اشعار کوتاه
تا حاصل دردم سبب درمان گشت
پستیم بلندی شد و کفر ایمان گشت
جان و دل و تن حجاب ره بود کنون
تن دل شد و دل جان شد و جان جانان گشت
تا در دل من صورت آن رشک پریست
دلشاد چو من در همهٔ عالم کیست
والله که به جز شاد نمیدانم زیست
غم میشنوم ولی نمیدانم چیست
تا تن نبری دور زمانم کشته است
آن چشمهٔ آب حیوانم کشته است
او نیست عجب که دشمن جانش کشت
من بوالعجبم که جان جانم کشته است
تا ظن نبری که این زمین بیهوشست
بیدار دو چشم بسته چون خرگوشست
چون دیک هزار کف بسر میآرد
تا خلق ندانند که او در جوشست
تا عرش ز سودای رخش ولولههاست
در سینه ز بازار رخش غلغلههاست
از بادهٔ او بر کف جان بلبلههاست
در گردن دل ز زلف او سلسلههاست
تا من بزیم پیشه و کارم اینست
صیاد نیم صید و شکارم اینست
روزم اینست و روزگارم اینست
آرام و قرار و غمگسارم اینست
تا مهر نگار باوفایم بگرفت
من بودم و او چو کیمیایم بگرفت
او را به هزار دست جویان گشتم
او دست دراز کرد و پایم بگرفت
تنها نه همین خنده و سیماش خوشست
خشم و سخط و طعنه و صفراش خوشست
سر خواسته من گر بدهم یا ندهم
سر را که محل نیست تقاضاش خوشست
توبه چکنم که توبهام سایهٔ تست
بار سر توبه جمله سرمایهٔ توست
بدتر گنهی بپیش تو توبه بود
کو آن توبه که لایق پایهٔ تست
توبه که دل خویش چو آهن کرده است
در کشتن بنده چشم روشن کرده است
چون زلف تو هرچند شکن در شکنست
با توبه همان کند که با من کرده است