دفتر دوم

بود درویشی درون کشتیی (101-2)

بخش ۱۰۱ – کرامات آن درویش کی در کشتی متهمش کردند

 

بود درویشی درون کشتیی
ساخته از رخت مردی پشتیی

یاوه‌شد همیان زر او خفته بود
جمله را جستند و او را هم نمود

کاین فقیر خفته را جوییم هم
کرد بیدارش ز غم صاحب‌درم

که درین کشتی حرمدان گم شده‌ست
جمله را جُستیم نتوانی تو رَست

دلق بیرون‌کن برهنه شو ز دلق
تا ز تو فارغ شود اوهام خلق

گفت یا رب مر غلامت را خسان
متهم کردند فرمان در رسان

چون به‌درد آمد دل درویش از آن
سر برون کردند هر سو در زمان

صد هزاران ماهی از دریای ژرف
در دهان هر یکی دُری شگرف

صد هزاران ماهی از دریای پر
در دهانِ هر یکی دُر و چه دُر

هر یکی دُری خراجِ مُلکتی
کز الهست این ندارد شرکتی

دُر چند انداخت در کشتی و جَست
مر هوا را ساخت کرسی و نشست

خوش مربع چون شهان بر تخت خویش
او فراز اوج و کشتی‌اش به‌پیش

گفت رو کشتی شما را حق مرا
تا نباشد با شما دزد گدا

تا که را باشد خسارت زین فراق‌‌؟!
من خوشم جفت حق و با خلق طاق

نه مرا او تهمت دزدی نهد
نه مهارم را به غمازی دهد

بانگ کردند اهل کشتی کای همام
از چه دادندت چنین عالی‌مقام‌‌؟

گفت از تهمت نهادن بر فقیر‌‌‌‌!
وز حق‌آزاری پی چیزی حقیر‌‌‌‌‌‌‌!

حاش لله بل ز تعظیم شهان
که نبودم در فقیران بدگمان

آن فقیرانِ لطیفِ خوش‌نفس
کز پی تعظیمشان آمد عبس

آن فقیری بهر پیچاپیچ نیست
بل پی آن که به جز حق هیچ نیست

متهم چون دارم آنها را که حق‌
کرد امینِ مخزنِ هفتم طبق

متهم نفس است نی عقل شریف
متهم حس است نه نور لطیف

نفس سوفسطایی آمد می‌زنش
کش زدن سازد نه حجت گفتنش

معجزه بیند فروزد آن زمان
بعد از آن گوید خیالی بود آن

ور حقیقت بود آن دید عجب
چون مقیم چشم نامد روز و شب

آن مقیم چشم پاکان می‌بود
نی قرین چشم حیوان می‌شود

کان عجب زین حس دارد عار و ننگ
کی بود طاووس اندر چاهِ تنگ‌‌‌‌؟!‌

تا نگویی مر مرا بسیارگو
من ز صد یک گویم و آن همچو مو

صوفیان بر صوفیی شنعه زدند (102-2)

بخش ۱۰۲ – تشنیع صوفیان بر آن صوفی کی پیش شیخ بسیار می‌گوید

 

 

صوفیان بر صوفیی شنعه زدند
پیش شیخ خانقاهی آمدند

شیخ را گفتند داد جان ما
تو ازین صوفی بجو ای پیشوا

گفت آخر چه گله‌ست ای صوفیان
گفت این صوفی سه خو دارد گران

در سخن بسیارگو همچون جرس
در خورش افزون خورد از بیست کس

ور بخسپد هست چون اصحاب کهف
صوفیان کردند پیش شیخ زحف

شیخ رو آورد سوی آن فقیر
که ز هر حالی که هست اوساط گیر

در خبر خیر الامور اوساطها
نافع آمد ز اعتدال اخلاطها

گر یکی خلطی فزون شد از عرض
در تن مردم پدید آید مرض

بر قرین خویش مفزا در صفت
کان فراق آرد یقین در عاقبت

نطق موسی بد بر اندازه ولیک
هم فزون آمد ز گفت یار نیک

آن فزونی با خضر آمد شقاق
گفت رو تو مکثری هذا فراق

موسیا بسیارگویی دور شو
ور نه با من گنگ باش و کور شو

ور نرفتی وز ستیزه شسته‌ای
تو به معنی رفته‌ای بگسسته‌ای

چون حدث کردی تو ناگه در نماز
گویدت سوی طهارت رو بتاز

ور نرفتی خشک خنبان می‌شوی
خود نمازت رفت پیشین ای غوی

رو بر آنها که هم‌جفت توند
عاشقان و تشنهٔ گفت توند

پاسبان بر خوابناکان بر فزود
ماهیان را پاسبان حاجت نبود

جامه‌پوشان را نظر بر گازرست
جان عریان را تجلی زیورست

یا ز عریانان به یکسو باز رو
یا چو ایشان فارغ از تنجامه شو

ور نمی‌توانی که کل عریان شوی
جامه کم کن تا ره اوسط روی

پس فقیر آن شیخ را احوال گفت (103-2)

