دیوان شمس
یار آمده، یار آمده، ره بگشائیم
جویان دلست، دل بدو بنمائیم
ما نعرهزنان که آن شکارت مائیم
او خندهکنان که ما تو را میپائیم
یا صورت خودنمای تا نقش کنیم
یا عزم کنیم و پای در کفش کنیم
یا هر یک را جدا جدا بوسه بده
یا یک بوسه که تا همه پخش کنیم
بر غوشبک و قیربک و سالارم
با نصرت و با همّت و با اظهارم
گر کوه احد به خصمیَم برخیزد
آن را به سر نیزه ز جا بردارم
یک بار دگر قبول کن بندگیَم
رحم آر بدین عجز و پراکندگیَم
گر بار دگر ز من خلافی بینی
فریاد مرس به هیچ درماندگیَم
یک جرعه ز جام تو تمامست تمام
جز عشق تو در دلم کدامست کدام؟
در عشق تو خون دل حلالست حلال
آسودگی و عشق حرامست حرام
یک چند به کودکی به استاد شدیم
یک چند به روی دوستان شاد شدیم
پایان حدیث ما شنو که چه بوَد
چون ابر درآمدیم و بر باد شدیم
یک دم که ز دیدار تو یک سو افتم
از وسوسه اندیشه به صد کو افتم
از دیدن روی تو چنان گردانم
کز جنبش یک موی تو در رو افتم
آشفته همی رَوی به کویی ای جان
میجویی از آن گمشدهٔ خویش نشان
من دوش بدیدم کمرت را ز میان
هان تا نبری گمانِ بد بر دگران
آمد دل تا دردِ نهانم گفتن
گفتا ز برای او چه دانم گفتن
گفتا که از آن دو چشم یک حرف بگوی
گفتا که دو چشم را چه تانم گفتن
آمد شب و غمهای تو همچون عسسان
یابند دلم را به سوی کوی کسان
روز آمد کز شبت به فریاد رسم
فریاد مرا ز دست فریادرسان