دیوان شمس

هر دل که طواف کرد گرد در عشق (1070)

هر دل که طواف کرد گرد در عشق
هم کشته شد به آخر از خنجر عشق

این نکته نوشته‌اند بر دفتر عشق
سر اوست ندارد آنکه دارد سر عشق

هر روز بنو برآید آن دلبر عشق (1071)

هر روز بنو برآید آن دلبر عشق
در گردن ما درافکند دفتر عشق

این خار از آن نهاد حق بر در عشق
تا دور شود هرکه ندارد سر عشق

چون گشت طلسم جسم آدم چالاک (1072)

چون گشت طلسم جسم آدم چالاک
با خاک درآمیخته شد گوهر پاک

آن جسم طلسم را چو بشکست افلاک
پاکی بر پاک رفت و خاکی در خاک

حاشا که شود سینهٔ عاشق غمناک (1073)

حاشا که شود سینهٔ عاشق غمناک
یا از جز عشق دامنش گردد چاک

حاشا که بخفت عاشقی اندر خاک
پاکست و کجا رود در آن عالم پاک

خندید فرح تا بزنی انگشتک (1074)

خندید فرح تا بزنی انگشتک
گردید قدح تا بزنی انگشتک

بنمودت ابروی خود از زیر نقاب
چون قوس قزح تا بزنی انگشتک

در بحر صفا گداختم همچو نمک (1075)

در بحر صفا گداختم همچو نمک
نه کفر و نه ایمان نه یقین ماند و نه شک

اندر دل من ستاره‌ای شد پیدا
گم گشت در آن ستاره هر هفت فلک

آنجا که عنایتست چه صلح و چه جنگ (1076)

آنجا که عنایتست چه صلح و چه جنگ
ور کار تو نیکست چه تسبیح و چه جنگ

وانکس که قبولست چه رومی و چه زنگ
تسلیم و رضا باید ورنه سر و سنگ

با همت باز باش و با کبر پلنگ (1077)

با همت باز باش و با کبر پلنگ
زیبا به گه شکار و پیروز به جنگ

کم کن بر عندلیب و طاووس درنگ
کانجا همه آفتست و اینجا همه رنگ

برزن به سبوی صحبت نادان سنگ (1078)

برزن به سبوی صحبت نادان سنگ
بر دامن زیرکان عالم زن چنگ

با نااهلان مکن تو یک لحظه درنگ
آیینه چو در آب نهی گیرد زنگ

چون چنگ خودت بگیرم اندر بر تنگ (1079)

چون چنگ خودت بگیرم اندر بر تنگ
وز پردهٔ عشاق برآرم آهنگ

گر زانکه در آبگینه خواهی زد سنگ
در خدمت تو بیایم اینک من و سنگ