باب سوم

ای قناعت! توانگرم گردان (1-3)

خواهندهٔ مَغْرِبی در صفِ بزّازانِ حَلَب می‌گفت: ای خداوندانِ نعمت، اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت، رسمِ سؤال از جهان برخاستی

ای قناعت! توانگرم گردان
که ورایِ تو هیچ نعمت نیست

کنجِ صبر، اختیارِ لُقمان است
هر‌که را صبر نیست، حکمت نیست

من آن مورم که در پایم بمالند (2-3)

دو امیرزاده در مصر بودند، یکی علم آموخت و دیگر مال اندوخت. عاقبة‌الاَمر آن یکی عَلّامهٔ عصر گشت و این یکی عزیزِ مصر شد.
پس این توانگر به چشمِ حقارت در فقیه نظر کردی و گفتی: من به سلطنت رسیدم و این همچنان در مَسْکَنَت بمانده است.
گفت: ای برادر! شکرِ نعمتِ باری، عَزّ‌َ‌اِسْمُهُ، همچنان افزون‌تر است بر من که میراثِ پیغمبران یافتم یعنی علم و تو را میراثِ فرعون و هامان رسید یعنی مُلکِ مصر

من آن مورم که در پایم بمالند
نه زنبورم که از دستم بنالند

کجا خود شُکرِ این نعمت گزارم
که زورِ مردم‌آزاری ندارم؟

به نانِ خشک قناعت کنیم و جامهٔ دَلْق (3-3)

درویشی را شنیدم که در آتشِ فاقه می‌سوخت و رُقعه بر خِرقه همی‌دوخت و تسکینِ خاطرِ مسکین را همی‌گفت:

به نانِ خشک قناعت کنیم و جامهٔ دَلْق
که بارِ محنتِ خود بِهْ که بارِ منّتِ خَلق

کسی گفتش: چه نشینی که فلان در این شهر طبعی کریم دارد و کَرَمی عَمیم، میان به خدمتِ آزادگان بسته و بر دَرِ دل‌ها نشسته. اگر بر صورتِ حالِ تو چنان‌که هست وقوف یابد، پاسِ خاطرِ عزیزان داشتن منّت دارد و غنیمت شمارد.
گفت: خاموش! که در پَسی مردن بِهْ که حاجت پیشِ کسی بردن

 

هم رُقعه دوختن بِهْ و الزامِ کنجِ صبر
کز بهرِ جامه، رُقعه بَرِ خواجگان نبشت

حقّا که با عقوبتِ دوزخ برابر است
رفتن به پایمردیِ همسایه در بهشت

سخن آنگه کُنَد حکیم آغاز (4-3)

یکی از ملوکِ عَجَم طبیبی حاذق به خدمتِ مصطفی، صلّی‌ الله‌ُ عَلَیْه‌ِ و سَلَّمَ، فرستاد.
سالی در دیارِ عرب بود و کسی تَجْرِبه پیشِ او نیاورد و معالجه از وی در‌نخواست.
پیشِ پیغمبر آمد و گله کرد که: مر این بنده را برای معالجتِ اصحاب فرستاده‌اند و در این مدّت کسی التفاتی نکرد تا خدمتی که بر بنده معیَّن است، به جای آوَرَد.
رسول، علیه‌السّلام، گفت: این طایفه را طریقتی است که تا اشتها غالب نشود، نخورند و هنوز اشتها باقی بُوَد که دست از طعام بدارند.
حکیم گفت: این است موجبِ تندرستی.
زمین ببوسید و برَفت

سخن آنگه کُنَد حکیم آغاز
یا سرانگشت سویِ لقمه، دراز

که ز ناگفتنش خلل زاید
یا ز ناخوردنش به جان آید

لا‌جَرَم حکمتش بوَد، گفتار
خوردنش تندرستی آرَد بار

خوردن برایِ زیستن و ذکر کردن است (5-3)

در سیرتِ اردشیرِ بابکان آمده است که حکیمِ عرب را پرسید که: روزی چه مایه طعام باید خوردن؟
گفت: صد دِرَم سنگ کفایت است.
گفت: این قدر چه قوّت دهد؟
گفت: هٰذَا الْمِقْدارُ یَحْمِلُکَ و مٰازادَ عَلیٰ ذٰلِکَ فَاَنْتَ حامِلُهُ. یعنی این قدر تو را بر پای همی‌دارد و هر چه بر این زیادت کنی، تو حمّال آنی

خوردن برایِ زیستن و ذکر کردن است
تو معتقد که زیستن از بهرِ خوردن است

‎خوردن طبیعت شد کسی را (6-3)

