دفتر پنجم
بخش ۱۵۱ – دو بار دست و پای امیر را بوسیدن و لابه کردن شفیعان و همسایگان زاهد
آن شفیعان از دم هیهای او
چند بوسیدند دست و پای او
کای امیر از تو نشاید کین کشی
گر بشد باده تو بیباده خوشی
باده سرمایه ز لطف تو برد
لطف آب از لطف تو حسرت خورد
پادشاهی کن ببخشش ای رحیم
ای کریم ابن الکریم ابن الکریم
هر شرابی بندهٔ این قد و خد
جمله مستان را بود بر تو حسد
هیچ محتاج می گلگون نهای
ترک کن گلگونه تو گلگونهای
ای رخ چون زهرهات شمس الضحی
ای گدای رنگ تو گلگونهها
باده کاندر خنب میجوشد نهان
ز اشتیاق روی تو جوشد چنان
ای همه دریا چه خواهی کرد نم
وی همه هستی چه میجویی عدم
ای مه تابان چه خواهی کرد گرد
ای که مه در پیش رویت رویزرد
تاج کرمناست بر فرق سرت
طوق اعطیناک آویز برت
تو خوش و خوبی و کان هر خوشی
تو چرا خود منت باده کشی
جوهرست انسان و چرخ او را عرض
جمله فرع و پایهاند و او غرض
ای غلامت عقل و تدبیرات و هوش
چون چنینی خویش را ارزان فروش
خدمتت بر جمله هستی مفترض
جوهری چون نجده خواهد از عرض
علم جویی از کتبها ای فسوس
ذوق جویی تو ز حلوا ای فسوس
بحر علمی در نمی پنهان شده
در سه گز تن عالمی پنهان شده
می چه باشد یا سماع و یا جماع
تا بجویی زو نشاط و انتفاع
آفتاب از ذرهای شد وام خواه
زهرهای از خمرهای شد جامخواه
جان بیکیفی شده محبوس کیف
آفتابی حبس عقده اینت حیف
بخش ۱۵۲ – باز جواب گفتن آن امیر ایشان را
گفت نه نه من حریف آن میم
من به ذوق این خوشی قانع نیم
من چنان خواهم که همچون یاسمین
کژ همیگردم چنان گاهی چنین
وارهیده از همه خوف و امید
کژ همیگردم بهر سو همچو بید
همچو شاخ بید گردان چپ و راست
که ز بادش گونه گونه رقصهاست
آنک خو کردست با شادی می
این خوشی را کی پسندد خواجه کی
انبیا زان زین خوشی بیرون شدند
که سرشته در خوشی حق بدند
زانک جانشان آن خوشی را دیده بود
این خوشیها پیششان بازی نمود
با بت زنده کسی چون گشت یار
مرده را چون در کشد اندر کنار
بخش ۱۵۳ – تفسیر این آیت که وَ إِنَّ الدّارَ الآخِرةَ لَهیَ الحَیَوانُ لَوْ کانوا یَعْلَمونَ کی در و دیوار و عرصهٔ آن عالم و آب و کوزه و میوه و درخت همه زندهاند و سخنگوی و سخنشنو و جهت آن فرمود مصطفی علیه السلام کی الدُّنیا جیفةٌ وَ طُلّابُها کلابٌ و اگر آخرت را حیات نبودی آخرت هم جیفه بودی جیفه را برای مردگیش جیفه گویند نه برای بوی زشت و فرخجی
آن جهان چون ذره ذره زندهاند
نکتهدانند و سخن گویندهاند
در جهان مردهشان آرام نیست
کین علف جز لایق انعام نیست
هر که را گلشن بود بزم و وطن
کی خورد او باده اندر گولخن
جای روح پاک علیین بود
کرم باشد کش وطن سرگین بود
بهر مخمور خدا جام طهور
بهر این مرغان کور این آب شور
هر که عدل عمرش ننمود دست
پیش او حجاج خونی عادلست
دختران را لعبت مرده دهند
که ز لعب زندگان بیآگهند
چون ندارند از فتوت زور و دست
کودکان را تیغ چوبین بهترست
کافران قانع بنقش انبیا
که نگاریدهست اندر دیرها
زان مهان ما را چو دور روشنیست
هیچمان پروای نقش سایه نیست
این یکی نقشش نشسته در جهان
