حکایت
هر که نصیحت ِ خودرای میکند، او خود به نصیحتگری محتاج است.
فریب دشمن مخور و غرور مداح مخر، که این دام زرق نهاده است و آن دامن طمع گشاده. احمق را ستایش خوش آید چون لاشه که در کعبش دمی فربه نماید
الا تا نشنوی مدح سخنگوی
که اندک مایه نفعی از تو دارد
که گر روزی مرادش بر نیاری
دو صد چندان عیوبت بر شمارد
متکلّم را تا کسی عیب نگیرد، سخنش صلاح نپذیرد
مشو غرّه بر حُسن ِ گفتار ِ خویش
به تحسین نادان و پندار خویش
همه کس را عقل خود بکمال نماید و فرزند خود بجمال
یکی یهود و مسلمان نزاع میکردند
چنان که خنده گرفت از حدیث ایشانم
به طیره گفت مسلمان: گر این قبالهٔ من
درست نیست خدایا یهود میرانم
یهود گفت: به تورات میخورم سوگند!
وگر خلاف کنم همچو تو مسلمانم
گر از بسیط زمین عقل مُنعَدِم گردد
به خود گمان نبَرَد هیچکس که نادانم
ده آدمی بر سفرهای بخورند و دو سگ بر مرداری با هم به سر نبرند. حریص با جهانی گرسنه است و قانع به نانی سیر. حکما گفتهاند: توانگری به قناعت، به از توانگری به بضاعت
رودهٔ تنگ به یک نان ِ تهی پر گردد
نعمت ِ روی زمین پر نکند دیدهٔ تنگ
پدر چون دور ِ عمرش منقضی گشت
مرا این یک نصیحت کرد و بُگذشت
که شهوت آتش است از وی بپرهیز
به خود بَر آتش ِ دوزخ مکُن تیز
در آن آتش نداری طاقت سوز
به صبر آبی بر این آتش زن امروز
هر که در حال ِ توانایی نکویی نکند، در وقت ِ ناتوانی سختی بیند
بد اختر تر از مردمآزار نیست
که روز مصیبت کسش یار نیست
هر چه زود بر آید، دیر نپاید
خاک ِ مشرق شنیدهام که کنند
به چهل سال کاسهای چینی
صد به روزی کنند در مَردَشت
لاجَرَم قیمتش همیبینی
مرغک از بیضه برون آید و روزی طلبد
و آدمیبچه ندارد خبر و عقل و تمیز
آن که ناگاه کسی گشت، به چیزی نرسید
وین به تمکین و فضیلت بگذشت از همه چیز
آبگینه همه جا یابی از آن قدرش نیست
لعل دشخوار به دست آید از آن است عزیز
کارها به صبر بر آید و مُستَعجِل به سر در آید
به چشمِ خویش دیدم در بیابان
که آهسته سَبَق بُرد از شتابان
سمندِ بادپای از تک فرو ماند
شتربان همچنان آهسته میراند
نادان را به از خاموشی نیست وگر این مصلحت بدانستی، نادان نبودی
چون نداری کمال ِ فضل آن به
که زبان در دهان نگه داری
آدمی را زبان فضیحه کند،
جوز ِ بیمغز را سبکساری
خری را ابلهی تعلیم میداد
بر او بر صرف کرده سعی ِ دایم
حکیمی گفتش ای نادان چه کوشی؟
در این سودا بترس از لوم ِ لایم
نیاموزد بهایم از تو گفتار
تو خاموشی بیاموز از بهایم
هر که تأمل نکند در جواب
بیشتر آید سخنش ناصواب
یا سخن آرای چو مردم به هوش
یا بنشین چون حیوانان خموش
هر که با داناتر از خود بحث کند تا بدانند که داناست، بدانند که نادان است
چون در آید مِه از تویی به سخن
گرچه به دانی، اعتراض مکن