دفتر سوم

آن غریب شهر سربالا طلب (201-3)

بخش ۲۰۱ – باقی قصهٔ مهمان آن مسجد مهمان کش و ثبات و صدق او

 

 

آن غریب شهر سربالا طلب
گفت می‌خسپم درین مسجد بشب

مسجدا گر کربلای من شوی
کعبهٔ حاجت‌روای من شوی

هین مرا بگذار ای بگزیده دار
تا رسن‌بازی کنم منصوروار

گر شدیت اندر نصیحت جبرئیل
می‌نخواهد غوث در آتش خلیل

جبرئیلا رو که من افروخته
بهترم چون عود و عنبر سوخته

جبرئیلا گرچه یاری می‌کنی
چون برادر پاس داری می‌کنی

ای برادر من بر آذر چابکم
من نه آن جانم که گردم بیش و کم

جان حیوانی فزاید از علف
آتشی بود و چو هیزم شد تلف

گر نگشتی هیزم او مثمر بدی
تا ابد معمور و هم عامر بدی

باد سوزانت این آتش بدان
پرتو آتش بود نه عین آن

عین آتش در اثیر آمد یقین
پرتو و سایهٔ ویست اندر زمین

لاجرم پرتو نپاید ز اضطراب
سوی معدن باز می‌گردد شتاب

قامت تو بر قرار آمد بساز
سایه‌ات کوته دمی یکدم دراز

زانک در پرتو نیابد کس ثبات
عکسها وا گشت سوی امهات

هین دهان بر بند فتنه لب گشاد
خشک آر الله اعلم بالرشاد

پیش از آنک این قصه تا مخلص رسد (202-3)

بخش ۲۰۲ – ذکرخیال بد اندیشیدن قاصر فهمان

 

پیش از آنک این قصه تا مخلص رسد
دود و گندی آمد از اهل حسد

من نمی‌رنجم ازین لیک این لگد
خاطر ساده‌دلی را پی کند

خوش بیان کرد آن حکیم غزنوی
بهر محجوبان مثال معنوی

که ز قرآن گر نبیند غیر قال
این عجب نبود ز اصحاب ضلال

کز شعاع آفتاب پر ز نور
غیر گرمی می‌نیابد چشم کور

خربطی ناگاه از خرخانه‌ای
سر برون آورد چون طعانه‌ای

کین سخن پستست یعنی مثنوی
قصه پیغامبرست و پی‌روی

نیست ذکر بحث و اسرار بلند
که دوانند اولیا آن سو سمند

از مقاماتِ تَبَتُّل تا فنا
پایه پایه تا ملاقات خدا

شرح و حد هر مقام و منزلی
که بپر زو بر پرد صاحب‌دلی

چون کتاب الله بیامد هم بر آن
این چنین طعنه زدند آن کافران

که اساطیرست و افسانهٔ نژند
نیست تعمیقی و تحقیقی بلند

کودکان خرد فهمش می‌کنند
نیست جز امر پسند و ناپسند

ذکر یوسف ذکر زلف پر خمش
ذکر یعقوب و زلیخا و غمش

ظاهرست و هرکسی پی می‌برد
کو بیان که گم شود در وی خرد

گفت اگر آسان نماید این به تو
این چنین آسان یکی سوره بگو

جنتان و انستان و اهل کار
گو یکی آیت ازین آسان بیار

حرف قرآن را بدان که ظاهریست (203-3)

بخش ۲۰۳ – تفسیر این خبر مصطفی علیه السلام کی للقران ظهر و بطن و لبطنه بطن الی سبعة ابطن

 

 

حرف قرآن را بدان که ظاهریست
زیر ظاهر باطنی بس قاهریست

زیر آن باطن یکی بطن سوم
که درو گردد خردها جمله گم

بطن چارم از نُبی خود کس ندید
جز خدای بی‌نظیر بی‌ندید

تو ز قرآن ای پسر ظاهر مبین
دیو آدم را نبیند جز که طین

ظاهر قرآن چو شخص آدمیست
که نقوشش ظاهر و جانش خفیست

مرد را صد سال عم و خال او
یک سر مویی نبیند حال او

آنک گویند اولیا در کُه بُوَند (204-3)

بخش ۲۰۴ – بیان آنک رفتن انبیا و اولیا به کوهها و غارها جهت پنهان کردن خویش نیست و جهت خوف تشویش خلق نیست بلک جهت ارشاد خلق است و تحریض بر انقطاع از دنیا به قدر ممکن

 

 

