دیوان شمس

تا ظن نبری که من کمت می‌بینم (1200)

تا ظن نبری که من کمت می‌بینم
بی‌زحمت دیده هر دمت می‌بینم

در وهم نیاید و صفت نتوان کرد
آن شادی‌ها که از غمت می‌بینم

تا کاسهٔ دوغ خویش باشد پیشم (1201)

تا کاسهٔ دوغ خویش باشد پیشم
والله که به انگبین کس نندیشم

ور بی‌برگی به مرگ مالد گوشم
آزادی را به بندگی نفروشم

تا پردهٔ عاشقانه بشناخته‌ایم (1202)

تا پردهٔ عاشقانه بشناخته‌ایم
از روی طرب پرده برانداختیم

با مطرب عشق چنگ خود در زده‌ایم
همچون دف و نای هردو در ساخته‌ایم

تا میرود آن نگار ما میرانیم (1203)

تا میرود آن نگار ما میرانیم
پیمانه چو پر شود فرو گردانیم

چون بگذرد این سر که درین آب و گلست
در صبح وصال دولتش خندانیم

تو بحر لطافتی و ما همچو کفیم (1204)

تو بحر لطافتی و ما همچو کفیم
آنسوی که موج رفت ما آنطرفیم

آن کف که به خون عشق آلودستی
بر ما میزن که بر کفت همچو دفیم

جانرا که در این خانه وثاقش دادم (1205)

جانرا که در این خانه وثاقش دادم
دل پیش تو بود من نفاقش دادم

چون چند گهی نشست کدبانوی جان
عشق تو رسید و سه طلاقش دادم

جانی که در او دو صد جهان میدانم (1206)

جانی که در او دو صد جهان میدانم
گوئیکه فلانست و فلان میدانم

او شاهد حضرتست و حق نیک غیور
هر چشم که بسته گشت از آن میدانم

چندانکه به کار خود فرو می‌بینم (1207)

چندانکه به کار خود فرو می‌بینم
بی‌دیده‌گی خویش نکو می‌بینم

با زحمت چشم خود چه خواهم کردن
اکنون که جهان به چشم او می‌بینم

چون تاج منی ز فرق خود افکندیم (1208)

چون تاج منی ز فرق خود افکندیم
اینک کمر خدمت تو بربندیم

بسیار گریستیم و هجران خندید
وقت است که او بگرید و ما خندیم

چون مار ز افسون کسی می‌پیچم (1209)

چون مار ز افسون کسی می‌پیچم
چون طرهٔ جعد یار پیچاپیچم

والله که ندانم این چه پیچاپیچست
این میدانم که چون نپیچم هیچم