دفتر ششم
بخش ۳۱ – معاتبهٔ مصطفی علیهالسلام با صدیق رضی الله عنه کی ترا وصیت کردم کی به شرکت من بخر تو چرا بهر خود تنها خریدی و عذر او
گفت ای صدیق آخر گفتمت
که مرا انباز کن در مکرمت
گفت ما دو بندگان کوی تو
کردمش آزاد من بر روی تو
تو مرا میدار بنده و یار غار
هیچ آزادی نخواهم زینهار
که مرا از بندگیت آزادیست
بیتو بر من محنت و بیدادیست
ای جهان را زنده کرده ز اصطفا
خاص کرده عام را خاصه مرا
خوابها میدید جانم در شباب
که سلامم کرد قرص آفتاب
از زمینم بر کشید او بر سما
همره او گشته بودم ز ارتقا
گفتم این ماخولیا بود و محال
هیچ گردد مستحیلی وصف حال
چون ترا دیدم بدیدم خویش را
آفرین آن آینهٔ خوش کیش را
چون ترا دیدم محالم حال شد
جان من مستغرق اجلال شد
چون ترا دیدم خود ای روح البلاد
مهر این خورشید از چشمم فتاد
گشت عالیهمت از تو چشم من
جز به خواری ننگرد اندر چمن
نور جستم خود بدیدم نور نور
حور جستم خود بدیدم رشک حور
یوسفی جستم لطیف و سیم تن
یوسفستانی بدیدم در تو من
در پی جنت بدم در جست و جو
جنتی بنمود از هر جزو تو
هست این نسبت به من مدح و ثنا
هست این نسبت به تو قدح و هجا
همچو مدح مرد چوپان سلیم
مر خدا را پیش موسی کلیم
که بجویم اشپشت شیرت دهم
چارقت دوزم من و پیشت نهم
قدح او را حق به مدحی برگرفت
گر تو هم رحمت کنی نبود شگفت
رحم فرما بر قصور فهمها
ای ورای عقلها و وهمها
ایها العشاق اقبالی جدید
از جهان کهنهٔ نوگر رسید
زان جهان کو چارهٔ بیچارهجوست
صد هزاران نادره دنیا دروست
ابشروا یا قوم اذ جاء الفرج
افرحوا یا قوم قد زال الحرج
آفتابی رفت در کازهٔ هلال
در تقاضا که ارحنا یا بلال
زیر لب میگفتی از بیم عدو
کوری او بر مناره رو بگو
میدمد در گوش هر غمگین بشیر
خیز ای مدبر ره اقبال گیر
ای درین حبس و درین گند و شپش
هین که تا کس نشنود رستی خمش
چون کنی خامش کنون ای یار من
کز بن هر مو بر آمد طبلزن
آنچنان کر شد عدو رشکخو
گوید این چندین دهل را بانگ کو
میزند بر روش ریحان که طریست
او ز کوری گوید این آسیب چیست
میشکنجد حور دستش میکشد
کور حیران کز چه دردم میکند
این کشاکش چیست بر دست و تنم
خفتهام بگذار تا خوابی کنم
آنک در خوابش همیجویی ویست
چشم بگشا کان مه نیکو پیست
زان بلاها بر عزیزان بیش بود
کان تجمش یار با خوبان فزود
لاغ با خوبان کند بر هر رهی
نیز کوران را بشوراند گهی
خویش را یکدم برین کوران دهد
تا غریو از کوی کوران بر جهد
بخش ۳۲ – قصهٔ هلال کی بندهٔ مخلص بود خدای را صاحب بصیرت بیتقلید پنهان شده در بندگی مخلوقان جهت مصلحت نه از عجز چنانک لقمان و یوسف از روی ظاهر و غیر ایشان بندهٔ سایس بود امیری را و آن امیر مسلمان بود اما چشم بسته داند اعمی که مادری دارد لیک چونی بوهم در نارد اگر با این دانش تعظیم این مادر کند ممکن بود کی از عمی خلاص یابد کی اذا اراد الله به عبد خیرا فتح عینی قلبه لیبصره بهما الغیب این راه ز زندگی دل حاصل کن کین زندگی تن صفت حیوانست
چون شنیدی بعضی اوصاف بلال
بشنو اکنون قصهٔ ضعف هلال
از بلال او بیش بود اندر روش
خوی بد را بیش کرده بد کشش
نه چو تو پسرو که هر دم پستری
سوی سنگی میروی از گوهری
