اشعار کوتاه

آن را که خدای چون تو یاری داده است (131)

آن را که خدای چون تو یاری داده است
او را دل و جان و بیقراری داده است

زنهار طمع مدار زانکس کاری
زیرا که خداش طرفه کاری داده است

آن را که غمی باشد و بتواند گفت (132)

آن را که غمی باشد و بتواند گفت
گر از دل خود بگفت بتواند رفت

این طرفه گلی نگر که ما را بشکفت
نه رنگ توان نمود و نه بوی نهفت

آن روح که بسته بود در نقش صفات (133)

آن روح که بسته بود در نقش صفات
از پرتو مصطفی درآمد بر ذات

واندم که روان گشت ز شادی میگفت
شادی روان مصطفی را صلوات

آن روی ترش نیست چنینش فعل است (134)

آن روی ترش نیست چنینش فعل است
می‌گوید و می‌خورد در اینش فعل است

آنکس که بر این چرخ برینش فعل است
این نیست عجب که در زمینش فعل است

آن سایهٔ تو جایگه و خانهٔ ما است (135)

آن سایهٔ تو جایگه و خانهٔ ما است
وان زلف تو بند دل دیوانهٔ ما است

هر گوشه یکی شمع و دو سه پروانه است
اما نه چو شمع ما که پروانهٔ ما است

آن شاه که خاک پای او تاج سر است (136)

آن شاه که خاک پای او تاج سر است
گفتم که فراق تو ز مرگم بتر است

اینک رخ زرد من گوا گفت برو
رخ را چه گلست کار او همچو زر است

آن شب که ترا به خواب بینم پیداست (137)

آن شب که ترا به خواب بینم پیداست
چون روز شود چو روز دل پرغوغاست

آن پیل که دوش خواب هندستان دید
از بند بجست و پای آن پیل کراست

آن شه که ز چاکران بدخو نگریخت (138)

آن شه که ز چاکران بدخو نگریخت
وز بی‌ادبی و جرم صد تو نگریخت

او را تو نگوی لطف، دریا گویش
بگریخت ز ما دیو سیه او نگریخت

آن عشق مجرد سوی صحرا می‌تاخت (139)

آن عشق مجرد سوی صحرا می‌تاخت
دیدش دل من ز کر و فرش بشناخت

با خود می‌گفت چون ز صورت برهم
با صورت عشق عشقها خواهم باخت

آن قاضی ما چو دیگران قاضی نیست (140)

آن قاضی ما چو دیگران قاضی نیست
میلش بسوی اطلس مقراضی نیست

شد قاضی ما عاشق از روز ازل
با غیر قضای عشق او راضی نیست