اشعار فلسفی

ذرات گردنده (57-73)

از تن چو برفت جان پاک من و تو 57

از تن چو برفت جان پاک من و تو،
خشتی دو نهند بر مَغاکِ من و تو؛
و آنگه زِ برایِ خشتِ گورِ دگران،
در کالبدی کشند خاکِ من و تو.

 

* هر ذره که بر روی زمینی بوده‌است 58

* هر ذره که بر روی زمینی بوده‌است،
خورشید‌رُخی، زُهره‌جَبینی بوده‌است،
گَرْد از رخِ آستین به آزَرْم فشان،
کان هم رخِ خوب نازنینی بوده‌است.

 

ای پیرِ خردمند پِگَهْ‌تر برخیز 59

ای پیرِ خردمند پِگَهْ‌تر برخیز،
وان کودکِ خاک‌بیز را بنگر تیز،
پندش ده و گو که، نرم‌نرمک می‌بیز،
مغزِ سرِ کیقباد و چشمِ پرویز

بنگر ز صبا دامن گل چاک شده 60

بنگر ز صبا دامن گل چاک شده،
بلبل ز جمال گُل طَرَبناک شده؛
در سایهٔ گل نشین که بسیار این گل،
از خاک برآمده‌است و در خاک شده!

ابر آمد و زار بر سرِ سبزه گریست 61

ابر آمد و زار بر سرِ سبزه گریست،
بی بادهٔ گُلرنگ نمی‌شاید زیست؛
این سبزه که امروز تماشاگه ماست،
تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست!

چون ابر به نوروز رخِ لاله بشست 62

چون ابر به نوروز رخِ لاله بشست،
بر خیز و به جامِ باده کن عزمِ درست،
کاین سبزه که امروز تماشاگه توست،
فردا همه از خاک تو برخواهد رُسْت!

هر سبزه که بر کنار جویی رُسته‌است 63

هر سبزه که بر کنار جویی رُسته‌است،
گویی ز لبِ فرشته‌خویی رسته‌است؛
پا بر سر سبزه تا به خواری ننهی،
کان سبزه ز خاک لاله‌رویی رسته‌است.

می خور که فلک بهر هلاک من و تو 64

می خور که فلک بهر هلاک من و تو،
قصدی دارد به جانِ پاک من و تو؛
در سبزه نشین و میِ روشن می‌خور؛
کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو!

دیدم به سرِ عمارتی مردی فرد 65

دیدم به سرِ عمارتی مردی فرد،
کاو گِل به لگد می‌زد و خوارش می‌کرد،
وان گِل به زبانِ حال با او می‌گفت:
ساکن، که چو من بسی لگد خواهی‌خورد!

بردار پیاله و سبو ای دل‌جو 66

بردار پیاله و سبو ای دل‌جو،
برگَرْد به گِردِ سبزه‌زار و لبِ جو؛
کاین چرخ بسی قَدّ‌ِ بُتانِ مَهْرو،
صد بار پیاله کرد و صد بار سبو!

بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی 67

بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی،
سرمست بدم چو کردم این اوباشی؛
با من به زبانِ حال می‌گفت سبو:
من چون تو بُدَم، تو نیز چون من باشی!

زان کوزهٔ میْ که نیست در وی ضرری 68

زان کوزهٔ میْ که نیست در وی ضرری،
پُر کن قَدَحی بخور، به من دِهْ دگری،
زان پیشتر ای پسر که دررَهْگُذری،
خاک من و تو کوزه کند کوزه‌گری.

* بر کوزه‌گری پریر کردم گذری 69

* بر کوزه‌گری پریر کردم گذری،
از خاک همی‌نمود هر دَم هنری؛
من دیدم اگر ندید هر بی‌بصری،
خاک پدرم در کف هر کوزه‌گری.

* هان کوزه‌گرا بپای اگر هشیاری 70

* هان کوزه‌گرا بپای اگر هشیاری،
تا چند کنی بر گِل مردم خواری؟
انگشتِ فریدون و کَفِ کیخسرو،
برچرخ نهاده‌ای، چه می‌پنداری؟

در کارگه کوزه‌گری کردم رای 71

در کارگه کوزه‌گری کردم رای،
بر پلهٔ چرخ دیدم استاد به‌پای،
می‌کرد دلیر کوزه را دسته و سر،
از کَلّهٔ پادشاه و از دست گدای!

