اشعار کوتاه
تو سیر شدی من نشدم درمان چیست
بنما عوضی خود عوض جانان چیست
گفتی که به صبر اجر ایمان داری
ای بندهٔ ایمان به جز او ایمان چیست
تو کان جهانی و جهان نیم جو است
تو اصل جهانی و جهان از تو نو است
گر مشعله و شمع بگیرد عالم
بیآهن و سنگ آن به بادی گرو است
تهدید عدو چه بشنود عاشق راست
میراند خر تیز بدان سو که خداست
نتوان به گمان دشمن از دوست برید
نتوان به خیالی ز حقیقت برخاست
جانا غم تو ز هرچه گویی بتر است
رنج دل و تاب تن و سوز جگر است
از هرچه خورند کم شود جز غم تو
تا بیشترش همی خورم بیشتر است
جانم بر آن جان جهان رو کرده است
هم قبله و هم کعبه بدانسو کرده است
ما را ملکالعرش چنین خو کرده است
کاو دارد که رو چنین او کرده است
جان و سر آن یار که او پردهدر است
این حلقهٔ در بزن که در پردهدر است
گر پردهدر است یار و گر پردهدر است
این پرده نه پرده است که این پردهدر است
جانی که به راه عشق تو در خطر است
بس دیده ز جاهلی بر او نوحهگر است
حاصل چشمی که بیندش نشناسد
کو مات رخ هزار صاحب خبر است
جانی که حریف بود بیگانه شده است
عقلی که طبیب بود دیوانه شده است
میران همه گنجها به ویرانه نهند
ویرانهٔ ما ز گنج ویرانه شده است
جانی که شراب عشق ز آن سو خورده است
وز شیره و باغ آن نکو رو خوردهاست
آن باغ گلوی او بگیرد گوید
خونش ریزم که خون ما او خورده است
جانی و جهانی و جهان با تو خوش است
ور زخم زنی زخم سنان با تو خوش است
خود معدن کیمیاست خاک از کف تو
هرچند که ناخوشست آن با تو خوش است