دیوان شمس

من عادت و خوی آن صنم میدانم (1340)

من عادت و خوی آن صنم میدانم
او آتش و من چو روغنم میدانم

از نور لطیف او است جان می‌بیند
آن دود به گرد او منم میدانم

من عاشق روی تو نگارم چکنم (1341)

من عاشق روی تو نگارم چکنم
وز چشم خوش تو شرمسارم چکنم

هر لحظه یکی شور برآرم چکنم
والله به خدا خبر ندارم چکنم

من عاشقی از کمال تو آموزم (1342)

من عاشقی از کمال تو آموزم
بیت و غزل از جمال تو آموزم

در پردهٔ دل خیال تو رقص کند
من رقص خوش از خیال تو آموزم

من عشق ترا به جای ایمان دارم (1343)

من عشق ترا به جای ایمان دارم
جان نشکیبد ز عشق تا جان دارم

گفتم دو سه روز زحمت از تو ببرم
نتوانستم از تو چه پنهان دارم

من عهد شکسته بر شکستی بزنم (1344)

من عهد شکسته بر شکستی بزنم
وز عشوه ره عشوه پرستی بزنم

امروز که ارواح به رقص آمده‌اند
ناموس فرود آرم و دستی بزنم

من غیر ترا گزین ندارم چکنم (1345)

من غیر ترا گزین ندارم چکنم
درمان دل حزین ندارم چکنم

گوئیکه ز چرخ تا بکی چرخ زنیم
من کار دگر جزین ندارم چکنم

من قاعدهٔ درد و دوا می‌شکنم (1346)

من قاعدهٔ درد و دوا می‌شکنم
من قاعدهٔ مهر و جفا میشکنم

دیدی که به صدق توبه‌ها میکردم
بنگر که چگونه توبه‌ها میشکنم

من کاستهٔ وفای آن مه‌رویم (1347)

من کاستهٔ وفای آن مه‌رویم
گر خواهد و گر نخواهد آن مه رویم

زو آب حیات ابدی میجویم
او آب حیات آمده و من جویم

من گردانم مطرب گردان خواهم (1348)

من گردانم مطرب گردان خواهم
من زهرهٔ گردنده چو کیوان خواهم

جانم جانم ز صورت جان خواهم
من جغد نیم که شهر ویران خواهم

من گرسنه‌ام نشاط سیری دارم (1349)

من گرسنه‌ام نشاط سیری دارم
روباهم و نام و ننگ شیری دارم

نفسی است مرا که از خیالی برمد
آن را منگر جان دلیری دارم