این کوزه چو من عاشق زاری بوده‌است 72

این کوزه چو من عاشق زاری بوده‌است،
در بندِ سرِ زلفِ نگاری بوده‌است؛
این دسته که بر گردن او می‌بینی:
دستی است که بر گردن یاری بوده‌است!

در کارگهِ کوزه‌گری بودم دوش 73

در کارگهِ کوزه‌گری بودم دوش،
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش؛
هر یک به زبانِ حال با من گفتند:
«کو کوزه‌گر و کوزه‌خر و کوزه‌فروش؟»!

هرچه بادا باد (74-100)

گر من ز می مُغانه مستم، هستم 74

گر من ز می مُغانه مستم، هستم،
گر کافِر و گَبْر و بت‌پرستم، هستم،
هر طایفه‌ای به من گمانی دارد،
من زانِ خودم، چُنان‌که هستم هستم

 

گر من ز می مُغانه مستم، هستم 75

گر من ز می مُغانه مستم، هستم،
فارغ بودن ز کفر و دین؛ دین من است؛
گفتم به عروسِ دَهْر: «کابین تو چیست؟»
گفتا: «دلِ خرّمِ تو کابینِ من است»

 

من بی می ناب زیستن نتوانم 76

من بی می ناب زیستن نتوانم،
بی باده، کشیدِ بارِ تن نتوانم،
من بندهٔ آن دَمَم که ساقی گوید:
«یک جام دگر بگیر» و من نتوانم.

 

امشب می جامِ یک‌مَنی خواهم‌کرد 77

امشب می جامِ یک‌مَنی خواهم‌کرد،
خود را به دو جامِ می غنی خواهم‌کرد؛
اول سه طلاقِ عقل و دین خواهم‌داد،
پس دخترِ رَز را به زنی خواهم‌کرد.

 

* چون مُرده شوم، خاکِ مرا گُم سازید 78

* چون مُرده شوم، خاکِ مرا گُم سازید،
احوالِ مرا عبرتِ مردم سازید؛
خاک تن من به باده آغشته کنید،
وَز کالبدم خشتِ سَرِ خُم سازید.

 

* چون درگذرم به باده شویید مرا 79

* چون درگذرم به باده شویید مرا،
تلقین ز شرابِ ناب گویید مرا،
خواهید به روز حَشْر یابید مرا؟
از خاکِ درِ میکده جویید مرا.

* چندان بخورم شراب، کاین بوی شراب 80

* چندان بخورم شراب، کاین بوی شراب
آید ز تُراب، چون روم زیرِ تُراب،
گر بر سر خاک من رسد مَخموری،
از بوی شراب من شود مست و خراب.

 

روزی که نهالِ عمر من کنده ‌شود 81

روزی که نهالِ عمر من کنده ‌شود،
و اجزام ز یک‌دگر پراکنده شود؛
گر زان‌ که صراحیی کُنند از گِل من،
حالی که ز باده پُر کنی زنده شود.

 

* در پای اجل چو من سرافکنده شوم 82

* در پای اجل چو من سرافکنده شوم،
وز بیخ امید عمر بر کنده شوم،
زینهار، گِلَم به جز صراحی نکنید،
باشد که ز بوی می دمی زنده شوم.

* یاران به موافقت چو دیدار کنید 83

* یاران به موافقت چو دیدار کنید،
باید که زِ دوست یاد بسیار کنید؛
چون بادهٔ خوشگوار نوشید به هم،
نوبت چو به ما رسد نگونسار کنید.

 

* آنان‌که اسیر عقل و تمییز شدند 84

* آنان‌که اسیر عقل و تمییز شدند،
در حسرتِ هست‌ونیست ناچیز شدند؛
رو با خبرا، تو آب انگور گُزین،
کان بی‌خبران به غوره مِیْویز شدند!

