها گفتند؛
آگه چو نگشتند بر اَسرارِ جهان،
اول زَنَخی زدند و آخر خفتند!

 


گاوی است بر آسمان قَرینِ پروین 15

گاوی است بر آسمان قَرینِ پروین،
گاوی است دگر نهفته در زیر زمین؛
گر بینایی، چشمِ حقیقت بگشا:
زیر و زَبَرِ دو گاو مشتی خر بین.

درد زندگی (16-25)

امروز که نوبت جوانی من است 16

امروز که نوبت جوانی من است،
می نوشم از آن‌که کامرانی من است؛
عیبم مکنید. گرچه تلخ است خوش است،
تلخ است، از آن‌که زندگانی من است.


گر آمدنم به من بُدی، نامَدَمی 17

گر آمدنم به من بُدی، نامَدَمی.
ور نیز شدن به من بدی، کی شدمی؟
بِهْ زان نَبُدی که اندرین دیْرِ خراب،
نه آمدمی، نه شدمی، نه بُدَمی.


از آمدن و رفتنِ ما سودی کو 18

از آمدن و رفتنِ ما سودی کو؟
وز تارِ وجودِ عمرِ ما پودی کو؟
در چَنْبَرِ چرخِ جانِ چندین پاکان،
می‌سوزد و خاک می‌شود، دودی کو؟


افسوس که بیفایده فرسوده شدیم 19

افسوس که بیفایده فرسوده شدیم،
وَز داسِ سپهرِ سرنگون سوده شدیم؛
دردا و ندامتا که تا چشم زدیم،
نابوده به کامِ خویش، نابوده شدیم!


* با یار چو آرمیده باشی همه عمر 20

* با یار چو آرمیده باشی همه عمر،
لذاتِ جهان چشیده باشی همه عمر،
هم آخِرِ کار رحلتت خواهد بود،
خوابی باشد که دیده‌باشی همه عمر.


اکنون که ز خوشدلی به‌جز نام نمانْد 21

اکنون که ز خوشدلی به‌جز نام نمانْد،
یک همدمِ پخته جز میِ خام نماند؛
دستِ طَرَب از ساغرِ می بازمگیر
امروز که در دست به‌جز جام نماند!


ای‌کاش که جای آرمیدن بودی 22

ای‌کاش که جای آرمیدن بودی،
یا این رَهِ دور را رسیدن بودی؛
کاش از پیِ صد هزار سال از دل خاک،
چون سبزه امیدِ بر دمیدن بودی!


چون حاصلِ آدمی درین جایِ دودَر 23

چون حاصلِ آدمی درین جایِ دودَر،
جز دردِ دل و دادنِ جان نیست دگر؛
خرّم دلِ آن‌که یک نفس زنده نبود،
و آسوده کسی‌ که خود نزاد از مادر!


* آن‌کس که زمین و چرخِ اَفلاک نهاد 24

* آن‌کس که زمین و چرخِ اَفلاک نهاد،
بس داغ که او بر دلِ غمناک نهاد؛
بسیار لبِ چو لعل و زُلفینِ چو مشک
در طَبلِ زمین و حُقّهِٔ خاک نهاد!


گر بر فَلَکَم دست بُدی چون یزدان 25

گر بر فَلَکَم دست بُدی چون یزدان،
برداشتمی من این فلک را ز میان؛
از نو فلک دگر چُنان ساختمی،
کازاده به کامِ دل رسیدی آسان.

از ازل نوشته (26-34)

بر لوحْ نشانِ بودنی‌ها بوده‌است 26

بر لوحْ نشانِ بودنی‌ها بوده‌است،
پیوسته قلم ز نیک و بد فرسوده‌است؛
در روز ازل هر آن‌چه بایست بداد،
غم خوردن و کوشیدنِ ما بیهوده است،

چون روزی و عمر بیش‌وکم نتوان‌کرد 27

چون روزی و عمر بیش‌وکم نتوان‌کرد،
خود را به کم و بیش دُژَم نتوان‌کرد؛
کار من و تو چنان‌که رأی من و تو ست
از موم به دست خویش هم نتوان‌کرد.

