دیوان شمس

من مالک ملک لامکانی شده‌ام (1350)

من مالک ملک لامکانی شده‌ام
من عارف گنج زرکانی شده‌ام

تا از صدف تن گهر دل سوزد
در عالم جان بحر معانی شده‌ام

من مهر تو بر تارک افلاک نهم (1351)

من مهر تو بر تارک افلاک نهم
دست ستمت بر دل غمناک نهم

هر جا که تو بر روی زمین پای نهی
پنهان بروم دیده بر آن خاک نهم

من نای توام از لب تو می‌نوشم (1352)

من نای توام از لب تو می‌نوشم
تا نخروشی هر آینه نخروشم

این لحظه که خامشم از آن خاموشم
تا نیشکرت بهر خسی نفروشم

من نیز چو تو عاقل و هشیار بدم (1353)

من نیز چو تو عاقل و هشیار بدم
بر جملهٔ عاشقان به انکار بدم

دیوانه و مست و لاابالی گشتم
گوئیکه همه عمر در این کار بدم

من همچو کسی نشسته بر اسب خام (1354)

من همچو کسی نشسته بر اسب خام
در وادی هولناک بگسسته لگام

تازد چون مرغ تا که بجهد از دام
تا منزل این اسب کدام است کدام

من یک جانم که صد هزار است تنم (1355)

من یک جانم که صد هزار است تنم
چه جان و چه تن که هر دو هم خویشتنم

خود را به تکلف دگری ساخته‌ام
تا خوش باشد آن دیگری را که منم

مهتاب بلند گشت و ما پست شدیم (1356)

مهتاب بلند گشت و ما پست شدیم
معشوق به هوش آمد و ما مست شدیم

ای جان جهان هرچه از این پس شمری
بر دست مگیر زانکه از دست شدیم

می‌پنداری که از غمانت رستم (1357)

می‌پنداری که از غمانت رستم
یا بی‌تو صبور گشتم و بنشستم

یارب مرسان به هیچ شادی دستم
گر یک نفس از غم تو خالی هستم

می‌پنداری که من به فرمان خودم (1358)

می‌پنداری که من به فرمان خودم
یا یک نفس و نیم نفس آن خودم

مانند قلم پیش قلمران خودم
چون گوی اسیر خم چوگان خودم

می‌گوید دف که هان بزن بر رویم (1359)

می‌گوید دف که هان بزن بر رویم
چندانکه زنی حدیث دیگر گویم

من عاشقم و چو عاشقان خوشخویم
ور رحم کنی زخم زنی این گویم