وآن دگر نقشش چو مه در آسمان
این دهانش نکتهگویان با جلیس
و آن دگر با حق به گفتار و انیس
گوش ظاهر این سخن را ضبط کن
گوش جانش جاذب اسرار کن
چشم ظاهر ضابط حلیهٔ بشر
چشم سر حیران مازاغ البصر
پای ظاهر در صف مسجد صواف
پای معنی فوق گردون در طواف
جزو جزوش را تو بشمر همچنین
این درون وقت و آن بیرون حین
این که در وقتست باشد تا اجل
وان دگر یار ابد قرن ازل
هست یک نامش ولی الدولتین
هست یک نعتش امام القبلتین
خلوت و چله برو لازم نماند
هیچ غیمی مر ورا غایم نماند
قرص خورشیدست خلوتخانهاش
کی حجاب آرد شب بیگانهاش
علت و پرهیز شد بحران نماند
کفر او ایمان شد و کفران نماند
چون الف از استقامت شد به پیش
او ندارد هیچ از اوصاف خویش
گشت فرد از کسوهٔ خوهای خویش
شد برهنه جان به جانافزای خویش
چون برهنه رفت پیش شاه فرد
شاهش از اوصاف قدسی جامه کرد
خلعتی پوشید از اوصاف شاه
بر پرید از چاه بر ایوان جاه
این چنین باشد چو دردی صاف گشت
از بن طشت آمد او بالای طشت
در بن طشت از چه بود او دردناک
شومی آمیزش اجزای خاک
یار ناخوش پر و بالش بسته بود
ورنه او در اصل بس برجسته بود
چون عتاب اهبطوا انگیختند
همچو هاروتش نگون آویختند
بود هاروت از ملاک آسمان
از عتابی شد معلق همچنان
سرنگون زان شد که از سر دور ماند
خویش را سر ساخت و تنها پیش راند
آن سپد خود را چو پر از آب دید
کرد استغنا و از دریا برید
بر جگر آبش یکی قطره نماند
بحر رحمت کرد و او را باز خواند
رحمتی بیعلتی بیخدمتی
آید از دریا مبارک ساعتی
الله الله گرد دریابار گرد
گرچه باشند اهل دریابار زرد
تا که آید لطف بخشایشگری
سرخ گردد روی زرد از گوهری
زردی رو بهترین رنگهاست
زانک اندر انتظار آن لقاست
لیک سرخی بر رخی که آن لامعست
بهر آن آمد که جانش قانعست
که طمع لاغر کند زرد و ذلیل
نیست او از علت ابدان علیل
چون ببیند روی زرد بیسقم
خیره گردد عقل جالینوس هم
چون طمع بستی تو در انوار هو
مصطفی گوید که ذلت نفسه
نور بیسایه لطیف و عالی است
آن مشبک سایهٔ غربالی است
عاشقان عریان همیخواهند تن
پیش عنینان چه جامه چه بدن
روزهداران را بود آن نان و خوان
خرمگس را چه ابا چه دیگدان
بخش ۱۵۴ – دگربار استدعاء شاه از ایاز کی تاویل کار خود بگو و مشکل منکران را و طاعنان را حل کن کی ایشان را در آن التباس رها کردن مروت نیست
این سخن از حد و اندازهست بیش
ای ایاز اکنون بگو احوال خویش
هست احوال تو از کان نوی
تو بدین احوال کی راضی شوی
هین حکایت کن از آن احوال خوش
خاک بر احوال و درس پنج و شش
حال باطن گر نمیآید بگفت
حال ظاهر گویمت در طاق وجفت
که ز لطف یار تلخیهای مات
گشت بر جان خوشتر از شکرنبات
زان نبات ار گرد در دریا رود
تلخی دریا همه شیرین شود
صدهزار احوال آمد همچنین
باز سوی غیب رفتند ای امین
حال هر روزی بدی مانند نی
همچو جو اندر روش کش بند نی
شادی هر روز از نوعی دگر
فکرت هر روز را دیگر اثر
بخش ۱۵۵ – تمثیل تن آدمی به مهمانخانه و اندیشههای مختلف به مهمانان مختلف عارف در رضا بدان اندیشههای غم و شادی چون شخص مهماندوست غریبنواز خلیلوار کی در خلیل باکرام ضیف پیوسته باز بود بر کافر و مؤمن و امین و خاین و با همه مهمانان روی تازه داشتی