 

* ای صاحب فتوا، ز تو پرکارتریم 85

* ای صاحب فتوا، ز تو پرکارتریم
با این‌همه مستی، از تو هشیارتریم
تو خونِ کسان خوری و ما خونِ رَزان
انصاف بده، کدام خون‌خوارتریم؟

 

شیخی به زنی فاحشه گفتا: مستی 86

شیخی به زنی فاحشه گفتا: مستی.
هر لحظه به دام دگری پابستی؛
گفتا؛ شیخا، هر آن‌چه گویی هستم،
آیا تو چنان‌که می‌نمایی هستی؟

* گویند که دوزخی بُوَد عاشق و مست87

* گویند که دوزخی بُوَد عاشق و مست،
قولی است خلاف، دل در آن نتوان بست،
گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود،
فردا باشد بهشت همچون کفِ دست!

گویند: بهشت و حورعین خواهد‌بود 88

گویند: بهشت و حورعین خواهد‌بود،
و آن‌جا می ناب و اَنْگَبین خواهد‌بود؛
گر ما می و معشوقه گُزیدیم چه باک؟
آخِر نه به عاقبت همین خواهد‌بود؟

* گویند: بهشت و حور و کوثر باشد 89

* گویند: بهشت و حور و کوثر باشد،
جوی می و شیر و شهد و شکّر باشد؛
پر کن قدح باده و بر دستم نه،
نقدی ز هزار نسیه بهتر باشد.

* گویند بهشتِ عَدْن با حور خوش است 90

* گویند بهشتِ عَدْن با حور خوش است،
من می‌گویم که: آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار،
کاواز دُهُل برادر از دور خوش است.

کس خُلْد و جَحیم را ندیده‌است ای دل 91

کس خُلْد و جَحیم را ندیده‌است ای دل،
گویی که از آن جهان رسیده‌است ای دل؟
امّید و هراسِ ما به چیزی است کزان،
جز نام نشانی نه پدید است ای دل!

* من هیچ ندانم که مرا آن‌که سرشت 92

* من هیچ ندانم که مرا آن‌که سرشت
از اهل بهشت کرد، یا دوزخ زشت؛
جامی و بتی و بَربَطی بر لب کِشت.
این هر سه مرا نقد و تو را نسیه بهشت.

چون نیست مقام ما درین دهر مُقیم 93

چون نیست مقام ما درین دهر مُقیم،
پس بی می و معشوق خطایی است عظیم.
تا کی ز قدیم و مُحْدَث امّیدم و بیم؟
چون من رفتم، جهان چه مُحْدَث چه قدیم.

 

چون آمدنم به من نَبُد روز نخست 94

چون آمدنم به من نَبُد روز نخست،
وین رفتنِ بی‌مراد عَزمی است درست،
برخیز و میان ببند ای ساقی چُسْت،
کاندوهِ جهان به می فروخواهم‌شست.

 

چون عمر به سر رسد، چه بغداد چه بلخ 95

چون عمر به سر رسد، چه بغداد چه بلخ،
پیمانه چو پر شود، چه شیرین و چه تلخ؛
خوش باش که بعد از من و تو ماه بسی،
از سَلْخ به غُرّه آید، از غُرّه به سَلْخ!

 

* جُز راهِ قَلَندرانِ میخانه مپوی 96

* جُز راهِ قَلَندرانِ میخانه مپوی،
جز باده و جز سِماع و جز یار مجوی؛
بر کَفْ قَدَحِ باده و بر دوشْ سبو،
می نوش کن ای نگار و بیهوده مگوی.

 

* ساقی غمِ من بلند‌آوازه شده‌است 97

* ساقی غمِ من بلند‌آوازه شده‌است،
سرمستیِ من برون ز اندازه شده‌است؛
با مویِ سپیدْ سرخوشم کز میِ تو؛
پیرانه‌سرم بهارِ دل تازه شده‌است.

 

* تُنْگی میِ لَعْل خواهم و دیوانی 98

* تُنْگی میِ لَعْل خواهم و دیوانی،
سَدّ‌ِ رَمَقی باید و نصف نانی،
وانگه من و تو نشسته در ویرانی،
خوشتر بُوَد آن ز مُلْکَتِ سلطانی.

* من ظاهرِ نیستی و هستی دانم 99

* من ظاهرِ نیستی و هستی دانم،
من باطنِ هر فراز و پستی دانم؛
با این‌همه از دانشِ خود شَرْمَم باد،
گر مرتبه‌ای وَرایِ مستی دانم.

