اشعار کوتاه
افکند مرا دلم به غوغا و گریخت
جان آمد و هم از سر سودا و گریخت
آن زهرهٔ بیزهره چو دید آتش من
بربط بنهاد زود برجا و گریخت
امروز چه روز است که خورشید دوتاست
امروز ز روزها برونست و جداست
از چرخ بخاکیان نثار است و صداست
کای دلشدگان مژده که این روز شماست
امروز در این خانه کسی رقصانست
که کل کمال پیش او نقصانست
ور در تو ز انکار رگی جنبانست
آنماه در انکار تو هم تابانست
امروز من و جام صبوحی در دست
میافتم و میخیزم و میگردم مست
با سرو بلند خویش من مستم و پست
من نیست شوم تا نبود جز وی هست
امروز مهم دست زنان آمده است
پیدا و نهان چو نقش جان آمده است
مست و خوش و شنگ و بیامان آمده است
زانروی چنینم که چنان آمده است
امشب آمد خیال آن دلبر چست
در خانهٔ تن مقام دل را میجست
دل را چو بیافت زود خنجر بکشید
زد بر دل من که دست و بازوش درست
امشب شب آن دولت بیپایانست
شب نیست عروسی خداجویانست
آن جفت لطیف با یکی گویانست
امشب تتق خوش نکو رویانست
امشب شب آنست که جان شبهاست
امشب شب آنست که حاجات رواست
امشب شب بخشایش و انعام و عطاست
امشب شب آنست که همراز خداست
امشب شب من بسی ضعیف و زار است
امشب شب پرداختن اسرار است
اسرار دلم جمله خیال یار است
ای شب بگذر زود که ما را کار است
امشب منم و طواف کاشانهٔ دوست
میگردم تا بصبح در خانهٔ دوست
زیرا که بهر صبوح موسوم شده است
کاین کاسهٔ سر بدست پیمانهٔ اوست