هست مهمانخانه این تن ای جوان
هر صباحی ضیف نو آید دوان
هین مگو کین ماند اندر گردنم
که هم اکنون باز پرد در عدم
هرچه آید از جهان غیبوش
در دلت ضیفست او را دار خوش
بخش ۱۵۶ – حکایت آن مهمان کی زن خداوند خانه گفت کی باران فرو گرفت و مهمان در گردن ما ماند
آن یکی را بیگهان آمد قنق
ساخت او را همچو طوق اندر عنق
خوان کشید او را کرامتها نمود
آن شب اندر کوی ایشان سور بود
مرد زن را گفت پنهانی سخن
که امشب ای خاتون دو جامه خواب کن
پستر ما را بگستر سوی در
بهر مهمان گستر آن سوی دگر
گفت زن خدمت کنم شادی کنم
سمع و طاعه ای دو چشم روشنم
هر دو پستر گسترید و رفت زن
سوی ختنهسور کرد آنجا وطن
ماند مهمان عزیز و شوهرش
نقل بنهادند از خشک و ترش
در سمر گفتند هر دو منتجب
سرگذشت نیک و بد تا نیم شب
بعد از آن مهمان ز خواب و از سمر
شد در آن پستر که بد آن سوی در
شوهر از خجلت بدو چیزی نگفت
که ترا این سوست ای جان جای خفت
که برای خواب تو ای بوالکرم
پستر آن سوی دگر افکندهام
آن قراری که به زن او داده بود
گشت مبدل و آن طرف مهمان غنود
آن شب آنجا سخت باران در گرفت
کز غلیظی ابرشان آمد شگفت
زن بیامد بر گمان آنک شو
سوی در خفتست و آن سو آن عمو
رفت عریان در لحاف آن دم عروس
داد مهمان را به رغبت چند بوس
گفت میترسیدم ای مرد کلان
خود همان آمد همان آمد همان
مرد مهمان را گل و باران نشاند
بر تو چون صابون سلطانی بماند
اندرین باران و گل او کی رود
بر سر و جان تو او تاوان شود
زود مهمان جست و گفت این زن بهل
موزه دارم غم ندارم من ز گل
من روان گشتم شما را خیر باد
در سفر یک دم مبادا روح شاد
تا که زوتر جانب معدن رود
کین خوشی اندر سفر رهزن شود
زن پشیمان شد از آن گفتار سرد
چون رمید و رفت آن مهمان فرد
زن بسی گفتش که آخر ای امیر
گر مزاحی کردم از طیبت مگیر
سجده و زاری زن سودی نداشت
رفت و ایشان را در آن حسرت گذاشت
جامه ازرق کرد زان پس مرد و زن
صورتش دیدند شمعی بیلگن
میشد و صحرا ز نور شمع مرد
چون بهشت از ظلمت شب گشته فرد
کرد مهمان خانه خانهٔ خویش را
از غم و از خجلت این ماجرا
در درون هر دو از راه نهان
هر زمان گفتی خیال میهمان
که منم یار خضر صد گنج و جود
میفشاندم لیک روزیتان نبود
بخش ۱۵۷ – تمثیل فکر هر روزینه کی اندر دل آید به مهمان نو کی از اول روز در خانه فرود آید و فضیلت مهماننوازی و ناز مهمان کشیدن و تحکم و بدخویی کند به خداوند خانه
هر دمی فکری چو مهمان عزیز
آید اندر سینهات هر روز نیز
فکر را ای جان به جای شخص دان
زانک شخص از فکر دارد قدر و جان
فکر غم گر راه شادی میزند
کارسازیهای شادی میکند
خانه میروبد به تندی او ز غیر
تا در آید شادی نو ز اصل خیر
میفشاند برگ زرد از شاخ دل
تا بروید برگ سبز متصل
میکند بیخ سرور کهنه را
تا خرامد ذوق نو از ما ورا
غم کند بیخ کژ پوسیده را
تا نماید بیخ رو پوشیده را
غم ز دل هر چه بریزد یا برد
در عوض حقا که بهتر آورد
