اشعار کوتاه
بر رهگذر بلا نهادم دل را
خاص از پی تو پای گشادم دل را
از باد مرا بوی تو آمد امروز
شکرانهٔ آن به باد دادم دل را
پرورد به ناز و نعمت آن دوست مرا
بردوخت مرقع از رگ و از پوست مرا
تن خرقه و اندر او دل ما صوفی
عالم همه خانقاه و شیخ اوست مرا
بیگاه شده است لیک مر سیران را
سیری نبود به جز که ادبیران را
چه روز و چه شب چه صبح دلیران را
چه گرگ و چه میش و بره مر شیران را
تا از تو جدا شده است آغوش مرا
از گریه کسی ندیده خاموش مرا
در جان و دل و دید فراموش نهای
از بهر خدا مکن فراموش مرا
تا با تو بوم نخسبم از یاریها
تا بیتو بوم نخسبم از زاریها
سبحانالله که هردو شب بیدارم
تو فرق نگر میان بیداریها
تا چند از این غرور بسیار ترا
تا کی ز خیال هر نمودار ترا
سبحانالله که از تو کاری عجب است
تو هیچ نه و این همه پندار ترا
تا عشق ترا است این شکرخاییها
هر روز تو گوش دار صفراییها
کارت همه شب شرابپیماییها
مکر و دغل و خصومتافزاییها
تا کی باشی ز دور نظارهٔ ما
ما چارهگریم و عشق بیچاره ما
جان کیست کمینه طفل گهوارهٔ ما
دل کیست یکی غریب آوارهٔ ما
تا نقش خیال دوست با ماست دلا
ما را همه عمر خود تماشاست دلا
وانجا که مراد دل برآید ای دل
یک خار به از هزار خرماست دلا
جانا به هلاک بنده مستیز و بیا
رنگی که تو دانی تو برآمیز و بیا
ای مکر در آموخته هرجائی را
یک مکر برای من درانگیز و بیا