از من رَمَقی به سعی ساقی مانده‌است 100

از من رَمَقی به سعی ساقی مانده‌است،
وَزْ صحبتِ خلق، بی‌وفاقی مانده‌است؛
از بادهٔ دوشین قَدَحی بیش نماند.
از عمر ندانم که چه باقی مانده‌است!.

هیچ است (101-107)

ای بیخبران شکلِ مُجَسَّم هیچ است 101

ای بیخبران شکلِ مُجَسَّم هیچ است،
وین طارَمِ نُهْ‌سپهرِ اَرْقَم هیچ است،
خوش باش که در نشیمنِ کَوْن ‌و فَساد.
وابستهٔ یک دمیم و آن هم هیچ است

دنیا دیدی و هر چه دیدی هیچ است 102

دنیا دیدی و هر چه دیدی هیچ است
و آن نیز که گفتی و شنیدی هیچ است
سرتاسرِ آفاق دویدی هیچ است
و آن نیز که در خانه خزیدی هیچ است

دنیا به مراد رانده گیر، آخِر چه 103

دنیا به مراد رانده گیر، آخِر چه؟
وین نامهٔ عمر خوانده گیر، آخِر چه؟
گیرم که به کامِ دل بماندی صد سال،
صد سال دگر بمانده گیر، آخر چه؟

* رندی دیدم نشسته بر خِنْگِ زمین  104

* رندی دیدم نشسته بر خِنْگِ زمین،
نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین،
نی حق، نه حقیقت، نه شریعت نه یقین،
اندر دو جهان کرا بُوَد زَهرهٔ این؟

 

این چرخِ فلک که ما در او حیرانیم 105

این چرخِ فلک که ما در او حیرانیم
فانوس خیال از او مثالی دانیم
خورشیدْ چراغ‌دان و عالَم فانوس
ما چون صُوَریم کاندر او گَردانیم

چون نیست زِ هر چه هست جُز باد به دست 106

چون نیست زِ هر چه هست جُز باد به دست
چون هست زِ هر چه هست نُقصان و شکست
انگار که هست، هر چه در عالَم نیست
پندار که نیست، هر چه در عالَم هست

بنگر ز جهان چه طَرْف بربستم؟ هیچ 107

بنگر ز جهان چه طَرْف بربستم؟ هیچ،
وَز حاصلِ عمر چیست در دستم؟ هیچ،
شمعِ طَرَبم، ولی چو بنشستم، هیچ،
من جامِ جَمَم، ولی چو بشکستم، هیچ.!

دم را دریابیم (108-143)

از منزلِ کفر تا به دین، یک نفس است 108

از منزلِ کفر تا به دین، یک نفس است،
وز عالم شک تا به یقین، یک نفس است،
این یک نفسِ عزیز را خوش می‌دار،
کَز حاصلِ عمرِ ما همین یک نفس است

 

شادی بطلب که حاصلِ عمر دمی است 109

شادی بطلب که حاصلِ عمر دمی است،
هر ذرّه ز خاکِ کیقبادی و جَمی است،
احوالِ جهان و اصلِ این عمر که هست،
خوابی و خیالی و فریبی و دمی است.

تا زُهره و مَهْ در آسمان گشته پدید 110

تا زُهره و مَهْ در آسمان گشته پدید،
بهتر ز میِ ناب کسی هیچ ندید؛
من در عجبم ز می‌فروشان، کایشان،
زین بِهْ که فروشند چه خواهند‌خرید؟

 

مهتاب به نور دامن شب بشکافت 111

مهتاب به نور دامن شب بشکافت
می نوش، دمی خوشتر از این نتوان یافت
خوش باش و بیندیش که مهتاب بسی
اندر سر گور یک به یک خواهد تافت

 

چون عهده نمی‌شود کسی فردا را 112

چون عهده نمی‌شود کسی فردا را،
حالی خوش کن تو این دلِ سودا را،
می نوش به ماهتاب، ای ماه که ماه
بسیار بگردد و نیابد ما را.

این قافلهٔ عمر عجب می‌گذرد 113

این قافلهٔ عمر عجب می‌گذرد!
دریاب دمی که با طَرَب می‌گذرد؛
ساقی، غم فردای حریفان چه خوری.
پیش آر پیاله را، که شب می‌گذرد.

