دیوار

به پیشت نام جان گویم زهی رو (2183)

به پیشت نام جان گویم زهی رو
حدیث گلستان گویم زهی رو

تو این جا حاضر و شرمم نباشد
که از حسن بتان گویم زهی رو

چو شاه بی‌نشان عالم بیاراست
من از شکل و نشان گویم زهی رو

چو نور لامکان آفاق بگرفت
من از جا و مکان گویم زهی رو

به پیش این دکان که کان شادی است
من از سود و زیان گویم زهی رو

به پیش این چنین دانای اسرار
کژی در دل نهان گویم زهی رو

چو استاره و جهان شد محو خورشید
فسانه این جهان گویم زهی رو

اوان قاب قوسین است و ادنی
حدیث خرکمان گویم زهی رو

از آن جان که روان شد سوی جانان
بر هر بی‌روان گویم زهی رو

حدیثی را که جان هم نیست محرم
من از راه دهان گویم زهی رو

چو شاهنشاه صد جان و جهانی
من از جان و جهان گویم زهی رو

هله ای پری شب رو که ز خلق ناپدیدی (2843)

هله ای پری شب رو که ز خلق ناپدیدی
به خدا به هیچ خانه تو چنین چراغ دیدی

نه ز بادها بمیرد نه ز نم کمی پذیرد
نه ز روزگار گیرد کهنی و یا قدیدی

هله آسمان عالی ز تو خوش همه حوالی
سفری دراز کردی به مسافران رسیدی

تو بگو وگر نگویی به خدا که من بگویم
که چرا ستارگان را سوی کهکشان کشیدی

سخنی ز نسر طایر طلبیدم از ضمایر
که عجب در آن چمن‌ها که ملک بود پریدی

بزد آه سرد و گفتا که بر آن در است قفلی
که به جز عنایت شه نکند برو کلیدی

چو فغان او شنیدم سوی عشق بنگریدم
که چو نیستت سر او دل او چرا خلیدی

به جواب گفت عشقم که مکن تو باور او را
که درونه گنج دارد تو چه مکر او خریدی

چو شنیدم این بگفتم تو عجبتری و یا او
که هزار جوحی این جا نکند به جز مریدی

هله عشق عاشقان را و مسافران جان را
خوش و نوش و شادمان کن که هزار روز عیدی

تو چو یوسف جمالی که ز ناز لاابالی
به درآمدی و حالی کف عاشقان گزیدی

خمش ار چه داد داری طرب و گشاد داری
به چنین گشاد گویی که روان بایزیدی

آنچ در سینه نهان می‌داری (2928)

آنچ در سینه نهان می‌داری
درنیابند چه می‌پنداری

خفته پنداشته‌ای دل‌ها را
که خدایت دهدا بیداری

هر درخت آنچ که دارد در دل
آن بدیده‌ست گلی یا خاری

ای چو خفاش نهان گشته ز روز
تا ندانند که تو بیماری

به خدا از همگان فاشتری
گرچه در پیشگه اسراری

پیش خورشید همان خفاشی
گرچه ز اندیشه چو بوتیماری

چنگ اگرچه که ننالد دانند
کو چه شکل است به وقت زاری

ور بنالد ز غمی هم دانند
کو ندارد صفت هشیاری

تو چرا جمله نبات و شکری (2930)

تو چرا جمله نبات و شکری
تو چرا دلبر و شیرین نظری

تو چرا همچو گل خندانی
تو چرا تازه چو شاخ شجری

تو به یک خنده چرا راه زنی
تو به یک غمزه چرا عقل بری

تو چرا صاف چو صحن فلکی
تو چرا چست چو قرص قمری

تو چرا بی‌بنه چون دریایی
تو چرا روشن و خوش چون گهری

عاقلان را ز چه دیوانه کنی
ای همه پیشه تو فتنه گری

ساکنان را ز چه در رقص آری
ز آدمی و ملک و دیو و پری

تو چرا توبه مردم شکنی
تو چرا پرده مردم بدری

همه دل‌ها چو در اندیشه توست
تو کجایی به چه اندیشه دری

گنه کردم گناهی پر ز لذت

گنه کردم گناهی پر ز لذت
کنار پیکری لرزان و مدهوش
خداوندا چه می دانم چه کردم
در آن خلوتگه ِ تاریک و خاموش