آنک گویند اولیا در کُه بُوَند
تا ز چشم مردمان پنهان شوند

پیش خلق ایشان فرازِ صد کُه‌اند
گام خود بر چرخ هفتم می‌نهند

پس چرا پنهان شود، کُه‌جو بوَد
کو ز صد دریا و کُه زان سو بوَد

حاجتش نبود به سوی کُه گریخت
کز پیش کرّهٔ فلک صد نعل ریخت

چرخ گردید و ندید او گَردِ جان
تعزیت‌جامه بپوشید آسمان

گر به ظاهر آن پری پنهان بوَد
آدمی پنهان‌تر از پریان بوَد

نزد عاقل زان پری که مُضمرست
آدمی صد بار خود پنهان‌ترست

آدمی نزدیک عاقل چون خفیست
چون بود آدم که در غیب او صفیست

آدمی همچون عصای موسی‌است (205-3)

بخش ۲۰۵ – تشبیه صورت اولیا و صورت کلام اولیا به صورت عصای موسی و صورت افسون عیسی علیهما السلام

آدمی همچون عصای موسی‌است
آدمی همچون فسون عیسی‌است

در کف حق بهر داد و بهر زین
قلب مومن هست بین اصبعین

ظاهرش چوبی ولیکن پیش او
کون یک لقمه چو بگشاید گلو

تو مبین ز افسون عیسی حرف و صوت
آن ببین کز وی گریزان گشت موت

تو مبین ز افسونش آن لهجات پست
آن نگر که مرده بر جست و نشست

تو مبین مر آن عصا را سهل یافت
آن ببین که بحر خضرا را شکافت

تو ز دوری دیده‌ای چتر سیاه
یک قدم فا پیش نه بنگر سپاه

تو ز دوری می‌نبینی جز که گرد
اندکی پیش آ ببین در گرد مرد

دیده‌ها را گرد او روشن کند
کوهها را مردی او بر کند

چون بر آمد موسی از اقصای دشت
کوه طور از مقدمش رقاص گشت

روی داود از فرش تابان شده (206-3)

بخش ۲۰۶ – تفسیر یا جبال اوبی معه والطیر

 

 

روی داود از فرش تابان شده
کوهها اندر پیش نالان شده

کوه با داود گشته همرهی
هردو مطرب مست در عشق شهی

یا جبال اوبی امر آمده
هر دو هم‌آواز و هم‌پرده شده

گفت داودا تو هجرت دیده‌ای
بهر من از همدمان ببریده‌ای

ای غریب فرد بی مونس شده
آتش شوق از دلت شعله زده

مطربان خواهی و قوال و ندیم
کوهها را پیشت آرد آن قدیم

مطرب و قوال و سرنایی کند
که به پیشت بادپیمایی کند

تا بدانی ناله چون که را رواست
بی لب و دندان ولی را ناله‌هاست

نغمهٔ اجزای آن صافی‌جسد
هر دمی در گوش حسش می‌رسد

همنشینان نشنوند او بشنود
ای خنک جان کو به غیبش بگرود

بنگرد در نفس خود صد گفت و گو
همنشین او نبرده هیچ بو

صد سؤال و صد جواب اندر دلت
می‌رسد از لامکان تا منزلت

بشنوی تو نشنود زان گوشها
گر به نزدیک تو آرد گوش را

گیرم ای کر خود تو آن را نشنوی
چون مثالش دیده‌ای چون نگروی

ای سگ طاعن تو عو عو می‌کنی (207-3)

بخش ۲۰۷ – جواب طعنه‌زننده در مثنوی از قصور فهم خود

 

ای سگ طاعن تو عو عو می‌کنی
طعن قرآن را برون‌شو می‌کنی

این نه آن شیرست کز وی جان بری
یا ز پنجهٔ قهر او ایمان بری

تا قیامت می‌زند قرآن ندی
ای گروهی جهل را گشته فدی

که مرا افسانه می‌پنداشتید
تخم طعن و کافری می‌کاشتید

خود بدیدیت آنک طعنه می‌زدیت
که شما فانی و افسانه بدیت

من کلام حقم و قایم به ذات
قوت جان جان و یاقوت زکات

نور خورشیدم فتاده بر شما
لیک از خورشید ناگشته جدا

نک منم ینبوع آن آب حیات
تا رهانم عاشقان را از ممات

گر چنان گند آزتان ننگیختی
جرعه‌ای بر گورتان حق ریختی

نه بگیرم گفت و پند آن حکیم
دل نگردانم بهر طعنی سقیم

آنک فرمودست او اندر خطاب (208-3)

بخش ۲۰۸ – مثل زدن در رمیدن کرهٔ اسپ از آب خوردن به سبب شخولیدن سایسان

 

 

