دیوان شمس
من بندهٔ قرآنم اگر جان دارم
من خاک در محمد مختارم
گر نقل کند جز این کس از گفتارم
بیزارم از او وز این سخن بیزارم
من پیر شدم پیر نه ز ایام شدم
از نازش معشوقه خودکام شدم
در هر نفسی پخته شدم خام شدم
در هر قدمی دانه شدم دام شدم
من چشم ترا بسته به کین میبینم
اکنون چه کنم که همچنین میبینم
بگذر تو ز خورشیدی که آن بر فلک است
خورشید نگر که در زمین میبینم
من خاک ترا به چرخ اعظم ندهم
یک ذره غمت بهر دو عالم ندهم
نقش خود را نثار عالم کردم
وز نقش تو من آب به آدم ندهم
من درد ترا ز دست آسان ندهم
دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم
کان درد به صد هزار درمان ندهم
من دوش فراق را جفا میگفتم
با دهر فراق پیش میآشفتم
خود را دیدم که با خیالت جفتم
با جفت خیال تو برفتم خفتم
من زخم تو را به هیچ مرهم ندهم
یک موی تو را به هر دو عالم ندهم
گفتم جان را بیار محرم ندهم
از گفتهٔ خود بیش دهم کم ندهم
من سر بنهم در رهت ای کان کرم
کامروز از تو ای صنم مست ترم
سوگند خورم و گر تو باور نکنی
سوگند چرا خورم چرا می نخورم
من سیر نیم ولی ز سیران سیرم
بر خاک درت ز آب حیوان سیرم
ایمان به تو دادم وز جان برگشتم
سیرم از این چو ملحد از آن سیرم
من سیر نیم ولی ز سیران سیرم
بر خاک درت ز آب حیوان سیرم
ایمان به تو دادم وز جان برگشتم
سیرم از این چو ملحد از آن سیرم