خاصه آن را که یقینش باشد این
که بود غم بندهٔ اهل یقین
گر ترشرویی نیارد ابر و برق
رز بسوزد از تبسمهای شرق
سعد و نحس اندر دلت مهمان شود
چون ستاره خانه خانه میرود
آن زمان که او مقیم برج تست
باش همچون طالعش شیرین و چست
تا که با مه چون شود او متصل
شکر گوید از تو با سلطان دل
هفت سال ایوب با صبر و رضا
در بلا خوش بود با ضیف خدا
تا چو وا گردد بلای سخترو
پیش حق گوید به صدگون شکر او
کز محبت با من محبوب کش
رو نکرد ایوب یک لحظه ترش
از وفا و خجلت علم خدا
بود چون شیر و عسل او با بلا
فکر در سینه در آید نو به نو
خند خندان پیش او تو باز رو
که اعذنی خالقی من شره
لا تحرمنی انل من بره
رب اوزعنی لشکر ما اری
لا تعقب حسرة لی ان مضی
آن ضمیر رو ترش را پاسدار
آن ترش را چون شکر شیرین شمار
ابر را گر هست ظاهر رو ترش
گلشن آرندهست ابر و شورهکش
فکر غم را تو مثال ابر دان
با ترش تو رو ترش کم کن چنان
بوک آن گوهر به دست او بود
جهد کن تا از تو او راضی رود
ور نباشد گوهر و نبود غنی
عادت شیرین خود افزون کنی
جای دیگر سود دارد عادتت
ناگهان روزی بر آید حاجتت
فکرتی کز شادیت مانع شود
آن به امر و حکمت صانع شود
تو مخوان دو چار دانگش ای جوان
بوک نجمی باشد و صاحبقران
تو مگو فرعیست او را اصل گیر
تا بوی پیوسته بر مقصود چیر
ور تو آن را فرع گیری و مضر
چشم تو در اصل باشد منتظر
زهر آمد انتظار اندر چشش
دایما در مرگ باشی زان روش
اصل دان آن را بگیرش در کنار
بازره دایم ز مرگ انتظار
بخش ۱۵۸ – نواختن سلطان ایاز را
ای ایاز پر نیاز صدقکیش
صدق تو از بحر و از کوهست بیش
نه به وقت شهوتت باشد عثار
که رود عقل چو کوهت کاهوار
نه به وقت خشم و کینه صبرهات
سست گردد در قرار و در ثبات
مردی این مردیست نه ریش و ذکر
ورنه بودی شاه مردان کیر خر
حق کرا خواندست در قرآن رجال
کی بود این جسم را آنجا مجال
روح حیوان را چه قدرست ای پدر
آخر از بازار قصابان گذر
صد هزاران سر نهاده بر شکم
ارزشان از دنبه و از دم کم
روسپی باشد که از جولان کیر
عقل او موشی شود شهوت چو شیر
بخش ۱۵۹ – وصیت کردن پدر دختر را کی خود را نگهدار تا حامله نشوی از شوهرت
خواجهای بودست او را دختری
زهرهخدی مهرخی سیمینبری
گشت بالغ داد دختر را به شو
شو نبود اندر کفائت کفو او
خربزه چون در رسد شد آبناک
گر بنشکافی تلف گردد هلاک
چون ضرورت بود دختر را بداد
او بناکفوی ز تخویف فساد
گفت دختر را کزین داماد نو
خویشتن پرهیز کن حامل مشو
کز ضرورت بود عقد این گدا
این غریباشمار را نبود وفا
ناگهان بجهَد کند ترک همه
بر تو طفل او بماند مظلمه
گفت دختر کای پدر خدمت کنم
هست پندت دلپذیر و مغتنم
هر دو روزی هر سه روزی آن پدر
دختر خود را بفرمودی حذر
حامله شد ناگهان دختر ازو
چون بود هر دو جوان خاتون و شو
از پدر او را خفی میداشتش
پنج ماهه گشت کودک یا که شش
گشت پیدا گفت بابا چیست این
من نگفتم که ازو دوری گزین
این وصیتهای من خود باد بود
که نکردت پند و وعظم هیچ سود
گفت بابا چون کنم پرهیز من
آتش و پنبهست بیشک مرد و زن
پنبه را پرهیز از آتش کجاست
