اشعار کوتاه
زیک زیک به نهفت خود چه میخواند: زیک
بگرفته دلش به من همی ماند زیک
گویی به شبی قافله ای می گذرد
زیک زیک چه نهفته ها که می داند زیک
دیوی دیدم نشسته با دیوی تنگ
این بر کف ساغریش، آن برکف سنگ
درویشی در آرزوی صلح دو دیو
ای وای از این زمانه ی پر نیرنگ
گفتم دلم از دهان تنگت شده تنگ
گفتا فشرد به تنگنا، سنگ ز سنگ
گفتم اگر آغوش تو بگشاید گفت:
نیما دگرت نیست در این حنا رنگ
جانا دلت از چه با دل من در جنگ
از بهر خراج آن لب مرجان رنگ؟
روزی مرا تنگ اگر خواهی، خواه،
روزی به لبت، لیک چرا خواهی تنگ؟
گفتم مشتاب در ره، ای صلح تو جنگ
تو عمر منی عرصه مکن بر من تنگ
گفتا سخن به جای گفتی، اما
در کار سفر قافله کم کرد درنگ
میباش در این زمانه با او همه رنگ
با هر سره و ناسره اندر نیرنگ
یا آنکه برآی با خود ار بتوانی
می بین و مگوی و می گذر با دل تنگ
گر از رخ خورشید بپردازی رنگ
بر عرش برین بقدر بنهی اورنگ
راهی نبری به جای تا نگذاری
این غرگی از دماغ و این تیغ ز چنگ
گفتم: چه بکار بست رنگ آن نیرنگ
کز من همه کاهی، به رخ افزایی رنگ؟
گفت: از دل آبگینه ی نازک توست
گفتم: چو شناسیش بپرهیز از سنگ
گرچه به زبان موی بر آرم از سنگ،
ور چه به سخن آینه از صد فرسنگ
افسوس که می ناید بر لب ز هزار
دردا، که هزارم ز نگفتن دلتنگ
چندین چه غم از زمانهی ناهمرنگ
می آی به جان خویش کافتاده به تنگ
چندان که زمانه را زبر زیر کنی
این کوه نماید به تو سنگ از پس سنگ