دیوان شمس

اسرار ز دست دادمی نتوانم (1140)

اسرار ز دست دادمی نتوانم
وانرا بسزا گشاد می نتوانم

چیزیست درونم که مرا خوش دارد
انگشت بر او نهادمی نتوانم

افتاده مرا عجب شکاری چکنم (1141)

افتاده مرا عجب شکاری چکنم
واندر سرم افکنده خماری چکنم

سالوسم و زاهدم ولیکن در راه
گر بوسه دهد مرا نگاری چکنم

المنةالله که به تو پیوستم (1142)

المنةالله که به تو پیوستم
وز سلسلهٔ بند فراقت رستم

من بادهٔ نیستی چنان خوردستم
کز روز ازل تا بابد سرمستم

امروز چو حلقه مانده بیرون دریم (1143)

امروز چو حلقه مانده بیرون دریم
با حلقه حریف گشته همچون کمریم

چون حلقهٔ چشم اگر حریف نظریم
باید که ازین حلقهٔ در درگذریم

امروز همه روز به پیش نظرم (1144)

امروز همه روز به پیش نظرم
او بود از آن خراب و زیر و زبرم

از غایت حاضری چنین مهجورم
وز قوت آن بیخبری بیخبرم

امروز یکی گردش مستانه کنم (1145)

امروز یکی گردش مستانه کنم
وز کاسهٔ سر ساغر و پیمانه کنم

امروز در این شهر همی گردم مست
می‌جویم عاقلی که دیوانه کنم

امشب که حریف دلبر دلداریم (1146)

امشب که حریف دلبر دلداریم
یارب که چها در دل و در سر داریم

یک لحظه گل از چمن همی افشانیم
یک دم به شکرستان شکر میکاریم

امشب که حریف مشتری و ماهم (1147)

امشب که حریف مشتری و ماهم
با مه‌رویان چون شکر همراهم

سرمست شراب بزم شاهنشاهم
امشب همه آنست که من می‌خواهم

امشب که شراب جان مدامست مدام (1148)

امشب که شراب جان مدامست مدام
ساقی شه و باده با قوامست قوام

اسباب طرب جمله تمامست تمام
ای زنده‌دلان خواب حرامست حرام

امشب که غم عشق مدامست مدام (1149)

امشب که غم عشق مدامست مدام
جام و می لعل با قوامست قوام

خون غم و اندیشه حلالست حلال
خواب و هوس خواب حرامست حرام