دیوان شمس
ساقی امروز در خمارت بودم
تا شب به خدا در انتظارت بودم
می در ده و از دام جهانم بجهان
امشب چو به روز من شکارت بودم
ساقی چو دهد بادهٔ حمرا چکنم
چون بوسه طلب کند مهافزا چکنم
امروز که حاضر است اقبال وصال
گر گول نیم حدیث فردا چکنم
سر در خاک آستان تو نهم
دل در خم زلف دلستان تو نهم
جانم به لب آمده است لب پیش من آر
تا جان به بهانه در دهان تو نهم
شادم که ز شادی جهان آزادم
مستم که اگر مینخورم هم شادم
از حالت هیچکس ندارم بایست
این دبدبهٔ خفیه مبارکبادم
شادی کردم چو آن گهر شد جفتم
چون موج ز باد بود خود آشفتم
آشفته چو رعد سر دریا گفتم
چون ابر تهی بر لب دریا خفتم
شاعر نیم و ز شاعری نان نخورم
وز فضل نلافم و غم آن نخورم
فضل و هنرم یکی قدح میباشد
وان نیز مگر ز دست جانان نخورم
شب رفت و هنوز ما به خمار خودیم
در دولت تو همیشه سر کار خودیم
هم عاشق و هم بیدل و دلدار خودیم
هم مجلس و هم بلبل گلزار خودیم
شب گوید من انیس میخوارانم
صاحب جگر سوخته را من جانم
و آنها که ز عشقشان نصیبی نبود
هر شب ملکالموت در ایشانم
شد گلشن روی تو تماشای دلم
شد تلخی جور هات حلوای دلم
ما را ز غمت شکایتی نیست ولیک
ذوقی دارد که بشنوی وای دلم
صد نام زیاد دوست بر ننگ زدیم
صد تنگ شکر بدین دل تنگ زدیم
ای زهرهٔ ساقی دگرت لاف نماند
کز سور قرابهٔ تو بر سنگ زدیم