یا در آتش کی حفاظست و تقاست
گفت من گفتم که سوی او مرو
تو پذیرای منی او مشو
در زمان حال و انزال و خوشی
خویشتن باید که از وی در کشی
گفت کی دانم که انزالش کی است
این نهانست و به غایت دوردست
گفت چشمش چون کلاپیسه شود
فهم کن که آن وقت انزالش بود
گفت تا چشمش کلاپیسه شدن
کور گشتست این دو چشم کور من
نیست هر عقلی حقیری پایدار
وقت حرص و وقت خشم و کارزار
بخش ۱۶۰ – وصف ضعیف دلی و سستی صوفی سایه پرورد مجاهده ناکرده درد و داغ عشق ناچشیده به سجده و دستبوس عام و به حرمت نظر کردن و بانگشت نمودن ایشان کی امروز در زمانه صوفی اوست غره شده و بوهم بیمار شده همچون آن معلم کی کودکان گفتند کی رنجوری و با این وهم کی من مجاهدم مرا درین ره پهلوان میدانند با غازیان به غزا رفته کی به ظاهر نیز هنر بنمایم در جهاد اکبر مستثناام جهاد اصغر خود پیش من چه محل دارد خیال شیر دیده و دلیریها کرده و مست این دلیری شده و روی به بیشه نهاده به قصد شیر و شیر به زبان حال گفته کی کلا سوف تعلمون ثم کلا سوف تعلمون
رفت یک صوفی به لشکر در غزا
ناگهان آمد قطاریق و وغا
ماند صوفی با بنه و خیمه و ضعاف
فارسان راندند تا صف مصاف
مثقلان خاک بر جا ماندند
سابقون السابقون در راندند
جنگها کرده مظفر آمدند
باز گشته با غنایم سودمند
ارمغان دادند کای صوفی تو نیز
او برون انداخت نستد هیچ چیز
پس بگفتندش که خشمینی چرا
گفت من محروم ماندم از غزا
زان تلطف هیچ صوفی خوش نشد
که میان غزو خنجر کش نشد
پس بگفتندش که آوردیم اسیر
آن یکی را بهر کشتن تو بگیر
سر ببرش تا تو هم غازی شوی
اندکی خوش گشت صوفی دلقوی
که آب را گر در وضو صد روشنیست
چونک آن نبود تیمم کردنیست
برد صوفی آن اسیر بسته را
در پس خرگه که آرد او غزا
دیر ماند آن صوفی آنجا با اسیر
قوم گفتا دیر ماند آنجا فقیر
کافر بسته دو دست او کشتنیست
بسملش را موجب تاخیر چیست
آمد آن یک در تفحص در پیش
دید کافر را به بالای ویش
همچو نر بالای ماده وآن اسیر
همچو شیری خفته بالای فقیر
دستها بسته همیخایید او
از سر استیز صوفی را گلو
گبر میخایید با دندان گلوش
صوفی افتاده به زیر و رفته هوش
دستبسته گبر و همچون گربهای
خسته کرده حلق او بیحربهای
نیم کشتش کرده با دندان اسیر
ریش او پر خون ز حلق آن فقیر
همچو تو کز دست نفس بسته دست
همچو آن صوفی شدی بیخویش و پست
ای شده عاجز ز تلی کیش تو
صد هزاران کوهها در پیش تو
زین قدر خرپشته مردی از شکوه
چون روی بر عقبههای همچو کوه
غازیان کشتند کافر را بتیغ
هم در آن ساعت ز حمیت بیدریغ
بر رخ صوفی زدند آب و گلاب
تا به هوش آید ز بیخویشی و خواب
چون به خویش آمد بدید آن قوم را
پس بپرسیدند چون بد ماجرا
الله الله این چه حالست ای عزیز
این چنین بیهوش گشتی از چه چیز
از اسیر نیمکشت بستهدست
این چنین بیهوش افتادی و پست
گفت چون قصد سرش کردم به خشم
طرفه در من بنگرید آن شوخچشم
چشم را وا کرد پهن او سوی من
چشم گردانید و شد هوشم ز تن
گردش چشمش مرا لشکر نمود
من ندانم گفت چون پر هول بود
قصه کوته کن کزان چشم این چنین
رفتم از خود اوفتادم بر زمین