دفتر پنجم
بخش ۱۱ – در بیان آنک نور خود از اندرون شخص منوّر بیآنک فعلی و قولی بیان کند گواهی دهد بر نور وی؛ در بیان آنک آن نور خود را از اندرون سرّ عارف ظاهر کند بر خلقان بیفعل عارف و بیقول عارف افزون از آنک به قول و فعل او ظاهر شود، چنانک آفتاب بلند شود بانگ خروس و اعلام مؤذن و علامات دیگر حاجت نیاید
لیک نور سالکی کز حد گذشت
نور او پر شد بیابانها و دشت
شاهدیاش فارغ آمد از شهود
وز تکلّفها و جانبازی و جود
نور آن گوهر چو بیرون تافتهست
زین تَسلِّسها فَراغت یافتهست
پس مجو از وی گواه فعل و گفت
که ازو هر دو جهان چون گل شکفت
این گواهی چیست؟ اظهار نهان
خواه قول و خواه فعل و غیر آن
که غَرَض اظهار سرّ جوهرست
وصفْ باقی وین عَرَض بر مَعبَرست
این نشان زر نمانَد بر مِحَک
زر بمانَد نیکنام و بی ز شک
این صلات و این جهاد و این صیام
هم نمانَد، جان بمانَد نیکنام
جان چنین افعال و اقوالی نمود
بر مِحکِّ امر، جوهر را بسود
که اعتقادم راستست اینک گواه
لیک هست اندر گواهان اشتباه
تزکیه باید گواهان را، بدان
تزکیهش صدقی که موقوفی بدان
حفظ لفظ اندر گواهِ قولی است
حفظ عهد اندر گواهِ فعلی است
گر گواه قول کژ گوید رَدَست
ور گواه فعل کژ پوید رَدَست
قول و فعلِ بیتناقض بایدت
تا قبول اندر زمان پیش آیدت
سَعیُکُم شَتّی، تناقض اندرید
روز میدوزید، شب بر میدرید
پس گواهی با تناقض کِشنَوَد؟
یا مگر حلمی کند از لطف خَود
فعل و قول اظهار سرّست و ضمیر
هر دو پیدا میکند سرّ سَتیر
چون گواهت تزکیه شد، شد قبول
ورنه محبوس است اندر مول، مول
تا تو بستیزی، ستیزند ای حَرون
فانتَظِرهُم اِنَّهم منتظرون
بخش ۱۲ – عرضه کردن مصطفی علیهالسلام شهادت را بر مهمان خویش
این سخن پایان ندارد مصطفی
عرضه کرد ایمان و پذرُفت آن فتی
آن شهادت را که فَرُّخ بوده است
بندهای بسته را بگشوده است
گشت مؤمن، گفت او را مصطفی
که امشبان هم باش تو مهمان ما
گفت والله تا ابد ضَیف تواَم
هر کجا باشم بهر جا که روم
زنده کرده و مُعتَق و دربان تو
این جهان و آن جهان بر خوان تو
هر که بگزیند جزین بگزیدهِ خوان
عاقبت دَرَّد گلویش ز استخوان
هر که سوی خوان غیر تو رود
دیو با او دان که همکاسه بود
هر که از همسایگی تو رود
دیو، بیشکی که همسایهاَش شود
ور رود بیتو سفر او دوردست
دیو بد همراه و همسفرهٔ ویست
ور نشیند بر سر اسپ شریف
حاسد ماهست، دیو او را ردیف
ور بچه گیرد ازو شهناز او
دیو در نسلش بود انباز او
در نُبی شارکهُمُ گفتست حق
هم در اموال و در اولاد ای شفق
گفت پیغمبر ز غیب این را جَلی
در مقالات نوادر با عَلی
یا رسولالله رسالت را تمام
تو نمودی همچو شمسِ بیغمام
این که تو کردی دو صد مادر نکرد
عیسی از افسونش با عازَر نکرد
از تو جانم از اجل نَک جان بِبُرد
عازر ار شد زنده زان دم باز مُرد
گشت مهمانِ رسول آن شب عرب
شیر یک بز نیمه خورد و بست لب
کرد اِلحاحش بخور شیر و رُقاق
گفت گشتم سیر والله بینفاق
این تکلف نیست نِی ناموس و فن
سیرتر گشتم از آنک دوش من
در عجب ماندند جمله اهل بَیت
پر شد این قندیل زین یک قطره زَیت؟
آنچ قوت مرغ بابیلی بود
سیری معدهٔ چنین پیلی شود؟
فُجفُجه افتاد اندر مرد و زن
قدر پشّه میخورد آن پیلتن
حرص و وهم کافری سرزیر شد