هنگام سپیده‌دم خروس سحری 114

هنگام سپیده‌دم خروس سحری،
دانی که چرا همی‌کند نوحه‌گری؟
یعنی که: نمودند در آیینهٔ صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بیخبری!

وقت سحر است، خیز ای مایهٔ ناز 115

وقت سحر است، خیز ای مایهٔ ناز،
نرمک‌نرمک باده خور و چنگ نواز،
کان‌ها که بجایند نپایند کسی،
و آن‌ها که شدند کس نمی‌آید باز!

هنگام صبوح ای صنمِ فرخْ‌پی 116

هنگام صبوح ای صنمِ فرخْ‌پی
برساز ترانه‌ای و پیش آور می؛
کافکند به خاک صد هزاران جَم و کیْ
این آمدنِ تیرمه و رفتنِ دی.

صبح است، دمی بر می گلرنگ زنیم 117

صبح است، دمی بر می گلرنگ زنیم،
وین شیشهٔ نام و ننگ بر سنگ زنیم،
دست از اَمَلِ درازِ خود باز کشیم،
در زلفِ دراز و دامنِ چنگ زنیم.

روزی است خوش و هوا نه گرم است و نه سرد 118

روزی است خوش و هوا نه گرم است و نه سرد،
ابر از رُخِ گلزار همی‌شوید گَرْد،
بلبل به زبانِ پهلوی با گلِ زرد،
فریاد همی‌زند که: می باید خورد!

فصلِ گُل و طَرْفِ جویْبار و لبِ کِشْت 119

فصلِ گُل و طَرْفِ جویْبار و لبِ کِشْت،
با یک دو سه تازه‌ دلبری حورسرشت؛
پیش آر قَدَح که باده‌نوشانِ صَبوح،
آسوده ز مسجدند و فارغ ز بهشت.

بر چهرهٔ گُل نسیمِ نوروز خوش است 120

بر چهرهٔ گُل نسیمِ نوروز خوش است،
در صَحنِ چمن رویِ دل‌افروز خوش است،
از دی که گذشت هرچه گویی خوش نیست؛
خوش باش و ز دی مگو، که امروز خوش است.

ساقی، گل و سبزه بس طربناک شده‌است 121

ساقی، گل و سبزه بس طربناک شده‌است،
دریاب که هفتهٔ دگر خاک شده‌است؛
می نوش و گُلی بچین، که تا در نگری
گل خاک شده‌است و سبزه خاشاک شده‌است.

چون لاله به نوروز قدح گیر به دست 122

چون لاله به نوروز قدح گیر به دست،
با لاله‌رخی اگر تو را فرصت هست؛
می نوش به خرمی، که این چرخِ کبود
ناگاه تو را چو خاک گرداند پَست.

هر گه که بنفشه جامه در رنگ زند 123

* هر گه که بنفشه جامه در رنگ زند،
در دامنِ گل بادِ صبا چنگ زند،
هشیار کسی بُوَد که، با سیمْبَری
می نوشد و جام باده بر سنگ زند.

برخیز و مخور غمِ جهانِ گُذران 124

برخیز و مخور غمِ جهانِ گُذران،
خوش باش و دمی به شادمانی گذران
در طَبْعِ جهان اگر وفایی بودی،
نوبت به تو خود نیامدی از دگران.

در دایرهِٔ سپهرِ ناپیدا غور 125

در دایرهِٔ سپهرِ ناپیدا غور،
می نوش به خوشدلی که دور است به جور؛
نوبت چو به دوْرِ تو رَسَد آه مکن،
جامی است که جمله را چشانند به دوْر!

از درسِ علوم جمله بگریزی بِهْ 126

از درسِ علوم جمله بگریزی بِهْ،
و اندر سرِ زلفِ دلبر آویزی به،
ز آن پیش که روزگار خونت ریزد،
تو خونِ قِنینه در قدح ریزی به.

ایّامِ زمانه از کسی دارد ننگ 127

ایّامِ زمانه از کسی دارد ننگ،
کاو در غمِ ایّام نشیند دلتنگ؛
می خور تو در آبگینه با نالهٔ چنگ،
ز آن پیش که آبگینه آید بر سنگ!