در آن خلوتگه تاریک و خاموش
نگه کردم به چشم پر ز رازش
دلم در سینه بی تابانه لرزید
ز خواهش های چشم پر نیازش

در آن خلوتگه تاریک و خاموش
پریشان در کنار او نشستم
لبش بر روی لبهایم هوس ریخت
ز اندوه دل دیوانه رستم

فروخواندم به گوشش قصهٔ عشق :
تو را می خواهم ای جانانهٔ من
تو را می خواهم ای آغوش جانبخش
تو را ، ای عاشق دیوانهٔ من

هوس در دیدگانش شعله افروخت
شراب سرخ در پیمانه رقصید
تن من در میان بستر نرم
به روی سینه اش مستانه لرزید

گنه کردم گناهی پر ز لذت
درآغوشی که گرم و آتشین بود
گنه کردم میان بازوانی
که داغ و کینه جوی و آهنین بود

ای شهزاده ای محبوب رویایی

با امیدی گرم و شادی بخش
با نگاهی مست و رویایی
دخترک افسانه می‌خواند
نیمه شب در کنج تنهایی :
***
بی گمان روزی ز راهی دور
می رسد شهزاده ای مغرور
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربهٔ سُمّ ستور باد پیمایش
می درخشد شعلهٔ خورشید
بر فراز تاج زیبایش .
تار و پود جامه اش از زر
سینه اش پنهان به زیر رشته هایی از دُر و گوهر
می کشاند هر زمان همراه خود سویی
باد … پرهای کلاهش را
یا بر آن پیشانی روشن
حلقهٔ موی سیاهش را
***
مردمان در گوش هم آهسته می گویند
( آه … او با این غرور و شوکت و نیرو )
( در جهان یکتاست )
( بی گمان شهزاده ای والاست )
***
دختران سر می کشند از پشت روزنها
گونه ها شان آتشین از شرم این دیدار
سینه ها لرزان و پر غوغا
در تپش از شوق یک پندار
( شاید او خواهان من باشد . )
***
لیک گویی دیدهٔ شهزادهٔ زیبا
دیدهٔ مشتاق آنان را نمی بیند
او از این گلزار عطر آگین
برگ سبزی هم نمی چیند
همچنان آرام و بی تشویش
می رود شادان به راه خویش
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربهٔ سم سُتور باد پیمایش
مقصد او … خانهٔ دلدار زیبایش
***
مردمان از یکدیگر آهسته می پرسند
( کیست پس این دختر خوشبخت ؟ )
***
ناگهان در خانه می پیچد صدای در
سوی در گویی ز شادی می گشایم پر
اوست … آری … اوست
( آه ، ای شهزاده ای محبوب رویایی
نیمه شبها خواب می دیدم که می آیی . )
زیر لب چون کودکی آهسته می خندد
با نگاهی گرم و شوق آلود
بر نگاهم راه می بندد
( ای دو چشمانت رهی روشن به سوی شهر زیبایی
ای نگاهت باده ای در جام مینایی
آه ، بشتاب ای لبت همرنگ خون لالهٔ خوشرنگ صحرایی
ره ، بسی دور است
لیک در پایان این ره … قصر پر نور است . )
***
می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش
می خزم در سایهٔ آن سینه و آغوش
می شوم مدهوش .
بازهم آرام و بی تشویش
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربهٔ سم ستور باد پیمایش
می درخشد شعلهٔ خورشید
بر فراز تاج زیبایش .
***
می کشم همراه او زین شهر غمگین رخت .
مردمان با دیدهٔ حیران
زیر لب آهسته میگویند
( دختر خوشبخت !… )

در منی و این همه ز من جدا

در منی و این همه ز من جدا
با منی و دیده ات به سوی غیر
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوی غیر

غرق غم دلم به سینه می تپد
با تو بی قرار و بی تو بی قرار
وای از آن دمی که بی خبر ز من
بر کشی تو رخت خویش از این دیار

سایهٔ تو اَم به هر کجا روی
سر نهاده ام به زیر پای تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا که برگزینمش به جای تو

