دیوان شمس

پر از عیسی است این جهان مالامال (1090)

پر از عیسی است این جهان مالامال
کی گنجد در جهان قماش دجال

شورابهٔ تلخ تیره دل کی گنجد
چون مشک جهان پر است از آب زلال

جانی دارم لجوج و سرمست و فضول (1091)

جانی دارم لجوج و سرمست و فضول
وانگه یاری لطیف و بیصبر و ملول

از من سوی یار من رسولست خدای
وز یار بسوی من خدایست رسول

چون آمده‌ای در این بیابان حاصل (1092)

چون آمده‌ای در این بیابان حاصل
چون بیخبران مباش از خود غافل

گامی میزن به قدر طاقت منشین
کاسودهٔ خفته دیر یابد منزل

چون دم زدی از مهر رخ یار ای دل (1093)

چون دم زدی از مهر رخ یار ای دل
ترتیب دم و قدم نگهدار ای دل

خود را به قدم ز غیر او خالی کن
تا دم نزنی بی دم دلدار ای دل

حاشا که کند دل به دگر جا منزل (1094)

حاشا که کند دل به دگر جا منزل
دور از دل من که گردد از عشق خجل

چشمم چو شکفت غیر آب تو نخورد
هم سرمهٔ دیده‌ای و هم قوت دل

الخمر و من‌الزق ینادیک تعال (1095)

الخمر و من‌الزق ینادیک تعال
واقطع لوصالنا جمیع‌الاشغال

فربا و صفاء و سبقنا الحوال
کی نعتق بالنجدة روح‌العمال

در خاموشی چرا شوی کند و ملول (1096)

در خاموشی چرا شوی کند و ملول
خو کن به خموشی که اصولست اصول

خود کو خموشی آنکه خمش میخوانی
صد بانک و غریو است و پیامست و رسول

در عشق نوا جزو زند آنگه کل (1097)

در عشق نوا جزو زند آنگه کل
در باغ نخست غوره است آنگه مل

اینست دلا قاعده در فصل بهار
در بانگ شود گربه و آنگه بلبل

عشقی به کمال و دلربائی به جمال (1098)

عشقی به کمال و دلربائی به جمال
دل بر سخنو زبان ز گفتن شده لال

زین نادره‌تر کجا بود هرگز حال
من تشنه و پیش من روان آب زلال

عشقی دارم پاکتر از آب زلال (1099)

عشقی دارم پاکتر از آب زلال
این باختن عشق مرا هست حلال

عشق دگران بگردد از حال به حال
عشق من و معشوق مرا نیست زوال