اشعار کوتاه
از رود مگیر و بر سر رود مکن
خود را به ره نرفته نابود مکن
خواهی زتو افروخته باشد مردم
چون کنده به چشم مردمی دود مکن!
گفتم چه دهان گفت چنین جوش مکن
گفتم چه میان گفت فراموش مکن
گفتم اگرم حرف کسان نگذارد
گفتا به سخنان هرکسی گوش مکن
گفتی که چنان باش وچنان گشتم من
گفتی که زجان بگرد از آن گشتم من
اکنون تو چه خواهی از سرای ویران
چون آنچه بگفتی به من، آن گشتم من
آمد سحر وهنوز هشیارم من
خفتند همه کسان و بیدارم من
گیرنده ی هر صداستم من اما بنگر
با اینهمه توفیق، گرفتارم من
هر زخم مرا رسد ز جوشیدن من
چشم از ستمش همیشه پوشیدن من
اور رنج مرا خواهد و من راحت او
سودی نکند بیهده کوشیدن من
بنگر چه دل مراست حاصل از من
در کار پریرویی غافل از من
من برسر آنکه دل کنم رام از او
او در پی اینکه بشکند دل از من
گفتم عشقت، گفت خراجت از من
گفتم غم آن؟ گفت علاجت از من
گفتم چه مرا به کف از این باشد گفت:
بازار، سخن چنین رواجت از من
افسوس که طبع من بیفسرد ز من
از بس که بگفتم دلم آزرد زمن
من اینهمه جور او از او بردم و او
دل برد و چو بس نبود جان برد زمن
گفتم که به دل؟ رویش بشکفت که من
گفتم که به غم؟ دلم برآشفت که من
گفتم که چو من بار گرانش بردوش؟
قد کرد علم کوه و به من گفت که من
مهتاب دمید و گل بیفروخت چو خون،
می گیر و رها شو دمی از چند و ز چون
گر برنهدت زمانه اندوه مخور،
ور برکشدت مباش ایمن زفسون