حسین شیراحمدی
عشق همین است. یا پنهان خواهم شد یا خواهم گریخت.
دیوارهای زندانش قد می کشند، همچو رویایی مخوف.
نقاب دلفریبش عوض شده، اما مثل همیشه یگانه است.
حال طلسم ها به چه کارم می آید: مطالعه حروف، دانشوری موهوم، کارآموزی زبانی که شمالی های سرسخت برای دریا و شمشیرشان می خواندند، صفای دوستی، سالن های کتابخانه، چیزهای معمولی، عادتها، عشق جوان مادر من، سپاه سایه مردگانم، شبی بی پایان یا طعم خواب و رویا؟
من با بودن و نبودن با تو زمان را می سنجم.
حال ظرف آب بر فراز چشمه می شکند، حال مرد از صدای پرندگان برمی خیزد، حال غیر قابل تشخیصند آنها که از پنجره نگاه می کنند، اما تاریکی صلحی به بار نیاورده است.
عشق همین است، می دانم. تشویش و آرامش شنیدن صدایت، صبر و خاطره، وحشت زندگی از این به بعد.
این عشق است و اساطیرش، جادوی خرد و حقیرش.
آن جا گوشه ای هست که توان گذشتنم نیست.
حال دسته ای دوره ام می کنند، اراذل
(این اتاق حقیقت ندارد. او هنوز ندیده اش)
نام زنی که به من خیانت می کند.
یک زن که تمام بدنم را به درد می آورد.
چه تنهایی بیقدری در این طلا
این دیگر ماه هر شب نیست
آن ماهی که «ابوالبشر» برای اول بار دید.
قرنها شبزندهداری
آن را با اشکهای باستانی لبریز کرده.
نیک بنگر
که اکنون آینهی توست.
پانصد سال پس از هجرت
ایران از فرازِ منارههایش به پایین،
به تاراج نیزهداران بیابانگرد نگریست
و عطار نیشابوری در گل سرخی خیره ماند.
با کلماتی بیصدا -چونان کسی که میاندیشد
نه آنکه ذکر میگوید-
خطابش داد:
“گردی شکنندهات در دستان من
و زمان، ما هر دو را خم میکند
بیخبر
در این عصر
در این باغِ فراموش.
بر تن تردات شبنم نشسته
رایحهی اشباعِ عطرت
در مسیری یکنواخت
بر چهرهی سالخوردهی من مینشیند.
اما من تو را بیش از این می شناسم
بیشتر از آن کودکی که تو را
یک نظر
در پردههای خوابی
یا در این باغ، در پگاهی دیده باشد.
فوران سپیدی خورشید
یا گردافشانی طلای ماه
یا جوشش لکه های سرخ بر لبهی سخت شمشیر پیروزی را شاید سبب تو باشی .
من کور ام و هیچ نمیدانم اما
راههای دیگری هم هست،
و هر چیزی بی نهایت چیز دیگر است.
تو
تو آهنگی
انهاری و افلاکی
تو
عمارات و ملائک،
آه گل سرخ بیپایان، مَحرم و بیکران
که روزی خداوند در نهایت بر چشمان مردهی من آشکارش خواهد کرد.”