شادی و غم منی به حیرتم
خواهم از تو … در تو آورم پناه
موج وحشیم که بی خبر ز خویش
گشته ام اسیر جذبه های ماه

گفتی از تو بگسلم … دریغ و درد
رشتهٔ وفا مگر گسستنی است ؟
بگسلم ز خویش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شکستنی است ؟

دیدمت شبی به خواب و سرخوشم
وه … مگر به خوابها ببینمت
غنچه نیستی که مست اشتیاق
خیزم و ز شاخه ها بچینمت

شعله می کشد به ظلمت شبم
آتش کبود دیدگان تو
ره مبند … بلکه ره برم به شوق .
در سراچهٔ غم نهان تو

بعد از آن دیوانگی‌ها ای دریغ

بعد از آن دیوانگی‌ها ای دریغ
باورم ناید که عاقل گشته‌ام
گوییا (او) مُرده در من کاینچنین
خسته و خاموش و باطل گشته‌ام

هر دم از آیینه می پرسم ملول
چیستم دیگر ، به چشمت چیستم ؟
لیک در آینه می بینم که ، وای
سایه ای هم زآنچه بودم نیستم

همچو آن رقاصهٔ هندو به ناز
پای می کوبم ولی بر گور خویش
وه که با صد حسرت این ویرانه را
روشنی بخشیده ام از نور خویش

ره نمی جویم به سوی شهر روز
بی گمان در قعر گوری خفته ام
گوهری دارم ولی آن را ز بیم
در دل مردابها بنهفته ام

می روم … اما نمی پرسم ز خویش
ره کجا … ؟ منزل کجا …؟ مقصود چیست ؟
بوسه می بخشم ولی خود غافلم
کاین دل دیوانه را معبود کیست

(او) چو در من مرد ، نا گه هر چه بود
در نگاهم حالتی دیگر گرفت
گوییا شب با دو دست سرد خویش
روح بی تاب مرا در بر گرفت

آه … آری … این منم … اما چه سود
(او) که در من بود ، دیگر نیست ، نیست
می خروشم زیر لب دیوانه وار
(او) که در من بود ، آخر کیست ، کیست ؟

کاش چون پاییز بودم

 

کاش چون پاییز بودم … کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد
آفتاب دیدگانم سرد میشد
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشکهایم همچو باران
دامنم را رنگ می زد
وه … چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من می خواند … شعری آسمانی
در کنار قلب عاشق شعله می زد
در شرار آتش دردی نهانی
نغمهٔ من …
همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته
پیش رویم :
چهرهٔ تلخ زمستان جوانی
پشت سر :
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام :
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پاییز بودم … کاش چون پاییز بودم

 

 

ای شعر … ای الهه‌ی خون آشام

امشب بر آستان جلال تو
آشفته ام ز وسوسه‌ی الهام
جانم از این تلاش به تنگ آمد
ای شعر … ای الهه‌ی خون آشام

دیریست کان سرود خدایی را
در گوش من به مهر نمی خوانی
دانم که باز تشنه‌ی خون هستی
اما … بس است این همه قربانی

خوش غافلی که از سر خودخواهی
با بنده ات به قهر چه ها کردی
چون مهر خویش در دلش افکندی
او را ز هر چه داشت جدا کردی

دردا که تا به روی تو خندیدم
در رنج من نشستی و کوشیدی
اشکم چو رنگ خون شقایق شد
آن را به جام کردی و نوشیدی

چون نام خود به پای تو افکندم
افکندیَم به دامن دام ننگ
آه … ای الهه کیست که می کوبد
آیینهٔ امید مرا بر سنگ ؟

در عطر بوسه های گناه آلود
رویای آتشین تو را دیدم
همراه با نوای غمی شیرین
در معبد سکوت تو رقصیدم

اما … دریغ و درد که جز حسرت
هرگز نبوده باده به جام من
افسوس … ای امید خزان دیده
کو تاج پر شکوفه‌ی نام من ؟

از من جز این دو دیده‌ی اشک آلود
آخر بگو … چه مانده که بستانی ؟
ای شعر … ای الهه‌ی خون آشام
دیگر بس است … این همه قربانی !