* از آمدنِ بهار و از رفتنِ دی 128

* از آمدنِ بهار و از رفتنِ دی،
اوراقِ وجودِ ما همی‌گردد طی؛
می خور، مخور اندوه، که گفته‌است حکیم:
غم‌های جهان چو زَهر و تِریاقش می.

زان پیش که نامِ تو ز عالَم برود 129

زان پیش که نامِ تو ز عالَم برود
می خور، که چو می به دل رسد غم برود؛
بگشای سرِ زلفِ بُتی بند ز بند،
زان پیش که بند‌بندت از هم برود!

* ای دوست بیا تا غمِ فردا نخوریم 130

* ای دوست بیا تا غمِ فردا نخوریم،
وین یک‌دمِ عمر را غنیمت شمریم؛
فردا که ازین دیْر کُهَن درگذریم؛
با هفت‌هزارسالگان سربه‌سریم.

* تَن زن چو به زیرِ فَلَکِ بی‌باکی 131

* تَن زن چو به زیرِ فَلَکِ بی‌باکی،
می نوش چو در جهانِ آفت‌ناکی؛
چون اوّل و آخِرت به جز خاکی نیست،
انگار که بر خاک نه‌ای در خاکی.

* می بر کفِ من نِهْ که دلم در تاب است 132

* می بر کفِ من نِهْ که دلم در تاب است،
وین عمرِ گریزپای چون سیماب است،
دریاب که، آتشِ جوانی آب است،
هُش دار، که بیداری دولت خواب است.

می نوش که عمرِ جاودانی این است 133

می نوش که عمرِ جاودانی این است،
خود حاصِلَت از دوْرِ جوانی این است.
هنگامِ گُل و مُل است و یاران سرمست،
خوش باش دمی، که زندگانی این است.

با باده نشین، که مُلْکِ محمود این است 134

با باده نشین، که مُلْکِ محمود این است،
وَزْ چنگ شنو، که لحنِ داوود این است؛
از آمده و رفته دگر یاد مکن،
حالی خوش باش، زان‌که مقصود این است.

امروز تو را دسترس فردا نیست 135

امروز تو را دسترس فردا نیست،
و اندیشهٔ فردات به جز سودا نیست،
ضایع مکن این دم اَر دلت بیدار است،
کاین باقیِ عمر را بقا پیدا نیست!

 

 

* دوْرانِ جهان بی می و ساقی هیچ است 136

* دوْرانِ جهان بی می و ساقی هیچ است،
بی زمزمهٔ نایِ عراقی هیچ است؛
هر چند در احوال جهان می‌نگرم،
حاصل همه عشرت است و باقی هیچ است.

تا کی غمِ آن خورم که دارم یا نه 137

تا کی غمِ آن خورم که دارم یا نه؛
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه،
پر کن قدح باده، که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم بر آرم یا نه.

تا دست به اتفاق بر هم نزنیم 138

تا دست به اتفاق بر هم نزنیم،
پایی ز نشاط بر سر غم نزنیم،
خیزیم و دمی زنیم پیش از دمِ صبح،
کاین صبح بسی دمد که ما دَم نزنیم!

لب بر لب کوزه بردم از غایت آز 139

لب بر لب کوزه بردم از غایت آز،
تا زو طلبم واسطهٔ عمرِ دراز،
لب بر لب من نهاد و می‌گفت به راز:
می خور، که بدین جهان نمی‌آیی باز!

خیام، اگر ز باده مستی، خوش باش 140

خیام، اگر ز باده مستی، خوش باش؛
با لاله‌رخی اگر نشستی، خوش باش؛
چون عاقبتِ کار جهان نیستی است،
انگار که نیستی، چو هستی خوش باش.

فردا علم نفاق طی خواهم کرد 141

فردا علم نفاق طی خواهم کرد،
با موی سپید قصد می خواهم کرد،
پیمانهٔ عمر من به هفتاد رسید،
این دم نکنم نشاط، کی خواهم‌ کرد؟

گردون نِگَری ز قدّ‌ِ فرسودهٔ ماست 142

گردون نِگَری ز قدّ‌ِ فرسودهٔ ماست،
جیحون اثری ز اشکِ پالودهٔ ماست،
دوزخ شَرَری ز رنجِ بیهودهٔ ماست.
فردوس دمی زِ وقتِ آسودهٔ ماست.