آنچنان کان خواجه را مهمان رسید
خواجه از ایام و سالش بر رسید
گفت عمرت چند سالست ای پسر
بازگو و در مدزد و بر شمر
گفت هجده هفده یا خود شانزده
یا که پانزده ای برادرخوانده
گفت واپس واپس ای خیره سرت
باز میرو تا بکس مادرت
بخش ۳۳ – حکایت در تقریر همین سخن
آن یکی اسپی طلب کرد از امیر
گفت رو آن اسپ اشهب را بگیر
گفت آن را من نخواهم گفت چون
گفت او واپسروست و بس حرون
سخت پس پس میرود او سوی بن
گفت دمش را به سوی خانه کن
دم این استور نفست شهوتست
زین سبب پس پس رود آن خودپرست
شهوت او را که دم آمد ز بن
ای مبدل شهوت عقبیش کن
چون ببندی شهوتش را از رغیف
سر کند آن شهوت از عقل شریف
همچو شاخی که ببری از درخت
سر کند قوت ز شاخ نیکبخت
چونک کردی دم او را آن طرف
گر رود پس پس رود تا مکتنف
حبذا اسپان رام پیشرو
نه سپسرو نه حرونی را گرو
گرمرو چون جسم موسی کلیم
تا به بحرینش چو پهنای گلیم
هست هفصدساله راه آن حقب
که بکرد او عزم در سیران حب
همت سیر تنش چون این بود
سیر جانش تا به علیین بود
شهسواران در سباقت تاختند
خربطان در پایگه انداختند
بخش ۳۴ – مثل
آنچنان که کاروانی میرسید
در دهی آمد دری را باز دید
آن یکی گفت اندرین برد العجوز
تا بیندازیم اینجا چند روز
بانگ آمد نه بینداز از برون
وانگهانی اندر آ تو اندرون
هم برون افکن هر آنچ افکندنیست
در میا با آن که این مجلس سنیست
بد هلال استاددل جانروشنی
سایس و بندهٔ امیری مؤمنی
سایسی کردی در آخر آن غلام
لیک سلطان سلاطین بنده نام
آن امیر از حال بنده بیخبر
که نبودش جز بلیسانه نظر
آب و گل میدید و در وی گنج نه
پنج و شش میدید و اصل پنج نه
رنگ طین پیدا و نور دین نهان
هر پیمبر این چنین بد در جهان
آن مناره دید و در وی مرغ نی
بر مناره شاهبازی پر فنی
وان دوم میدید مرغی پرزنی
لیک موی اندر دهان مرغ نی
وانک او ینظر به نور الله بود
هم ز مرغ و هم ز مو آگاه بود
گفت آخر چشم سوی موی نه
تا نبینی مو بنگشاید گره
آن یکی گل دید نقشین دو وحل
وآن دگر گل دید پر علم و عمل
تن مناره علم و طاعت همچو مرغ
خواه سیصد مرغگیر و یا دو مرغ
مرد اوسط مرغبین است او و بس
غیر مرغی مینبیند پیش و پس
موی آن نوری ست پنهان آن مرغ
که بدان پاینده باشد جان مرغ
مرغ ، کان موی است در منقار او
هیچ عاریت نباشد ، کار او
بخش ۳۵ – رنجور شدن این هلال و بیخبری خواجهٔ او از رنجوری او از تحقیر و ناشناخت و واقف شدن دل مصطفی علیهالسلام از رنجوری و حال او و افتقاد و عیادت رسول علیهالسلام این هلال را
از قضا رنجور و ناخوش شد هلال
مصطفی را وحی شد غماز حال
بد ز رنجوریش خواجهش بیخبر
که بر او بد کساد و بیخطر
خفته نه روز اندر آخر محسنی
هیچ کس از حال او آگاه نی
آنک کس بود و شهنشاه کسان
عقل صد چون قلزمش هر جا رسان
وحیش آمد رحم حق غمخوار شد
که فلان مشتاق تو بیمار شد
مصطفی بهر هلال با شرف
رفت از بهر عیادت آن طرف
در پی خورشید وحی آن مه دوان
وآن صحابه در پیش چون اختران
ماه میگوید که اصحابی نجوم
للسری قدوه و للطاغی رجوم
میر را گفتند که آن سلطان رسید
او ز شادی بیدل و جان برجهید
برگمان آن ز شادی زد دو دست
کان شهنشه بهر او میر آمدست
چون فرو آمد ز غرفه آن امیر