افلاک که جز غم نفزایند دگر 28

افلاک که جز غم نفزایند دگر؛
نَنْهَند به جا تا نربایند دگر؛
نا آمدگان اگر بدانند که ما
از دَهْر چه می‌کشیم، نایند دگر.

ای آن‌که نتیجهٔ چهار و هفتی 29

ای آن‌که نتیجهٔ چهار و هفتی،
وز هفت و چهار دایم اندر تَفْتی،
می خور که هزار باره بیشت گفتم:
باز آمدنت نیست، چو رفتی رفتی.

* تا خاکِ مرا به قالب آمیخته‌اند 30

* تا خاکِ مرا به قالب آمیخته‌اند،
بس فتنه که از خاک برانگیخته‌اند؛
من بهتر ازین نمی‌توانم بودن
کز بوته مرا چنین برون ریخته‌اند.

* تا کی ز چراغِ مسجد و دودِ کُنِشْت 31

* تا کی ز چراغِ مسجد و دودِ کُنِشْت؟
تا کی ز زیانِ دوزخ و سودِ بهشت؟
رو بر سر لوح بین که استادِ قضا
اندر ازل آن‌چه بودنی بود، نوشت.

* ای دل چو حقیقتِ جهان هست مَجاز 32

* ای دل چو حقیقتِ جهان هست مَجاز،
چندین چه بَری خواری ازین رنجِ دراز!
تن را به قضا سپار و با درد بساز،
کاین رفته قلم زِ بهرِ تو ناید باز.

در گوشِ دلم گفت فلک پنهانی 33

در گوشِ دلم گفت فلک پنهانی:
حُکمی که قضا بُوَد ز من می‌دانی؟
در گردشِ خود اگر مرا دست بُدی،
خود را برهاندمی ز سر گردانی.

نیکی و بدی که در نهادِ بشر است 34

نیکی و بدی که در نهادِ بشر است،
شادی و غمی که در قضا و قدر است،
با چرخ مکن حواله کاندر رَهِ عقل،
چرخ از تو هزار بار بیچاره‌تر است.

گردش دوران (35-56)

افسوس که نامهٔ جوانی طی شد 35

افسوس که نامهٔ جوانی طی شد،
وان تازه‌بهار زندگانی دی شد؛
حالی که ورا نام جوانی گفتند،
معلوم نشد که او کیْ آمد، کیْ شد!

 

افسوس که سرمایه ز کَف بیرون شد 36

افسوس که سرمایه ز کَف بیرون شد،
در پایِ اَجَل بسی جگرها خون شد!
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی:
کاحوالِ مسافرانِ دنیا چون شد.

یک‌چند به کودکی به استاد شدیم 37

یک‌چند به کودکی به استاد شدیم؛
یک‌چند ز استادی خود شاد شدیم؛
پایان سخن شنو که مارا چه رسید:
چو آب برآمدیم و چون باد شدیم!

یارانِ موافق همه از دست شدند 38

یارانِ موافق همه از دست شدند،
در پای اجل یکان‌یکان پَست شدند،
بودیم به یک شراب در مجلسِ عمر،
یک دَوْر ز ما پیشترک مست شدند!

ای چرخِ فلک خرابی از کینهٔ توست 39

ای چرخِ فلک خرابی از کینهٔ توست،
بیداد گری پیشهٔ دیرینهٔ توست،
وی خاک اگر سینهٔ تو بشکافند،
بس گوهر قیمتی که در سینهٔ توست

چون چرخ به کام یک خردمند نگشت 40

چون چرخ به کام یک خردمند نگشت،
خواهی تو فلک هفت شِمُر، خواهی هشت،
چون باید مُرد و آرزوها همه هِشْت،
چه مور خورد به گور و چه گرگ به دشت

یک قطرهٔ آب بود و با دریا شد 41

یک قطرهٔ آب بود و با دریا شد،
یک ذرّهٔ خاک و با زمین یکتا شد،
آمد شدنِ تو اندرین عالم چیست؟
آمد مگسی پدید و ناپیدا شد

* می‌پرسیدی که چیست این نقشِ مجاز 42

* می‌پرسیدی که چیست این نقشِ مجاز،
گر برگویم حقیقتش هست دراز،
نقشی است پدید آمده از دریایی،
و آنگاه شده به قَعْرِ آن دریا باز