بخش ۱۰۳ – عذر گفتن فقیر به شیخ

 

 

پس فقیر آن شیخ را احوال گفت
عذر را با آن غرامت کرد جفت

مر سؤال شیخ را داد او جواب
چون جوابات خضر خوب و صواب

آن جوابات سؤالات کلیم
کش خضر بنمود از رب علیم

گشت مشکلهاش حل وافزون ز یاد
از پی هر مشکلش مفتاح داد

از خضر درویش هم میراث داشت
در جواب شیخ همت بر گماشت

گفت راه اوسط ارچه حکمتست
لیک اوسط نیز هم با نسبتست

آب جو نسبت باشتر هست کم
لیک باشد موش را آن همچو یم

هر که را باشد وظیفه چار نان
دو خورد یا سه خورد هست اوسط آن

ور خورد هر چار دور از اوسط است
او اسیر حرص مانند بط است

هر که او را اشتها ده نان بود
شش خورد می‌دان که اوسط آن بود

چون مرا پنجاه نان هست اشتها
مر تو را شش گرده هم‌دستیم نی

تو به ده رکعت نماز آیی ملول
من به پانصد در نیایم در نحول

آن یکی تا کعبه حافی می‌رود
وین یکی تا مسجد از خود می‌شود

آن یکی در پاک‌بازی جان بداد
وین یکی جان کند تا یک نان بداد

این وسط در با نهایت می‌رود
که مر آن را اول و آخر بود

اول و آخر بباید تا در آن
در تصور گنجد اوسط یا میان

بی‌نهایت چون ندارد دو طرف
کی بود او را میانه منصرف

اول و آخر نشانش کس نداد
گفت لو کان له البحر مداد

هفت دریا گر شود کلی مداد
نیست مر پایان شدن را هیچ امید

باغ و بیشه گر بود یکسر قلم
زین سخن هرگز نگردد هیچ کم

آن همه حبر و قلم فانی شود
وین حدیث بی‌عدد باقی بود

حالت من خواب را ماند گهی
خواب پندارد مر آن را گم‌رهی

چشم من خفته دلم بیدار دان
شکل بی‌کار مرا بر کار دان

گفت پیغامبر که عینای تنام
لا ینام قلبی عن رب الانام

چشم تو بیدار و دل خفته بخواب
چشم من خفته دلم در فتح باب

مر دلم را پنج حس دیگرست
حس دل را هر دو عالم منظرست

تو ز ضعف خود مکن در من نگاه
بر تو شب بر من همان شب چاشتگاه

بر تو زندان بر من آن زندان چو باغ
عین مشغولی مرا گشته فراغ

پای تو در گِل، مرا گِل گشته گُل
مر تو را ماتم مرا سور و دهل

در زمینم با تو ساکن در محل
می‌دوم بر چرخ هفتم چون زحل

همنشینت من نیم سایهٔ من است
برتر از اندیشه‌ها پایهٔ من است

زانک من ز اندیشه‌ها بگذشته‌ام
خارج اندیشه پویان گشته‌ام

حاکم اندیشه‌ام محکوم نی
زانک بنّا حاکم آمد بر بنا

جمله خلقان سخرهٔ اندیشه‌اند
زان سبب خسته دل و غم‌پیشه‌اند

قاصدا خود را به اندیشه دهم
چون بخواهم از میانشان بر جهم

من چو مرغ اوجم اندیشه مگس
کی بود بر من مگس را دست‌رس

قاصدا زیر آیم از اوج بلند
تا شکسته‌پایگان بر من تنند

چون ملالم گیرد از سفلی صفات
بر پرم همچون طیور الصافات

پر من رسته‌ست هم از ذات خویش
بر نچفسانم دو پر من با سریش

جعفر طیار را پر جاریه‌ست
جعفر طرار را پر عاریه‌ست

نزد آنک لم یذق دعویست این
نزد سکان افق معنیست این

لاف و دعوی باشد این پیش غراب
دیگ تی و پر یکی پیش ذباب

چونک در تو می‌شود لقمه گهر
تن مزن چندانک بتوانی بخور

شیخ روزی بهر دفع سؤ ظن
در لگن قی کرد پر دُر شد لگن

گوهر معقول را محسوس کرد
پیر بینا بهر کم‌عقلی مرد

چونک در معده شود پاکت پلید
قفل نه بر حلق و پنهان کن کلید

هر که در وی لقمه شد نور جلال
هر چه خواهد تا خورد او را حلال

گر تو هستی آشنای جان من (104-2)