جان همیافشاند پامزد بشیر
پس زمینبوس و سلام آورد او
کرد رخ را از طرب چون ورد او
گفت بسمالله مشرف کن وطن
تا که فردوسی شود این انجمن
تا فزاید قصر من بر آسمان
که بدیدم قطب دوران زمان
گفتش از بهر عتاب آن محترم
من برای دیدن تو نامدم
گفت روحم آن تو خود روح چیست
هین بفرما کین تجشم بهر کیست
تا شوم من خاک پای آن کسی
که به باغ لطف تستش مغرسی
پس بگفتش کان هلال عرش کو
همچو مهتاب از تواضع فرش کو
آن شهی در بندگی پنهان شده
بهر جاسوسی به دنیا آمده
تو مگو کو بنده و آخرجی ماست
این بدان که گنج در ویرانههاست
ای عجب چونست از سقم آن هلال
که هزاران بدر هستش پایمال
گفت از رنجش مرا آگاه نیست
لیک روزی چند بر درگاه نیست
صحبت او با ستور و استرست
سایس است و منزلش این آخرست
بخش ۳۶ – در آمدن مصطفی علیهالسلام از بهر عیادت هلال در ستورگاه آن امیر و نواختن مصطفی هلال را رضی الله عنه
رفت پیغامبر به رغبت بهر او
اندر آخر وآمد اندر جست و جو
بود آخر مظلم و زشت و پلید
وین همه برخاست چون الفت رسید
بوی پیغامبر ببرد آن شیر نر
همچنانک بوی یوسف را پدر
موجب ایمان نباشد معجزات
بوی جنسیت کند جذب صفات
معجزات از بهر قهر دشمنست
بوی جنسیت پی دل بردنست
قهر گردد دشمن اما دوست نی
دوست کی گردد ببسته گردنی
اندر آمد او ز خواب از بوی او
گفت سرگیندان درون زین گونه بو
از میان پای استوران بدید
دامن پاک رسول بیندید
پس ز کنج آخر آمد غژغژان
روی بر پایش نهاد آن پهلوان
پس پیمبر روی بر رویش نهاد
بر سر و بر چشم و رویش بوسه داد
گفت یا ربا چه پنهان گوهری
ای غریب عرش چونی خوشتری
گفت چون باشد خود آن شوریده خواب
که در آید در دهانش آفتاب
چون بود آن تشنهای کو گل چرد
آب بر سر بنهدش خوش میبرد
بخش ۳۷ – در بیان آنک مصطفی علیهالسلام شنید کی عیسی علیهالسلام بر روی آب رفت فرمود لو ازداد یقینه لمشی علی الهواء
همچو عیسی بر سرش گیرد فرات
که ایمنی از غرقه در آب حیات
گوید احمد گر یقینش افزون بدی
خود هوایش مرکب و مامون بدی
همچو من که بر هوا راکب شدم
در شب معراج مستصحب شدم
گفت چون باشد سگی کوری پلید
جست او از خواب خود را شیر دید
نه چنان شیری که کس تیرش زند
بل ز بیمش تیغ و پیکان بشکند
کور بر اشکم رونده همچو مار
چشمها بگشاد در باغ و بهار
چون بود آن چون که از چونی رهید
در حیاتستان بیچونی رسید
گشت چونیبخش اندر لامکان
گرد خوانش جمله چونها چون سگان
او ز بیچونی دهدشان استخوان
در جنابت تن زن این سوره مخوان
تا ز چونی غسل ناری تو تمام
تو برین مصحف منه کف ای غلام
گر پلیدم ور نظیفم ای شهان
این نخوانم پس چه خوانم در جهان
تو مرا گویی که از بهر ثواب
غسل ناکرده مرو در حوض آب
از برون حوض غیر خاک نیست
هر که او در حوض ناید پاک نیست
گر نباشد آبها را این کرم
کو پذیرد مر خبث را دم به دم
وای بر مشتاق و بر اومید او
حسرتا بر حسرت جاوید او
آب دارد صد کرم صد احتشام
که پلیدان را پذیرد والسلام
ای ضیاء الحق حسامالدین که نور
پاسبان تست از شر الطیور
پاسبان تست نور و ارتقاش
ای تو خورشید مستر از خفاش
چیست پرده پیش روی آفتاب
جز فزونی شعشعه و تیزی تاب
پردهٔ خورشید هم نور ربست