جامی است که عقل آفرین می‌زندش 43

جامی است که عقل آفرین می‌زندش،
صد بوسه زِ مِهْر بر جَبین می‌زندش؛
این کوزه‌گر دَهْر چنین جامِ لطیف
می‌سازد و باز بر زمین می‌زندش

اجزای پیاله‌ای که درهم پیوست 44

اجزای پیاله‌ای که درهم پیوست،
بشکستنِ آن روا نمی‌دارد مست،
چندین سر و ساقِ نازنین و کفِ دست،
از مِهرِ که پیوست و به کینِ که شکست؟

عالَم اگر ازبهرِ تو می‌آرایند 45

عالَم اگر ازبهرِ تو می‌آرایند،
مَگْرای بدان که عاقلان نگرایند؛
بسیار چو تو روند و بسیار آیند.
بربای نصیبِ خویش کِتْ بربایند.

از جملهٔ رفتگانِ این راهِ دراز 46

از جملهٔ رفتگانِ این راهِ دراز،
بازآمده‌ای کو که به ما گوید راز؟
هان بر سر این دو راهه از روی نیاز،
چیزی نگذاری که نمی‌آیی باز!

می خور که به زیرِ گِل بسی خواهی خفت 47

می خور که به زیرِ گِل بسی خواهی خفت،
بی مونس و بی رفیق و بی همدم و جفت؛
زنهار به کس مگو تو این رازِ نهفت:
هر لاله که پَژْمُرد، نخواهد بِشْکفت.

* پیری دیدم به خانهٔ خَمّاری 48

* پیری دیدم به خانهٔ خَمّاری،
گفتم: نکنی ز رفتگان اِخباری؟
گفتا، می خور که همچو ما بسیاری،
رفتند و کسی بازنیامد باری!

بسیار بگشتیم به گِرْدِ در و دشت 49

بسیار بگشتیم به گِرْدِ در و دشت،
اندر همه آفاق بگشتیم به گشت؛
کس را نشنیدیم که آمد زین راه
راهی که برفت، راهرو بازنگشت!

ما لُعْبَتِکانیم و فلک لُعبَت‌باز 50

ما لُعْبَتِکانیم و فلک لُعبَت‌باز،
از روی حقیقتی نه از روی مَجاز؛
یک‌چند درین بساط بازی کردیم،
رفتیم به صندوقِ عدم یک‌یک باز!

ای بس که نباشیم و جهان خواهد‌بود 51

ای بس که نباشیم و جهان خواهد‌بود،
نی نام زِ ما و نه نشان خواهد‌بود؛
زین پیش نبودیم و نَبُد هیچ خَلَل،
زین پس چو نباشیم همان خواهد‌بود.

بر مَفْرشِ خاک خفتگان می‌بینم 52

بر مَفْرشِ خاک خفتگان می‌بینم،
در زیر زمین نهفتگان می‌بینم؛
چندان‌که به صحرای عدم می‌نگرم،
ناآمدگان و رفتگان می‌بینم!

این کهنه رباط را که عالم نام است 53

این کهنه رباط را که عالم نام است
آرامگَهِ اَبْلَقِ صبح و شام است،
بزمی است که واماندهٔ صد جمشید است،
گوری است که خوابگاهِ صد بهرام است!

آن قصر که بهرام درو جام گرفت 54

آن قصر که بهرام درو جام گرفت،
آهو بچه کرد و روبَهْ آرام گرفت؛
بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر،
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟

مرغی دیدم نشسته بر بارهٔ توس 55

مرغی دیدم نشسته بر بارهٔ توس،
در چنگ گرفته کلّهٔ کیکاوس،
با کلّه همی‌گفت که: افسوس، افسوس!
کو بانگ جَرَس‌ها و کجا نالهٔ کوس؟

آن قصر که بر چرخ همی‌زد پهلو 56

آن قصر که بر چرخ همی‌زد پهلو،
بر درگهِ او شهان نهادندی رو،
دیدیم که بر کنگره‌اش فاخته‌ای
بنشسته همی‌گفت که: «کوکو، کوکو؟»