دو درویشِ خراسانی مُلازمِ صحبتِ یکدیگر سفر کردندی. یکی ضعیف بود که هر به دو شب افطار کردی و دیگر قوی که روزی سه بار خوردی.
اتفاقاً بر درِ شهری به تهمتِ جاسوسی گرفتار آمدند. هر دو را به خانه‌ای کردند و در به گِل برآوردند.
بعد از دو هفته معلوم شد که بی‌‎گناهند. در را گشادند. قوی را دیدند مرده و ضعیف جان به سلامت بُرده.
مردم در این عجب ماندند.
حکیمی گفت: خلافِ این عجب بودی، آن یکی بسیارخوار بوده است، طاقتِ بی‌‎نوایی نیاورد، به سختی هلاک شد. وین دگر خویشتن‌‎دار بوده است، لاجَرَم بر عادتِ خویش صبر کرد و به سلامت بماند.
چو کم

‎خوردن طبیعت شد کسی را
چو سختی پیشش آید، سهل گیرد

وگر تن‌‎پرور است اندر فراخی
چو تنگی بیند، از سختی بمیرد

نه چندان بخور کز دهانَت بر‌آید (7-3)

یکی از حکما پسر را نهی همی‌کرد از بسیار خوردن که سیری مردم را رنجور کند.
گفت: ای پدر! گرسنگی خلق را بکشد، نشنیده‌ای که ظریفان گفته‌اند به سیری مردن به که گرسنگی بردن.
گفت: اندازه نگهدار، کُلُوا وَ اشْرَبُوا وَ لٰا تُسْرِفوُا

نه چندان بخور کز دهانَت بر‌آید
نه چندان که از ضعف جانت بر‌آید

با‌آن‌که در وجودِ طعام است عیشِ نفس
رنج آوَرَد طعام که بیش از قَدَر بوَد

گر گُل‌شِکَر خوری به تکلّف، زیان کند
ور نانِ خشک دیر خوری، گل‌شکر بوَد

رنجوری را گفتند: دلت چه می‌خواهد؟
گفت: آن که دلم چیزی نخواهد

.
معده چو کج گشت و شکم‌درد خاست
سود ندارد همه اسباب، راست

ترکِ احسانِ خواجه اولی‌ٰتر (8-3)

بقّالی را دِرَمی چند بر صوفیان گرد آمده بود در واسط.
هر روز مُطالبت کردی و سخنان با خشونت گفتی.
اصحاب از تَعَنُّتِ وی خسته‌خاطر همی‌بودند و از تحمّل چاره نبود.
صاحب‌دلی در آن میان گفت: نفْسْ را وعده دادن به طعام آسان‌تر است که بقّال را به دِرَم

ترکِ احسانِ خواجه اولی‌ٰتر
کاحتمالِ جفایِ بَوّابان

به تمنّای گوشت، مردن بِهْ
که تقاضایِ زشتِ قصّابان

گر به جایِ نانْشْ، اندر سفره بودی آفتاب (9-3)

جوانمردی را در جنگِ تاتار جراحتی هول رسید.
کسی گفت: فلان بازرگان نوش‌دارو دارد، اگر بخواهی، باشد که دریغ ندارد.
گویند آن بازرگان به بُخْل معروف بود

گر به جایِ نانْشْ، اندر سفره بودی آفتاب
تا قیامت روزِ روشن کس ندیدی در جهان

جوانمرد گفت: اگر خواهم، دارو دهد یا ندهد. و گر دهد، منفعت کند یا نکند. باری، خواستن از او زهرِ کُشنده است.
هر چه از دونان به منّت خواستی
در تن افزودیّ و از جان کاستی
و حکیمان گفته‌اند: آبِ حیات اگر فروشند فی‌المثل به آب‌روی، دانا نخرد که مردن به علّت بَهْ از زندگانی به مَذَلّت

اگر حَنْظَل خوری از دستِ خوش‌خوی
بِهْ از شیرینی از دستِ تُرُش‌روی

ز بخت، روی‌تُرُش‌کرده، پیشِ یارِ عزیز (10-3)

یکی از علما خورندهٔ بسیار داشت و کَفافِ اندک. یکی را از بزرگان که در او معتقد بود بگفت. روی از توقّعِ او در هم کشید و تعرّضِ سؤال از اهلِ ادب در نظرش قبیح آمد

ز بخت، روی‌تُرُش‌کرده، پیشِ یارِ عزیز
مرو، که عیش بر او نیز تلخ گردانی

به حاجتی که رَوی، تازه‌روی و خندان رو
فرو نبندد کارِ گشاده‌پیشانی

آورده‌اند که اندکی در وظیفهٔ او زیادت کرد و بسیاری از ارادت کم. دانشمند چون پس از چند روز مودّتِ معهود بر‌قرار ندید گفت

بِئْسَ الْمَطَاعِمُ حِینَ الذُلُّ یَکْسِبُها
الْقِدْرُ مُنْتَصَبٌ وَ الْقَدْرُ مَخْفوُضٌ

نانم افزود و آبرویم کاست
بینوایی بِهْ از مذلّتِ خواست