آنک فرمودست او اندر خطاب
کره و مادر همی‌خوردند آب

می‌شخولیدند هر دم آن نفر
بهر اسپان که هلا هین آب خور

آن شخولیدن به کره می‌رسید
سر همی بر داشت و از خور می‌رمید

مادرش پرسید کای کره چرا
می‌رمی هر ساعتی زین استقا

گفت کره می‌شخولند این گروه
ز اتفاق بانگشان دارم شکوه

پس دلم می‌لرزد از جا می‌رود
ز اتفاق نعره خوفم می‌رسد

گفت مادر تا جهان بودست ازین
کارافزایان بدند اندر زمین

هین تو کار خویش کن ای ارجمند
زود کایشان ریش خود بر می‌کنند

وقت تنگ و می‌رود آب فراخ
پیش از آن کز هجر گردی شاخ شاخ

شهره کاریزیست پر آب حیات
آب کش تا بر دمد از تو نبات

آب خضر از جوی نطق اولیا
می‌خوریم ای تشنهٔ غافل بیا

گر نبینی آب کورانه بفن
سوی جو آور سبو در جوی زن

چون شنیدی کاندرین جو آب هست
کور را تقلید باید کار بست

جو فرو بر مشک آب‌اندیش را
تا گران بینی تو مشک خویش را

چون گران دیدی شوی تو مستدل
رست از تقلید خشک آنگاه دل

گر نبیند کور آب جو عیان
لیک داند چون سبو بیند گران

که ز جو اندر سبو آبی برفت
کین سبک بود و گران شد ز آب و زفت

زانک هر بادی مرا در می‌ربود
باد می‌نربایدم ثقلم فزود

مر سفیهان را رباید هر هوا
زانک نبودشان گرانی قوی

کشتی بی‌لنگر آمد مرد شر
که ز باد کژ نیابد او حذر

لنگر عقلست عاقل را امان
لنگری در یوزه کن از عاقلان

او مددهای خرد چون در ربود
از خزینه دُرّ آن دریای جود

زین چنین امداد دل پر فن شود
بجهد از دل چشم هم روشن شود

زانک نور از دل برین دیده نشست
تا چو دل شد دیدهٔ تو عاطلست

دل چو بر انوار عقلی نیز زد
زان نصیبی هم بدو دیده دهد

پس بدان کاب مبارک ز آسمان
وحی دلها باشد و صدق بیان

ما چو آن کره هم آب جو خوریم
سوی آن وسواس طاعن ننگریم

پی‌رو پیغمبرانی ره سپر
طعنهٔ خلقان همه بادی شمر

آن خداوندان که ره طی کرده‌اند
گوش فا بانگ سگان کی کرده‌اند

باز گو کان پاک‌باز شیرمرد (209-3)

بخش ۲۰۹ – بقیهٔ ذکر آن مهمان مسجد مهمان‌کش

 

باز گو کان پاک‌باز شیرمرد
اندر آن مسجد چه بنمودش چه کرد

خفت در مسجد خود او را خواب کو
مرد غرقه گشته چون خسپد بجو

خواب مرغ و ماهیان باشد همی
عاشقان را زیر غرقاب غمی

نیمشب آواز با هولی رسید
کایم آیم بر سرت ای مستفید

پنج کرت این چنین آواز سخت
می‌رسید و دل همی‌شد لخت‌لخت

تو چو عزم دین کنی با اجتهاد (210-3)

بخش ۲۱۰ – تفسیر آیت وَ أَجْلِبْ عَلَیْهِمْ بِخَیْلِکَ وَ رَجِلِکَ

 

تو چو عزم دین کنی با اجتهاد
دیو بانگت بر زند اندر نهاد

که مرو زان سو بیندیش ای غوی
که اسیر رنج و درویشی شوی

بی‌نوا گردی ز یاران وابری
خوار گردی و پشیمانی خوری

تو ز بیم بانگ آن دیو لعین
وا گریزی در ضلالت از یقین

که هلا فردا و پس فردا مراست
راه دین پویم که مهلت پیش ماست

مرگ بینی باز کو از چپ و راست
می‌کشد همسایه را تا بانگ خاست

باز عزم دین کنی از بیم جان
مرد سازی خویشتن را یک زمان

پس سلح بر بندی از علم و حکم
که من از خوفی نیارم پای کم

باز بانگی بر زند بر تو ز مکر
که بترس و باز گرد از تیغ فقر

باز بگریزی ز راه روشنی
آن سلاح علم و فن را بفکنی

سالها او را به بانگی بنده‌ای
در چنین ظلمت نمد افکنده‌ای

هیبت بانگ شیاطین خلق را
بند کردست و گرفته حلق را

تا چنان نومید شد جانشان ز نور
که روان کافران ز اهل قبور

این شکوه بانگ آن ملعون بود
هیبت بانگ خدایی چون بود

هیبت بازست بر کبک نجیب
مر مگس را نیست زان هیبت نصیب

زانک نبود باز صیاد مگس
عنکبوتان می مگس گیرند و بس

عنکبوت دیو بر چون تو ذباب
کر و فر دارد نه بر کبک و عقاب

بانگ دیوان گله‌بان اشقیاست
بانگ سلطان پاسبان اولیاست

تا نیامیزد بدین دو بانگ دور
قطره‌ای از بحر خوش با بحر شور