اشعار کوتاه

از آتش عشق دوست تفها بزنید (513)

از آتش عشق دوست تفها بزنید
وان آتش را در این علفها بزنید

آن چنگ غمش چو پای ما بگرفتست
ما را به مثل بر همه دفها بزنید

از آتش عشق سردها گرم شود (514)

از آتش عشق سردها گرم شود
وز تابش عشق سنگها نرم شود

ای دوست گناه عاشقان سخت مگیر
کز بادهٔ عشق مرد بی‌شرم شود

از آدمیی دمی بجائی ارزد (515)

از آدمیی دمی بجائی ارزد
یک موی کز او فتد بکانی ارزد

هم آدمیی بود که از صحبت او
نادیدن او ملک جهانی ارزد

از تاب تو نی یار و عدو میماند (516)

از تاب تو نی یار و عدو میماند
در بزم تو نی رطل سبو میماند

جانا گیرم که خونم آشامیدی
آخر به لب شهد تو بو میماند

از خاک کف پات سران حیرانند (517)

از خاک کف پات سران حیرانند
کوران همه مستند و کران حیرانند

زان پاکانیکه در صفا محو شدند
هم ایشان نیز اندر آن حیرانند

از درد چو جان تو به فریاد آید (518)

از درد چو جان تو به فریاد آید
آنگه ز خدای عالمت یاد آید

والله که اگر داد کنی داد آید
ور عشوه دهی یاد تو بر یاد آید

از دیدن روئیکه ترا دیده بود (519)

از دیدن روئیکه ترا دیده بود
ما را به خدا نور دل و دیده بود

خاصه روئیکه از ازل تا بابد
از دیدن روی تو نه ببریده بود

از شبنم عشق خاک آدم گل شد (520)

از شبنم عشق خاک آدم گل شد
صد فتنه و شور در جهان حاصل شد

سر نشتر عشق بر رگ روح زدند
یک قطره از آن چکید و نامش دل شد

از شربت سودای تو هر جان که مزید (521)

از شربت سودای تو هر جان که مزید
زآن آب حیات در مزید است مزید

مرگ آمد و بو کرد مرا بوی تو دید
زانروی اجل امید از من ببرید

از عشق تو دریا همه شور انگیزد (522)

از عشق تو دریا همه شور انگیزد
در پای تو ابرها درر میریزد

از عشق تو برقی بزمین افتادست
این دود به آسمان از آن میخیزد