اژدها از قوت موری سیر شد
آن گدا چشمیِ کفر از وی برفت
لوت ایمانیش لَمتُر کرد و زَفت
آنک از جوعُ البَقَر او میطپید
همچو مریم میوهٔ جنت بدید
میوهٔ جنت سوی چشمش شتافت
معدهٔ چون دوزخش آرام یافت
ذات ایمان نعمت و لوتیست هَول
ای قناعت کرده از ایمان به قَول
بخش ۱۳ – بیان آنک نور که غذای جانست غذای جسم اولیا میشود تا او هم یار میشود روح را کی اسلم شیطانی علی یدی
گرچه آن مطعوم جانست و نظر
جسم را هم زان نصیبست ای پسر
گر نگشتی دیو جسم آن را اکول
اسلم الشیطان نفرمودی رسول
دیو زان لوتی که مرده حی شود
تا نیاشامد مسلمان کی شود
دیو بر دنیاست عاشق کور و کر
عشق را عشقی دگر برد مگر
از نهانخانهٔ یقین چون میچشد
اندکاندک رخت عشق آنجا کشد
یا حریص االبطن عرج هکذا
انما المنهاج تبدیل الغذا
یا مریض القلب عرج للعلاج
جملة التدبیر تبدیل المزاج
ایها المحبوس فی رهن الطعام
سوف تنجو ان تحملت الفطام
ان فیالجوع طعام وافر
افتقدها وارتج یا نافر
اغتذ بالنور کن مثل البصر
وافق الاملاک یا خیر البشر
چون ملک تسبیح حق را کن غذا
تا رهی همچون ملایک از اذا
جبرئیل ار سوی جیفه کم تند
او به قوت کی ز کرکس کم زند
حبذا خوانی نهاده در جهان
لیک از چشم خسیسان بس نهان
گر جهان باغی پر از نعمت شود
قسم موش و مار هم خاکی بود
بخش ۱۴ – انکار اهل تن غذای روح را و لرزیدن ایشان بر غذای خسیس
قسم او خاکست گر دی گر بهار
میر کونی خاک چون نوشی چو مار
در میان چوب گوید کرم چوب
مر کرا باشد چنین حلوای خوب
کرم سرگین در میان آن حدث
در جهان نقلی نداند جز خبث
بخش ۱۵ – مناجات
ای خدای بینظیر ایثار کن
گوش را چون حلقه دادی زین سخن
گوش ما گیر و بدان مجلس کشان
کز رحیقت میخورند آن سرخوشان
چون به ما بویی رسانیدی ازین
سر مبند آن مشک را ای رب دین
از تو نوشند ار ذکورند ار اناث
بیدریغی در عطا یا مستغاث
ای دعا ناگفته از تو مستجاب
داده دل را هر دمی صد فتح باب
چند حرفی نقش کردی از رقوم
سنگها از عشق آن شد همچو موم
نون ابرو صاد چشم و جیم گوش
بر نوشتی فتنهٔ صد عقل و هوش
زان حروفت شد خرد باریکریس
نسخ میکن ای ادیب خوشنویس
در خورِ هر فکرِ بسته بر عدم
دم به دم نقشِ خیالی خوشرقم
حرفهای طرفه بر لوح خیال
بر نوشته چشم و عارض خد و خال
بر عدم باشم نه بر موجود مست
زانک معشوقِ عدم وافیترست
عقل را خط خوان آن اَشکال کرد
تا دهد تدبیرها را زان نورد
بخش ۱۶ – تمثیل لوح محفوظ و ادراک عقل هر کسی از آن لوح آنک امر و قسمت و مقدور هر روزهٔ ویست هم چون ادراک جبرئیل علیهالسلام هر روزی از لوح اعظم عقل مثال جبرئیلست و نظر او به تفکر به سوی غیبی که معهود اوست در تفکر و اندیشهٔ کیفیت معاش و بیرون شو کارهای هر روزینه مانند نظر جبرئیلست در لوح و فهم کردن او از لوح
چون ملک از لوح محفوظ آن خرد
هر صباحی درس هر روزه برد
بر عدم تحریرها بین بیبنان
و از سوادش حیرت سوداییان
هر کسی شد بر خیالی ریش گاو
گشته در سودای گنجی کنجکاو
از خیالی گشته شخصی پرشکوه
روی آورده به معدنهای کوه
وز خیالی آن دگر با جهد مر
رو نهاده سوی دریا بهر در
وآن دگر بهر ترهب در کنشت
وآن یکی اندر حریصی سوی کشت
از خیال آن رهزن رسته شده
وز خیال این مرهم خسته شده