بخش ۱۰۴ – بیان دعویی که عین آن دعوی گواه صدق خویش است

 

گر تو هستی آشنای جان من
نیست دعوی گفت معنی‌لان من

گر بگویم نیم‌شب پیش توام
هین مترس از شب که من خویش توام

این دو دعوی پیش تو معنی بوَد
چون شناسی بانگ خویشاوندِ خوَد

پیشی و خویشی دو دعوی بود لیک
هر دو معنی بود پیش فهم نیک

قرب آوازش گواهی می‌دهد
کین دم از نزدیک یاری می‌جهد

لذت آواز خویشاوند نیز
شد گُوا بر صدقِ آن خویش عزیز

باز بی الهام احمق کو ز جهل
می‌نداند بانگ بیگانه ز اهل

پیش او دعوی بود گفتار او
جهل او شد مایهٔ انکار او

پیش زیرک کاندرونش نورهاست
عین این آواز معنی بود راست

یا به تازی گفت یک تازی‌زبان
که همی‌دانم زبان تازیان

عین تازی گفتنش معنی بود
گرچه تازی گفتنش دعوی بود

یا نویسد کاتبی بر کاغذی
کاتب و خط‌خوانم و من امجدی

این نوشته گرچه خود دعوی بود
هم نوشته شاهد معنی بود

یا بگوید صوفیی دیدی تو دوش
در میان خواب سجاده‌بدوش

من بدم آن وآنچ گفتم خواب در
با تو اندر خواب در شرح نظر

گوش کن چون حلقه اندر گوش کن
آن سخن را پیشوای هوش کن

چون تو را یاد آید آن خواب این سخن
معجز نو باشد و زر کهن

گرچه دعوی می‌نماید این ولی
جان صاحب‌واقعه گوید بلی

پس چو حکمت ضالهٔ مؤمن بود
آن ز هر که بشنود موقن بود

چونک خود را پیش او یابد فقط
چون بود شک چون کند او را غلط

تشنه‌ای را چون بگویی تو شتاب
در قدح آبست بستان زود آب

هیچ گوید تشنه کین دعویست رو
از برم ای مدعی مهجور شو

یا گواه و حجتی بنما که این
جنس آبست و از آن ماء معین

یا به طفل شیر مادر بانگ زد
که بیا من مادرم هان ای ولد

طفل گوید مادرا حجت بیار
تا که با شیرت بگیرم من قرار

در دل هر امتی کز حق مزه‌ست
روی و آواز پیمبر معجزه‌ست

چون پیمبر از برون بانگی زند
جان امت در درون سجده کند

زانک جنس بانگ او اندر جهان
از کسی نشنیده باشد گوش جان

آن غریب از ذوق آواز غریب
از زبان حق شنود انی قریب

مادر یحیی به مریم در نهفت (105-2)

بخش ۱۰۵ – سجده کردن یحیی علیه السلام در شکم مادر مسیح را علیه السلام

 

 

 

مادر یحیی به مریم در نهفت
پیشتر از وضع حمل خویش گفت

که یقین دیدم درون تو شهیست
کو اولوا العزم و رسول آگهیست

چون برابر اوفتادم با تو من
کرد سجده حمل من ای ذوالفطن

این جنین مر آن جنین را سجده کرد
کز سجودش در تنم افتاد درد

گفت مریم من درون خویش هم
سجده‌ای دیدم ازین طفل شکم

ابلهان گویند کین افسانه را (106-2)

بخش ۱۰۶ – اشکال آوردن برین قصه

 

 

ابلهان گویند کین افسانه را
خط بکش زیرا دروغست و خطا

زانک مریم وقت وضع حمل خویش
بود از بیگانه دور و هم ز خویش

از برون شهر آن شیرین فسون
تا نشد فارغ نیامد خود درون

چون بزادش آنگهانش بر کنار
بر گرفت و برد تا پیش تبار

مادر یحیی کجا دیدش که تا
گوید او را این سخن در ماجرا

این بداند کانک اهل خاطرست (107-2)

بخش ۱۰۷ – جواب اشکال

 