عمرت تا کی به خود‌پرستی گذرد 143

عمرت تا کی به خود‌پرستی گذرد
یا در پیِ نیستی و هستی گذرد
می خور که چُنین عمر که غم در پی اوست
آن بِهْ که به خواب یا به مستی گذرد

 

پایان

نه در رفتن حرکت بود _ لوح گور

نه در رفتن حرکت بود
نه در ماندن سکونی.
شاخه‌ها را از ریشه جدایی نبود
و بادِ سخن‌چین
با برگ‌ها رازی چنان نگفت
که بشاید.

دوشیزه‌ی عشقِ من مادری بیگانه است
و ستاره‌ی پُرشتاب
در گذرگاهی مأیوس
بر مداری جاودانه می‌گردد.

۱۳۳۸

نفس کوچک باد بود _ میلاد

نفس کوچک باد بود و حریرِ نازکِ مهتاب بود و فواره و باغ بود
و شبْ‌نیمه‌ی چارمین بود که عروسِ تازه به باغِ مهتاب‌زده فرود آمد از سرا گامزنان
اندیشناک از حرارتی تازه که در رگ‌های کبودِ پستانش می‌گذشت
و این خود به تبِ سنگینِ خاک ماننده بود که لیموی نارس از آن بهره می‌بَرَد
و در چشم‌هایش که به سبزه و مهتاب می‌نگریست نگاهِ شرم بود
از احساسِ عطشی نوشناخت که در تنش می‌سوخت
و این خود عطشی سیری ناپذیر بود چونان ناسیرابيِ جاودانه‌ی علف،
که سرسبزيِ صحرا را مایه به دست می‌دهد
و شرمناکِ خاطره‌یی لغزان و گریزان و دیربه‌دست بود از آن‌چه با تنِ او رفت؛
میانِ او ــ بیگانه با ماجرا ــ و بیگانه‌مردی چنان تند، که با راه‌های تنش آنگونه چالاک یگانه بود
و بدانگونه آزمند بر اندامِ خفته‌ی او دست می‌سود
و جنبش‌اش به نسیمی می‌مانست از بوی علف‌های آفتاب‌خورده پُر،
که پرده‌های شکوفه را به زیر می‌افکَنَد تا دانه‌ی نارس آشکاره شود.

نفسِ کوچکِ باد بود و حریرِ نازکِ مهتاب بود
و فواره‌ی باغ بود که با حرکت‌های بازوهای نازکش بر آبگیرِ خُرد می‌رقصید
و عروسِ تازه بر پهنه‌ی چمن بخفت، در شبْ‌نیمه‌ی چارمین
و در آن دم، من در برگچه‌های نو رُسته بودم
یا در نسیمِ لغزان
و ای‌بسا که در آب‌های ژرف
و نفسِ بادی که شکوفه‌ی کوچک را بر درختِ ستبر می‌جنباند در من ناله می‌کرد
و چشمه‌های روشنِ باران در من می‌گریست

نفسِ کوچکِ باد بود و حریرِ نازکِ مهتاب بود و فواره‌ی باغ بود
و عروسِ تازه که در شبْ‌نیمه‌ی چارمین بر بسترِ علف‌های نو رُسته خفته بود
با آتشی در نهادش، از احساسِ مردی در کنارِ خویش بر خود بلرزید
و من برگ و برکه نبودم
نه باد و نه باران
ای روحِ گیاهی! تنِ من زندانِ تو بود
و عروسِ تازه، پیش از آن که لبانِ پدرم را بر لبانِ خود احساس کند
از روحِ درخت و باد و برکه بار گرفت، در شبْ‌نیمه‌ی چارمین
و من شهری بی‌برگ‌وباد را زندانِ خود کردم
بی‌آنکه خاطره‌ی باد و برگ از من بُگریزد.