در پریخوانی یکی دل کرده گم
بر نجوم آن دیگری بنهاده سم
این روشها مختلف بیند برون
زان خیالات ملون ز اندرون
این در آن حیران شده کان بر چیست
هر چشنده آن دگر را نافیست
آن خیالات ار نبد نامؤتلف
چون ز بیرون شد روشها مختلف
قبلهٔ جان را چو پنهان کردهاند
هر کسی رو جانبی آوردهاند
بخش ۱۷ – تمثیل روشهای مختلف و همتهای گوناگون به اختلاف تحری متحریان در وقت نماز قبله را در وقت تاریکی و تحری غواصان در قعر بحر
همچو قومی که تحری میکنند
بر خیال قبله سویی میتنند
چونک کعبه رو نماید صبحگاه
کشف گردد که کی گم کردست راه
یا چو غواصان به زیر قعر آب
هر کسی چیزی همیچیند شتاب
بر امید گوهر و در ثمین
توبره پر میکنند از آن و این
چون بر آیند از تگ دریای ژرف
کشف گردد صاحب در شگرف
وآن دگر که برد مروارید خرد
وآن دگر که سنگریزه و شبه برد
هکذی یبلوهم بالساهره
فتنة ذات افتضاح قاهره
همچنین هر قوم چون پروانگان
گرد شمعی پرزنان اندر جهان
خویشتن بر آتشی برمیزنند
گرد شمع خود طوافی میکنند
بر امید آتش موسی بخت
کز لهیبش سبزتر گردد درخت
فضل آن آتش شنیده هر رمه
هر شرر را آن گمان برده همه
چون برآید صبحدم نور خلود
وا نماید هر یکی چه شمع بود
هر کرا پر سوخت زان شمع ظفر
بدهدش آن شمع خوش هشتاد پر
جوق پروانهٔ دو دیده دوخته
مانده زیر شمع بد پر سوخته
میتپد اندر پشیمانی و سوز
میکند آه از هوای چشمدوز
شمع او گوید که چون من سوختم
کی ترا برهانم از سوز و ستم
شمع او گریان که من سرسوخته
چون کنم مر غیر را افروخته
بخش ۱۸ – تفسیر یا حسرة علی العباد
او همی گوید که از اشکال تو
غره گشتم دیر دیدم حال تو
شمع مرده باده رفته دلربا
غوطه خورد از ننگ کژبینی ما
ظلت الارباح خسرا مغرما
نشتکی شکوی الی الله العمی
حبذا ارواح اخوان ثقات
مسلمات مؤمنات قانتات
هر کسی رویی به سویی بردهاند
وان عزیزان رو به بیسو کردهاند
هر کبوتر میپرد در مذهبی
وین کبوتر جانب بیجانبی
ما نه مرغان هوا نه خانگی
دانهٔ ما دانهٔ بیدانگی
زان فراخ آمد چنین روزی ما
که دریدن شد قبادوزی ما
بخش ۱۹ – سبب آنک فرجی را نام فرجی نهادند از اول
صوفیی بدرید جبه در حرج
پیشش آمد بعد بدریدن فرج
کرد نام آن دریده فرجی
این لقب شد فاش زان مرد نجی
این لقب شد فاش و صافش شیخ برد
ماند اندر طبع خلقان حرف درد
همچنین هر نام صافی داشتست
اسم را چون دردیی بگذاشتست
هر که گل خوارست دردی را گرفت
رفت صوفی سوی صافی ناشکفت
گفت لابد درد را صافی بود
زین دلالت دل به صفوت میرود
درد عسر افتاد و صافش یسر او
صاف چون خرما و دردی بسر او
یسر با عسرست هین آیس مباش
راه داری زین ممات اندر معاش
روح خواهی جبه بشکاف ای پسر
تا از آن صفوت برآری زود سر
هست صوفی آنک شد صفوتطلب
نه از لباس صوف و خیاطی و دب
صوفیی گشته به پیش این لئام
الخیاطه واللواطه والسلام
بر خیال آن صفا و نام نیک
رنگ پوشیدن نکو باشد ولیک
بر خیالش گر روی تا اصل او
نی چو عباد خیال تو به تو
دور باش غیرتت آمد خیال
گرد بر گرد سراپردهٔ جمال
بسته هر جوینده را که راه نیست
هر خیالش پیش میآید بیست
جز مگر آن تیزکوش تیزهوش
کش بود از جیش نصرتهاش جوش
نجهد از تخییلها نی شه شود
تیر شه بنماید آنگه ره شود
این دل سرگشته را تدبیر بخش
