اشعار کوتاه
گفتم نفسی به من گذر دار و برو
گفتا به من از دور نظردار و برو.
گفتم به حساب عمر کان با تو گذشت؟
گفتا همه این حساب بردار و برو
در چشم چراغ کس نه دودی باشی
زان به که برای خویش سودی باشی
نابودن تو ز بودنت به ابجد
تا اینکه توسربار وجودی باشی
بر مردم دانی ز چه ره میجوشی
تا ننگردت به خال لب میکوشی
خون دل مردم است خال تو و زان
خون دلشان زچشمشان می پوشی
یک جای غمی نشسته یک جا هدفی،
شمع از طرفی مانده و دل از طرفی
در باز و تهی ساغر و تنها از اوست
در گوش کسان ز دور آوای دفی
“نور وزمه” است و کشته را وقت درو
داسم به کف است و دستپوشم به گرو
خواهی به حساب دار گندم گندم،
خواهی بشمار گیر با من جوجو
گفتم ز حديث رخ تو ای دلجو
گفتا سخنی به خلق گورویارو
گفتم چو پسندشان نباشد؟ گفتا:
بی واهمه می گوی که او گفت بگو
میگفت ننوشم که زیان دارد می،
آن عیب که در ماست عیان دارد می،
چون مست فتاد و لب به لب با من، گفت:
با این همه لیک مهربان دارد می
جوش خم مینشانی از چیست بگو؟
گر از پس ماندنش به خم نیست بگو
چندان دل من فشرد زندانگه او
کاین حرفم با تو رفت او کیست بگو؟
باشد وقتی که هر چه خوانی، دانی
هم وقت رسد که گرچه دانی، خوانی
توفیق دهد چودست خواهی دانست
آنی که گذر دارد در دل، آنی
اسباب سخن تا نه مهیاست مگو
تا همچو دلت زبان نه گویاست مگو
باید که تو را حرف تو نیک آراید
با آنکه تو را چون تو نیاراست مگو