بینصیب از وی خفاشست و شبست
هر دو چون در بعد و پرده ماندهاند
یا سیهرو یا فسرده ماندهاند
چون نبشتی بعضی از قصهٔ هلال
داستان بدر آر اندر مقال
آن هلال و بدر دارند اتحاد
از دوی دورند و از نقص و فساد
آن هلال از نقص در باطن بریست
آن به ظاهر نقص تدریج آوریست
درس گوید شب به شب تدریج را
در تانی بر دهد تفریج را
در تانی گوید ای عجول خام
پایهپایه بر توان رفتن به بام
دیگ را تدریج و استادانه جوش
کار ناید قلیهٔ دیوانه جوش
حق نه قادر بود بر خلق فلک
در یکی لحظه به کن بیهیچ شک
پس چرا شش روز آن را درکشید
کل یوم الف عام ای مستفید
خلقت طفل از چه اندر نه مهاست
زانک تدریج از شعار آن شهاست
خلقت آدم چرا چل صبح بود
اندر آن گل اندکاندک میفزود
نه چو تو ای خام که اکنون تاختی
طفلی و خود را تو شیخی ساختی
بر دویدی چون کدو فوق همه
کو ترا پای جهاد و ملحمه
تکیه کردی بر درختان و جدار
بر شدی ای اقرعک هم قرعوار
اول ار شد مرکبت سرو سهی
لیک آخر خشک و بیمغزی تهی
رنگ سبزت زرد شد ای قرع زود
زانک از گلگونه بود اصلی نبود
بخش ۳۸ – داستان آن عجوزه کی روی زشت خویشتن را جندره و گلگونه میساخت و ساخته نمیشد و پذیرا نمیآمد
بود کمپیری نودساله کلان
پر تشنج روی و رنگش زعفران
چون سر سفره رخ او توی توی
لیک در وی بود مانده عشق شوی
ریخت دندانهاش و مو چون شیر شد
قد کمان و هر حسش تغییر شد
عشق شوی و شهوت و حرصش تمام
عشق صید و پارهپاره گشته دام
مرغ بیهنگام و راه بیرهی
آتشی پر در بن دیگ تهی
عاشق میدان و اسپ و پای نی
عاشق زمر و لب و سرنای نی
حرص در پیری جهودان را مباد
ای شقیی که خداش این حرص داد
ریخت دندانهای سگ چون پیر شد
ترک مردم کرد و سرگینگیر شد
این سگان شصت ساله را نگر
هر دمی دندان سگشان تیزتر
پیر سگ را ریخت پشم از پوستین
این سگان پیر اطلسپوش بین
عشقشان و حرصشان در فرج و زر
دم به دم چون نسل سگ بین بیشتر
این چنین عمری که مایهٔ دوزخ است
مر قصابان غضب را مسلخ است
چون بگویندش که عمر تو دراز
میشود دلخوش دهانش از خنده باز
این چنین نفرین دعا پندارد او
چشم نگشاید سری بر نارد او
گر بدیدی یک سر موی از معاد
اوش گفتی این چنین عمر تو باد
بخش ۳۹ – داستان آن درویش کی آن گیلانی را دعا کرد کی خدا ترا به سلامت به خان و مان باز رساناد
گفت یک روزی به خواجهٔ گیلیی
نان پرستی نر گدا زنبیلیی
چون ستد زو نان بگفت ای مستعان
خوش به خان و مان خود بازش رسان
گفت خان ار آنست که من دیدهام
حق ترا آنجا رساند ای دژم
هر محدث را خسان باذل کنند
حرفش ار عالی بود نازل کنند
زانک قدر مستمع آید نبا
بر قد خواجه برد درزی قبا
بخش ۴۰ – صفت آن عجوز
چونک مجلس بی چنین پیغاره نیست
از حدیث پست نازل چاره نیست
واستان هین این سخن را از گرو
سوی افسانهٔ عجوزه باز رو
چون مسن گشت و درین ره نیست مرد
تو بنه نامش عجوز سالخورد
نه مرورا راست مال و پایهای
نه پذیرای قبول مایهای
نه دهنده نی پذیرندهٔ خوشی
نه درو معنی و نه معنیکشی
نه زبان نه گوش نه عقل و بصر
نه هش و نه بیهشی و نه فکر
نه نیاز و نه جمالی بهر ناز
تو بتویش گنده مانند پیاز
نه رهی ببریده او نه پای راه
نه تبش آن قحبه را نه سوز و آه