این بداند کانک اهل خاطرست
غایب آفاق او را حاضرست

پیش مریم حاضر آید در نظر
مادر یحیی که دورست از بصر

دیده‌ها بسته ببیند دوست را
چون مشبک کرده باشد پوست را

ور ندیدش نه از برون نه از اندرون
از حکایت گیر معنی ای زبون

نی چنان کافسانه‌ها بشنیده بود
همچو شین بر نقش آن چفسیده بود

تا همی‌گفت آن کلیله بی‌زبان
چون سخن نوشد ز دمنه بی بیان

ور بدانستند لحن همدگر
فهم آن چون مرد بی نطقی بشر

در میان شیر و گاو آن دمنه چون
شد رسول و خواند بر هر دو فسون

چون وزیر شیر شد گاو نبیل
چون ز عکس ماه ترسان گشت پیل

این کلیله و دمنه جمله افتراست
ورنه کی با زاغ لک‌لک را مریست

ای برادر قصه چون پیمانه‌ایست
معنی اندر وی مثال دانه‌ایست

دانهٔ معنی بگیرد مرد عقل
ننگرد پیمانه را گر گشت نقل

ماجرای بلبل و گل گوش دار
گرچه گفتی نیست آنجا آشکار

ماجرای شمع با پروانه تو (108-2)

بخش ۱۰۸ – سخن گفتن به زبان حال و فهم کردن آن

 

 

ماجرای شمع با پروانه تو
بشنو و معنی گزین ز افسانه تو

گرچه گفتی نیست سِرّ گفت هست
هین به بالا پر مپر چون جغد پست

گفت در شطرنج کین خانهٔ رُخ است
گفت خانه از کجاش آمد به دست؟

خانه را بخرید یا میراث یافت؟
فرخ آنکس کو سوی معنی شتافت

گفت نحوی زید عمروا قد ضرب
گفت چونش کرد بی جرمی ادب

عمرو را جرمش چه بد کان زید خام
بی گنه او را بزد همچون غلام

گفت این پیمانهٔ معنی بود
گندمی بستان که پیمانه‌ست رد

زید و عمروا، ز بهر اعرابست و ساز
گر دروغست آن تو با اعراب ساز

گفت نی من آن ندانم عمرو را
زید چون زد بی‌گناه و بی‌خطا

گفت از ناچار و لاغی بر گشود
عمرو یک واو فزون دزدیده بود

زید واقف گشت دزدش را بزد
چونک از حد برد او را حد سزد

گفت اینک راست پَذْرُفتم به جان (109-2)

بخش ۱۰۹ – پذیرا آمدن سخن باطل در دل باطلان

 

 

 

گفت اینک راست پَذْرُفتم به جان
کَژ نماید راست در پیش کَژان

گر بگویی اَحولی را: «مَه، یکی‌ست»
گویدت: «این دُوست و، در وحدت شَکی‌ست»

وَر بَرو خندد کسی، گوید: دو است
راست دارد، این سزای بَدخو است

بر دروغان، جمع می‌آید دروغ
للخبیثات الخبیثین زد فروغ

دل‌فراخان را بُوَد دستِ فراخ
چشم‌کوران را عِثارِ سنگ‌لاخ

گفت دانایی برای داستان (110-2)

بخش ۱۱۰ – جستن آن درخت کی هر که میوهٔ آن درخت خورد نمیرد

 

 

گفت دانایی برای داستان
که درختی هست در هندوستان

هر کسی کز میوهٔ او خورد و بُرد
نی شود او پیر نی هرگز بمرد

پادشاهی این شنید از صادقی
بر درخت و میوه‌اش شد عاشقی

قاصدی دانا ز دیوان ادب
سوی هندوستان روان کرد از طلب

سالها می‌گشت آن قاصد ازو
گرد هندوستان برای جست و جو

شهر شهر از بهر این مطلوب گشت
نی جزیره ماند و نی کوه و نی دشت

هر که را پرسید کردش ریش‌خند
کین کی جوید جز مگر مجنونِ بَند

بس کسان صفعش زدند اندر مزاح
بس کسان گفتند ای صاحب‌فلاح

جست و جوی چون تو زیرک سینه‌صاف
کی تهی باشد کجا باشد گزاف

وین مراعاتش یکی صفع دگر
وین ز صفع آشکارا سخت‌تر

می‌ستودندش به تسخر کای بزرگ
در فلان اقلیمِ بس هول و سترگ

در فلان بیشه درختی هست سبز
بس بلند و پهن و هر شاخیش گبز

قاصد شه بسته در جستن کمر
می‌شنید از هر کسی نوعی خبر

بس سیاحت کرد آنجا سالها
می‌فرستادش شهنشه مالها

چون بسی دید اندر آن غربت تعب
عاجز آمد آخر الامر از طلب

هیچ از مقصود اثر پیدا نشد
زان غرض غیر خبر پیدا نشد

رشتهٔ اومید او بگسسته شد
جستهٔ او عاقبت ناجسته شد

کرد عزم بازگشتن سوی شاه
اشک می‌بارید و می‌بُرید راه