چون زاده شدم چشمانم به دو برگِ نارون می‌مانست،
رگانم به ساقه‌ی نیلوفر، دستانم به پنجه‌ی افرا
و روحی لغزنده به‌سانِ باد و برکه، به گونه‌ی باران
و چندان که نارونِ پیر از غضبِ رعد به خاک افتاد دردی جانگزا چونان فریادِ مرگ در من شکست
و من ای طبیعتِ مشقت‌آلوده، ای پدر! فرزندِ تو بودم.
۱۶ اردیبهشتِ ۱۳۳۹

آب کم‌جو. تشنگی آور به دست

آب کم‌جو. تشنگی آور به دست!
مولای روم
۱

آفتاب، آتشِ بی‌دریغ است
و رؤیای آبشاران
در مرزِ هر نگاه.

بر درگاهِ هر ثُقبه
سایه‌ها
روسبیانِ آرامش‌اند.
پی‌جوی آن سایه‌ی بزرگم من که عطشِ خشک‌ْدشت را باطل می‌کند.

چه پگاه و چه پسین،
اینجا
نیمروز
مظهرِ «هست» است:
آتشِ سوزنده را رنگی و اعتباری نیست
دروازه‌ی امکان بر باران بسته است
شن از حُرمتِ رود و بسترِ شن‌پوشِ خشک‌ْرود از وحشتِ «هرگز» سخن می‌گوید.
بوته‌ی گز به عبث سایه‌یی در خلوتِ خویش می‌جوید.

ای شبِ تشنه! خدا کجاست؟
تو
روزِ دیگرگونه‌ای
به رنگی دیگر
که با تو
در آفرینشِ تو
بیدادی رفته است:
تو زنگیِ زمانی.

۲

کنارِ تو را ترک گفته‌ام
و زیرِ این آسمانِ نگونسار که از جنبشِ هر پرنده تهی‌ست و هلالی
کدر چونان مُرده‌ماهیِ سیم‌گونه‌فلسی بر سطحِ بی‌موج‌اش می‌گذرد
به بازجُستِ تو برخاسته‌ام
تا در پایتختِ عطش
در جلوه‌یی دیگر
بازت یابم.

ای آبِ روشن!
تو را با معیارِ عطش می‌سنجم.

در این سرابچه
آیا
زورقِ تشنگی‌ست
آنچه مرا به‌سوی شما می‌راند
یا خود
زمزمه‌ی شماست
و من نه به‌خود می‌روم
که زمزمه‌ی شما
به جانبِ خویشم می‌خواند؟

نخلِ من ای واحه‌ی من!
در پناهِ شما چشمه‌سارِ خنکی هست
که خاطره‌اش
عُریانم می‌کند.

۱۸ خردادِ ۱۳۳۹
چابهار

در چارراه‌ها خبری نیست

در چارراه‌ها خبری نیست:
یک عده می‌روند
یک عده خسته بازمی‌آیند

و انسان ــ که کهنه‌رند خدایی‌ست بی‌گمان ــ
بی‌شوق و بی‌امید
برای دو قرصِ نان
کاپوت می‌فروشد
در معبرِ زمان.

در کوچه
پُشتِ قوتیِ سیگار
شاعری
اِستاد و بالبداهه نوشت این حماسه را:

«ــ انسان، خداست.
حرفِ من این است.
گر کفر یا حقیقتِ محض است این سخن،
انسان خداست.
آری. این است حرفِ من!»
. . . . . . . . . . . . . . .

از بوقِ یک دوچرخه‌سوارِ الاغِ پست
شاعر ز جای جَست‌و…
…مدادش، نوکش شکست!

۲۸ آذرِ ۱۳۳۹

کوه‌ها با هم‌اند و تنهایند

کوه‌ها با هم‌اند و تنهایند
همچو ما، باهمانِ تنهایان.

۱۳۳۹

هرگز از مرگ نهراسیده‌ام

هرگز از مرگ نهراسیده‌ام
اگرچه دستانش از ابتذال شکننده‌تر بود.
هراسِ من ــ باری ــ همه از مردن در سرزمینی‌ست
که مزدِ گورکن
از بهای آزادیِ آدمی
افزون باشد.

جُستن
یافتن
و آنگاه
به اختیار برگزیدن
و از خویشتنِ خویش
بارویی پی‌افکندن ــ

اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش‌تر باشد
حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم.

دیِ ۱۳۴۱