وین کمانهای دوتو را تیر بخش
جرعهای بر ریختی زان خفیه جام
بر زمین خاک من کاس الکرام
هست بر زلف و رخ از جرعهش نشان
خاک را شاهان همیلیسند از آن
جرعه حسنست اندر خاک گش
که به صد دل روز و شب میبوسیش
جرعه خاک آمیز چون مجنون کند
مر ترا تا صاف او خود چون کند
هر کسی پیش کلوخی جامهچاک
که آن کلوخ از حسن آمد جرعهناک
جرعهای بر ماه و خورشید و حمل
جرعهای بر عرش و کرسی و زحل
جرعه گوییش ای عجب یا کیمیا
که ز اسیبش بود چندین بها
جد طلب آسیب او ای ذوفنون
لا یمس ذاک الا المطهرون
جرعهای بر زر و بر لعل و درر
جرعهای بر خمر و بر نقل و ثمر
جرعهای بر روی خوبان لطاف
تا چگونه باشد آن راواق صاف
چون همی مالی زبان را اندرین
چون شوی چون بینی آن را بی ز طین
چونک وقت مرگ آن جرعهٔ صفا
زین کلوخ تن به مردن شد جدا
آنچ میماند کنی دفنش تو زود
این چنین زشتی بدان چون گشته بود
جان چو بی این جیفه بنماید جمال
من نتانم گفت لطف آن وصال
مه چو بیاین ابر بنماید ضیا
شرح نتوان کرد زان کار و کیا
حبذا آن مطبخ پر نوش و قند
کین سلاطین کاسهلیسان ویند
حبذا آن خرمن صحرای دین
که بود هر خرمن آن را دانهچین
حبذا دریای عمر بیغمی
که بود زو هفت دریا شبنمی
جرعهای چون ریخت ساقی الست
بر سر این شوره خاک زیردست
جوش کرد آن خاک و ما زان جوششیم
جرعهٔ دیگر که بس بیکوششیم
گر روا بد ناله کردم از عدم
ور نبود این گفتنی نک تن زدم
این بیان بط حرص منثنیست
از خلیل آموز که آن بط کشتنیست
هست در بط غیر این بس خیر و شر
ترسم از فوت سخنهای دگر
بخش ۲۰ – صفت طاوس و طبع او و سبب کشتن ابراهیم علیهالسلام او را
آمدیم اکنون به طاوس دورنگ
کو کند جلوه برای نام و ننگ
همت او صید خلق از خیر و شر
وز نتیجه و فایدهٔ آن بیخبر
بیخبر چون دام میگیرد شکار
دام را چه علم از مقصود کار
دام را چه ضر و چه نفع از گرفت
زین گرفت بیهدهش دارم شگفت
ای برادر دوستان افراشتی
با دو صد دلداری و بگذاشتی
کارت این بودست از وقت ولاد
صید مردم کردن از دام وداد
زان شکار و انبهی و باد و بود
دست در کن هیچ یابی تار و پود
بیشتر رفتست و بیگاهست روز
تو به جد در صید خلقانی هنوز
آن یکی میگیر و آن میهل ز دام
وین دگر را صید میکن چون لام
باز این را میهل و میجو دگر
اینت لعب کودکان بیخبر
شب شود در دام تو یک صید نی
دام بر تو جز صداع و قید نی
پس تو خود را صید میکردی به دام
که شدی محبوس و محرومی ز کام
در زمانه صاحب دامی بود
همچو ما احمق که صید خود کند
چون شکار خوک آمد صید عام
رنج بیحد لقمه خوردن زو حرام
آنک ارزد صید را عشقست و بس
لیک او کی گنجد اندر دام کس
تو مگر آیی و صید او شوی
دام بگذاری به دام او روی
عشق میگوید به گوشم پست پست
صید بودن خوشتر از صیادیست
گول من کن خویش را و غره شو
آفتابی را رها کن ذره شو
بر درم ساکن شو و بیخانه باش
دعوی شمعی مکن پروانه باش
تا ببینی چاشنی زندگی
سلطنت بینی نهان در بندگی
نعل بینی بازگونه در جهان
تختهبندان را لقب گشته شهان
بس طناب اندر گلو و تاج دار
بر وی انبوهی که اینک تاجدار
همچو گور کافران بیرون حلل
اندرون قهر خدا عز و جل
چون قبور آن را مجصص کردهاند
پردهٔ پندار پیش آوردهاند
طبع مسکینت مجصص از هنر
همچو نخل موم بیبرگ و ثمر